تو برایم چو وجودی غمینی
گل زودمیرای شعر
که همان دم که با آن خوشم
و بر آنم تا سرمست شوم از وجودش
حس میکنم که باید بگریزم به دورها
بسیار دور
بهسبب شوربختی جان خویش
شوربختی اندوهناک من
آنگاه که دیوانهوار به سینهات میفشارم
و لبانت را به دهان میکشم
طولانی و بیوقفه
غمگینم ، عزیز من
زان رو که قلبم بسیار خسته است
از عشقی چنین عاجزانه به تو
تو لبانت را بر لب من مینهی
و خود را وامیداریم تا سرخوش باشیم
از عشقمان ، که هرگز شاد نخواهد بود
زیرا که جانمان بسی خسته است
از رؤیاهایی که پیش از این دیدهایم
اما آن ترسان منم
و تو بسیار سرآمدی
آنگاه که به تو میاندیشم
جز خواهش گداختن در عشق
چیزی اندرونم نیست
بهخاطر آن شادی کوچکی که به من هبه میکنی
که نمیدانم از روی ترحم است یا هوس
زیبایی تو ، زیبایی محزونیست
که هرگز در رؤیا نیز شهامت دیدنش نداشتم
اما زان گونه که گفتی ، تنها رؤیاست
آنگاه که برایت از چیزهای خوشایندتر سخن میگویم
و تو را به سینه میفشارم
و تو به من نمیاندیشی
حق با توست عزیزکم
من غمگین غمگینم و بسی ترسان
با هواپیمای کاغذی خیالم
با صفای احساستهنگامی که تو را می بوسم
تنها دهان تو نیست که می بوسمشننویس غمگینم و می خواهم
چراغم خاموش باشدبگذار باور کنم
که هنوز زندگیاو بی آنکه بخواهد
یک " تو " مهربان و صمیمی را
به جای " شما " پوچ و تهی بر زبان راند
و در دل عاشق من تمام آرزوهایم را بر انگیخت
من اندیشناک در برابرش ایستاده ام
طاقت آن ندارم که نگاه از نگاهش بر دارم
به او می گویم
شما چقدر دوست داشتنی هستید
و با خود می اندیشم
چقدر دوستت دارم
الکساندر پوشکین
آن غروب را به یاد می آوری ؟
هنگامی که دریا ناآرام بود
هنگامی که در میان رزهای وحشی
آواز بلبل به گوش می رسید
و شاخساران معطر اقاقیا بر بالای سرت
در رقص بودند
درختان تاک ، در هم پیچیده از میان سنگ ها
سرک می کشیدند
آن جاده باریک خاموش
بر فراز دریا گسترده شده بود
در کنار هم می تاختیم ، دست تو در دستم
آیا به یاد می آوری
غرش آن رود خروشان پس از باران را ؟
که ذرات خود را بر سراپای ما می افشانید
و اندوهمان چه دور به نظر می رسید از ما
آه چگونه همه آنها فراموشمان شد ؟
الکسی کنستانتینوویچ تولستوی
در روزهایی همانند امروز
اغلب غم
مرا تسخیر میکند
و زنده بودن لحظهبهلحظه عذابام میدهد
اما تو میآیی تا اندوهام را
با سخنرانیهای گوناگونات شکست دهی
حتی امروز به دنبال روزنهای میگردیم
کلمهای که بتواند ما را نجات دهد
ما را متعادل نگاه دارد
بر روی مرزی ایدهآل میان واقعیت و رویا
حتی برای اندکی
ائوجنیو مونتاله شاعر ایتالیایی
مترجم : اعظم کمالی
درکنار هم خواهیم آرمید
خواه یکشنبه باشد ، یا دوشنبه
شب باشد یا بامداد ، نیمه شب یا نیم روز
دلدادگی ، مثل همه دلداگی هاست
این را به تو گفته بودم
در کنار هم خواهیم آرمید
دیروز چونین بود
فردا نیز چونان خواهد بود
تنها چشم در راه تو هستم
قلبم را به دستانت سپردم
که با قلبت ، هماهنگ میزند
با آن چه از انسانیت روزگار گرفته
درکنار هم خواهیم آرمید
عشق من ، همان عشق خواهد بود
و آسمان بسان ملافه ای بر روی ما
من بازوانم را بر تو گره زده ام
تا دوستت دارم ، از آن می لرزم
تا هر زمان که تو بخواهی
در کنارهم خواهیم آرمید
لویی آراگون
ترجمه : بهروز عارفی
فرصتی برای نفرت نبود
چرا که مرگ مرا باز می داشت از آن
و زندگی چندان فراخ نبود
که پایان دهم به نفرت خویش
برای عشق ورزیدن نیز فرصتی نبود
اما از آن جا که کوششی می بایست
پنداشتم اندک رنجی از عشق
مرا کافی است
امیلی دیکنسون
مترجم : مستانه پورمقدم
اغلب قدرت یک لمس
یک لبخند
یک کلمه ی محبت آمیز
یک گوش شنوا
یک تعریف صادقانه
یا کوچکترین توجه را دست کم می گیریم
در حالیکه همهی اینها قادرند
یک زندگی را از این رو به آن رو کنند
لئو بوسکالیا
مترجم : مسیحا بزرگر
چرا در غم جوانی از دست رفته بنالم ؟
شاید هنوز روزهایی شیرین در انتظار من باشند
حالا که دوران جوانی را
در برابر دیده می گذرانم
خاطره ای دل پذیر برای من
تسلایی آسمانی همراه می آورد
ای نسیم ها
این خاطره مرا به آنجا برید
که برای نخستین بار
دل من به تپش های دلی دیگر
پاسخ گفت
در طول سال هایی که
شمار آنها بسیار نبود
اما یاد آن همه اکنون چون گنجی
در زوایایی دل در زوایای دل من پنهان شده
روزهایی شگفت گذراندم
که گاه ابر اشک بر آنها
سایه افکنده و تاریکشان کرده بود
و گاه فروغی آسمانی
آنها را روشن و تابناک می کرد
اکنون هر چند دست تقدیر
آینده مرا محکم به تیرگی و افسردگی کرده
روح من که مشتاق گذشته است
دست علاقه بدامن دوستی زده است
تا آنرا جای نشین عشق از دست رفته کند
لرد بایرون
مترجم : گلاره جمشیدی
شاید برای تمام دنیا
یک نفر باشی
اما برای یک نفر از این دنیا
تمام دنیایی
گابریل گارسیا مارکز
مترجم : اعظم کمالی
گیسوی زرین خود را
به دست نسیم سپرده بود
ونسیم آن را
به صدها چین و شکن فریبنده پراکنده بود
به فروغی با زیبایی برون از
اندازه ی دیدگانش می درخشید
کمتر کسی به چشمانش نگریسته بود
نمی دانم درست و یا به خطا دیدم که
چهره اش آکنده از مهر بود
من که اخگر عشق در سینه داشتم
شگفت نبود که یک باره به خرمن دلم زند
گام هایش به انسان فانی نمی ماند
سیمایی فرشته گون داشت
آهنگ صدایش نوای انسان معمولی را نداشت
پیکری بود آسمانی ، خورشیدی تابان بود
من او را بدین گونه دیدم
هر آینه چنین نباشد
کاستن از کشش کمان
زخم تیر را درمان پذیرتر نمی کند
فرانچسکو پترارک شاعر ایتالیایی
زنانِ زیبا
در شگفت اند
رازِ من کجا پنهان شده
من جذاب یا مانندِ مانکن نیستم
اما هنگامی که به آن ها می گویم
فکر می کنند دروغ است
می گویم
رازم در امتداد بازوانم
در پهنای باسن ام
و در گام های بلندم است
و در شکلِ لبانم
من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم
به داخلِ اتاق می روم
به همان سردی
که شما مرد ها می پسندید
در برابر مردی که ایستاده
یا زانو زده
مرد ها در اطرافم جمع می شوند
مانند دسته یِ زنبور های عسل
می گویم رازم
آتشِ چشمانم است
و در درخشش دندان هایم
و رقصِ کمرم
سرمستیِ پاهایم
من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم
مرد ها هم در حیرت اند
که چه چیزی در من می بینند
آن ها تلاش بسیار می کنند
ولی نمی توانند
به راز درون ام پی ببرند
آن گاه تلاش می کنم
نشنانشان دهم
باز هم می گویند
که نمی بینند
می گویم
رازم
در قوس کمرم
آفتابِ لبخند ام
شکافِ سینه ام
و ظرافت اندام ام است
من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
من اینم
حالا می فهمی
چرا هیچ وقت
سر خم نمی کنم
داد نمی زنم
قیل و قال نمی کنم
یا حتی بلند صحبت نمی کنم
وقتی مرا در حالِ عبور می بینید
باید احساس غرور کنید
می گویم
رازم در تلق تلقِ پاشنه ام است
و در پیچشِ مو هایم
و در کفِ دستم
و در نیازتان به توجهِ من
چون من یک زنم
فوق العاده
زنی فوق العاده
این منم
مایا آنجلو
مترجم : بهنود فرازمند
خیلی خوب است
وقتی که صبح
تنهای تنها بیدار شوی
و مجبور نباشی به کسی بگویی
که دوستشان داری
وقتی که دیگر دوستشان نداری
ریچارد براتیگان
مترجم : مسعود ضرغامیان
دوستت داشتم گرچه اعترافت نکردم
از همان آغاز و از همان دیرباز
در هر لحظه شوق من بودی و هر دم
نغمه ام در هر آهنگم
هر آن که چهره ی غربیه ای بینم
که زیبایی در آن خانه دارد
آن را موهبتی پنهانی
از نام تو می دانم
تمام جذبه صداها و صورت ها
که من در تو می بینم
نیستند مگر خاطره های دستچین شده ام
کز حریم تو می چیدم
جان کلر شاعر انگلیسی
تو را در تاریکی می بوسم
بی آنکه
بدنم بدنت را لمس کند
پرده را چنان می کشم
که حتی مه
نتواند پای درون اتاق بگذارد
تا در مرگ حتمی همه چیز
دنیایی تازه رخ بنماید
دنیای بوسه ی من
خوان رامون خیمنس
مترجم : اعظم کمالی
و اما عشقورزی کنید
بی شهوت ، فقط عاشقانه
منظور من از عشق چیزی نیست مگر
بوسههایی آرام روی لب
روی گردن ، روی شکم
روی پشت
گزگز لب ، دستهایی درهمآمیخته
چشمی خیره در چشم دیگری
منظورم من از عشق
آغوش تنگیست برای یکیشدن
تنهایی در حبسهم ، جانهایی در برخورد با هم
نوازشی روی زخمها
پیراهنهایی کنده شده با ترس
بوسههایی بر ناتوانیها
بر نشانههای زندگیای
که تا این لحظه اشتباه سپری شدهست
منظورم از عشق
حرکت انگشتان بر تن است
خلق صورفلکی
استنشاق عطر
دلهایی که همزمان میتپند
دمهایی که با یک ریتم برمیآیند
و سپس لبخندها
و صداقتها
برای بعد از مدتی که دیگر هیچکدام از اینها نیستند
منظورم من اینست
عشقورزی کنید و شرمسار نباشید
چرا که عشق هنر است و شما
شاهکارید
آلدا مرینی
مترجم : اعظم کمالی
امروزکه منتظرت بودم
نیامدی
جای خالی تو
می دانم با من از چه خواهد گفت
جای خالی تو که
آشوب به پا می کند همچون ستاره ای
در حجم پوچی که جای گذاشته ای
گفت که نمی خواهی دوستم بداری
همچون طوفانی تابستانی که
رخ می نماید و دور می شود
اینگونه خودت را به وقت تشنگی ام از من دریغ می کنی
عشق در بدو تولد
ندامتی غیرمنتظره به همراه دارد
غرق سکوت
به یکدیگر پی بردیم
ای عشق ای عشق چونان همیشه
می خواهم پیراهنی از گل و دشنام بر تن تو بپوشانم
وینچنتزو کاردارلی
ترجمه : اعظم کمالی