بگذار باور کنم

بگذار باور کنم

که هنوز زندگی
می‌تواند خبرهای خوب بیاورد

این‌که زمان مجبور نیست
مرا با تَرَک‌ها و گرد و خاک‌اش
خوار و خفیف کند

بگذار در این شب تاریک قدم بزنم
و خیال کنم که هنوز چیزی باقی مانده است
از ستارگان
میان درختانی که با هم قدم می‌زدیم

ستارگانی که تنها می‌توانند
آن‌هایی را پیداکنند
که عاشق‌ می‌شوند
کنار یک رود
یک عصر

بگذار ، بگذار
در رنجم آرام بگیرم
و هذیان مغاک‌ات را بشناسم
و درهایی را
که نا‌گهان
ناپدید شدی

دخترک ابدی
شعر
گواه مرگ من

چراکه زندگی رویاست
همان حرفی که از کودکی‌ام می‌شنیدم

نه بیش و نه کم
شخصیت‌های یک قصه‌ایم
که کسی به رویا می‌بیند

در لحظه‌ای که به پیش می‌رفتم و
غرق می‌شدم
تنها چیزی که می‌توانستم به آن فکر کنم این بود
که در پایان
طرح رویا را
در خواهم یافت

ایوان اونیاته شاعر اکوادور
ترجمه : محسن عمادی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.