ای زیبایی
که به تلخی ها شیرینی می بخشی
به دلمان خوش آمدی
آمدی و
خشم مان را
به شاخه های پر شکوفه بدل کردی
حالا چه فرقی دارد که بر زندگی مان
باران سنگینی ببارد
یا که برف
بعد از آن که عشق را آموختیم
همه ی فرداها
به رنگ تلخی هم که باشد
مهم نیست
عدنان یوجل
مترجم : مجتبی نهانی
تو میدانی
شبها از خواب پریدن و
دنبال تو گشتن یعنی چی ؟
نه ، نمیدانی
بی قراری روز را هم نمیدانی
من اما این بلا را دوست دارم
که آوار خیالت بر سرم باشد
دوست دارم
خودم را در این خرابی
آوارهات ببینم
نبودنت را ولی دوست ندارم
این دیگر خارج از توان من است
رنجهای دنیا را
به یک لبخندت میخرم
این تسخیر فناناپذیر را دوست دارم
همین که بدانم میآیی
لباسهام را عوض میکنم
به خودم عطر میزنم
آماده و منتظر
جلو در میایستم
و به انتهای خیابان نگاه میکنم
انتظارت را دوست دارم
گفتم که
ته خیابان را دوست دارم
عباس معروفی
دو دستت را به من بسپار
که با آن ها
دلِ خود را نگه دارم
محمود درویش
مترجم : احسان پرسا
و مهربان باشید
با آن زنی که مرا کشت
که این جنایت زیبا
همیشه خواستنی بود
رضا براهنی
از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
همه آسمان ها از آن من است
همه جاده ها
از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
شعرها
همه ی شعرها عاشقانه تر شدند
از وقتی دوستت دارم
حس می کنم
خدا دارد با من راه می رود
سر می گذارد روی شانه های من
از وقتی دوستت دارم
لعنتی
می دانستم که دوستت دارم
ولی نمی دانستم
این قدر دوستت دارم
محمد جنت امانی
بیهوده آزاد می کنم
هوس های کولی ام را
از حضور سلطه گر نامحسوست
بیهوده با تبر حمله ور می شوم
به سایه ات
که بر دیوار زندگی ام افتاده است
دیوار ویران می شود و
سایه ات همچنان می ماند
از آن زنانی نیستم که عشق را
به پنکه ای زنگ زده تبدیل می کنند
که جز چرخیدن در سقف انتظار
هنر دیگری ندارد
حال آنکه عشق تو
مرا رها می سازد
حتی از عشق تو
اما دلم می خواست چهره ات
اولین چهره ای باشد که به من می نگرد
با نخستین نفس های گرم سال نو
غاده السمان
مترجم : زهرا ابومعاش
من آفتاب مى خواهم
اندازه اى
که دلم روشن شود
اندازه اى
که اتاقم هر شب
روز شود
دست خالى برنگرد
چشم روشنى این همه سال
کمى طلوع کن
کامران رسول زاده
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غمِ خوش به جهان ازا ین چه خوشتر
تو چه دادیَم که گویم که از آن بهاَم ندادی
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این درِ تماشا که به روی من گشادی
تویی آن که خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظرِ کدام سروی ؟ نفسِ کدام بادی ؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درونِ دل فتادی
به سرِ بلندت ای سرو که در شبِ زمینکن
نفسِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانههای معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی
هوشنگ ابتهاج
تو به سکوت وا نخواهی داشت
نه روحم را ، نه خونم را و نه صدایم را
لب هایم دیگر از هم باز نمی شوند
جز برای گفتن نامت
و اگر از گل سرخ حرف می زنم
از توست
یا اگر از نان ، عسل ، شن یا از خودم
حرف میزنم
تو پس تمام کلماتم هستی
لبریزشان می کنی ، می سوزانی ، تهی میکنی
تو آب دهانم هستی و دهانم
حتی سکوتم از تو مضطرب است
آلن برن
ترجمه : اصغر نوری
من خسته چون ندارم ، نفسی قرار بیتو
به کدام دل صبوری ، کنم ای نگار بیتو
ره صبر چون گزینم ، من دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم ، نکند قرار بیتو
صنما به خاک پایت ، که به کنج بیت احزان
به ضرورتم نشیند ، نه به اختیار بیتو
اگرم به سوی دوزخ ، ببرند باز خوش خوش
بروم ولی به جنت ، نکنم گذار بیتو
سر باغ و بوستانم ، به چه دل بود نگارا
که به چشم من جهان شد ، همه زرنگار بیتو
نفسی به بوی وصلت ، زدنم بهست جانا
که چنین بماند عمری ، من دلفگار بیتو
تو گمان مبر که سعدی ، به تو برگزید یاری
به سرت که نیست او را ، سر هیچ یار بیتو
سعدی
دنیا را روشن کن
به زندگی طعمی ببخش
تاببینی که عشق
چقدر میتواند آزادت کند
دنیا را روشن کن
مرا ببین
و ببین که دوست داشتن چقدر میتواند شادت کند
تو میگویی که بال در آورده ای
پس به بالهایت بیاموز که پرواز کنند
بدون اینکه بپرسند چرا
به بالهایت یاد بده
که زندگی کنند
که دوست داشته باشند
دنیا را روشن کن
که دوستی را شاد کنی
بلند شو
نگاه کن
با چشمهایت ، دنیا را روشن کن
شل سیلور استاین
مترجم : چیستا یثربی
دوستت دارم برای خودت
برای چشم هایت
برای دستهایی که نامهربانی را بلد نیست
برای باور یک احساس
برای خالی نماندن یک عشق
برای جای جای پای تو بروی برف ها
که زمستانم را بهاری میکند
برای امیدی که با تو همیشه پابرجاست
برای تمام فرداهایی که بی تو سپری نمیشود
دوستت دارم برای خودم
برای درکنار تو نشستن
و با تو به آرامش رسیدن
برای اعتمادی که هرلحظه هربار
زندگی می بخشد دوباره
برای قاب عکس روی دیوار
که بی بوسه نمی ماند
برای حضورت که شبهای تار را مهتابی میکند
برای خودم ، برای خودت
برای یک عمر باتو بودن
دوستت دارم
حاتمه ابراهیم زاده
چگونه می توان به تو رسید ؟
اهل بهشتی ؟
به سجده ی خدایان می نشینم
اهل دوزخی ؟
زمین را می پوشانم از کفر
چگونه می توان به تو رسید ؟
پوستم را بیرقت می کنم
اگر شهری به تاراج رفته باشی
عبدلله پشیو شاعر کرد عراق
ترجمه : آرش سنجابی
ای کاش تو می دانستی
چقدر دلتنگ توام
ای کاش تو می دانستی
چقدر شبها تو را بیدارم
ای کاش تو می دانستی
چقدر شبنم از چشمانم جاری است
ای کاش تو می دانستی
چقدر نسیم مژه های مرا
چقدر باد جای پای ترا
چقدر ترنم نامت لبان مرا
در گلدان دلم می کارد
ای کاش تو می دانستی
که چقدر دلتنگ توام
چقدر خورشید نگاه گرم ترا
در دلم جاودانه می کند
ای کاش تو میدانستی بهار چشمانت
چقدر پاییز دلم را سبز می کند
ای کاش تو می دانستی
چقدر لحظه ها کوتاهند و گذرا
خوشبختی ها چقدر اندکند و گریزان
ای کاش تو می دانستی
که چقدر دلتنگ توام
ای کاش تو می دانستی
در پشت این چهره چروک
در پشت این دستان لرزان
در پشت این گیسوان سفید
در پشت این لبان ترک خورده
در پشت این زمان های رفته
چه قلبی نهفته است
که تو را بی نهایت دوست می دارد
ای کاش تو می دانستی
سرالله گالشی
شب را
از زنانى بپرس
که تنها گذاشته شدهاند
زیرا که شبها همه چیز
چند برابر مىشود
مسلم یوکسل شاعر ترکیه
ترجمه : سیامک تقی زاده
تو راست می گفتی
تکرار ، بلای جان هر آغوشی ست
آن روز ها
ما فقط برای هم حجم بودیم
و تمام دوستت دارم ها
حرف بودند
بگذریم
خواستم بگویم
اولین شب تنهایی
زیاد سخت نبود
دارم بدون تو صبحانه می خورم
رسول ادهمی
عشقی که نه مالِ من است نه تو
کشتزارِ پرچین کشیده ای ست که در او شدیم
و تو از آن بیرون رفتی زود
وَ من کاهلانه در او خانه کردم
حالا من از آن تو نگاهت می کنم
تو از آن بیرون
گیج گیج آن دور و بر را گز می کنی و
حالا می آیی نزدیکتر که ببینی
آیا هنوز هستم آن جا ، مانده و مبهوت
پاتریتسیا کاوالی
ترجمه : محمدرضا فرزاد
همه با یار خوش و من به غم یار خوشم
سخت کاری است ولی من به همین کار خوشم
بلبلی همچو مرا باغ جنون باید باز
که در آن آب و هوا با گل و با خار خوشم
تلخ و شیرین جهانِ گذران می گذرد
با می تلخ و خیال لب دلدار خوشم
روزم ار تیره شد و بختم اگر خفت چه غم
با شب هجـر تو و دیده بیدار خوشم
نرگس مست تو آموخت به من درس فسون
که سیه مستم و با مردم هشیار خوشم
گرچه در چنگ رقیبان همه شب می رقصی
من هم از بوی تو ای طرّه طرّار خوشم
دست و پاها زدم و سست نشد حلقه دام
تا در این بند شدم سخت گرفتـار خوشم
کوری چرخ که یک چرخ نچرخید به کام
مست می چرخ زنان در سر بازار خوشم
هرکسی گرم به کاری است در این خانه عماد
من بدین طبـع پرآشوب گهربار خوشم
عماد خراسانی
همچون فرشته ای سیاه در برف
تو ظاهر شدی در برابر من
و کتمان نمی توان کرد
مهر خداست بر تن تو
و مهری چنین شگفت
فراسوی هوش
همانگونه که در تهی دستی کلیسایی نمایان است
تکلیف تو ایستادن است
بگذار که عشقی غریب
با غریبانه عشقی دیگر درآمیزد
بگذار که خون پر شور
راهی به گستاخی ات نیابد
و مرمر با شکوه به سایه فرو برد
همه ژنده پاره های آشکارت را
همه برهنگی نازنین ات را
و نه گستاخی برانگیخته ات را
اسیپ ماندلشتام شاعر روسیه
ترجمه : نعیم بزاز عطایی
آمد آن سنگین دل و صد رخنه در جان کرد و رفت
ملک جان را از سپاه غمزه ویران کرد و رفت
آنکه در زلف پریشانش دل ما جمع بود
جمع ما را ، همچو زلف خود ، پریشان کرد و رفت
قالب فرسوده ما خاک بودی کاشکی
بر زمین کان شهسوار شوخ جولان کرد و رفت
گر دل از دستم بغارت برد ، چندان باک نیست
غارت دل سهل باشد ، غارت جان کرد و رفت
رفتی و دل بردی و جان من از غم سوختی
باز گرد آخر، که چندین ظلم نتوان کرد و رفت
دل بسویش رفت و در هجران مرا تنها گذاشت
کار بر من مشکل و بر خویش آسان کرد و رفت
در دم رفتن هلالی جان بدست دوست داد
نیم جانی داشت ، آن هم صرف جانان کرد و رفت
هلالی جغتایی