غم یعنی من
غم یعنی ما
ای عزیزترینم
ما مگر چه می خواستیم که حقمان نبود ؟
تنها عشق
تا که دوست بداریم یکدیگر را
و از میان این همه درد
مقدر نبود که تنها
ما دو نفر این چنین آزار شویم
تا خودمان شویم
" تو و من "را کم داشتیم
تو را برای بوسه ای
و مرا بحر نانی
آنها دشمن مان شدند
آنها که نه عشق ما را توانستند دید
نه هیچ عشق دیگری را
آن بیچارگان
همچون صندلی های یک اتاق خالی
چون خاکستری، گردی
درهم تنیدند
تا صورتک های شوم شان
در شفقی محو شد
پابلو نرودا
مترجم : یغما گلرویی
در بوی نارنجی پیراهنت
تاب میخورم
بیتاب میشوم
و دنبال دستهایت میگردم
در جیبهایم
میترسم گمت کرده باشم در خیابان
به پشت سر بر میگردم
و از تنهایی خودم وحشت میکنم
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم؟
نمیدانم تا کی دوستم داری
هرجا که باشد
باشد
هرجا تمام شد
اسمش را میگذارم
آخر خط من
باشد ؟
بی تو زندگی کنم
یا بمیرم ؟
همین که باشی
همین که نگاهت کنم
مست میشوم
خودم را میآویزم به شانهی تو
با تو بمیرم
یا بخندم ؟
عباس معروفی
دوست دارم
از تو
و نامت
برای گردباد بگویم
برای باریکه راه پرسکون کوهپایه
برای اولین شعاع آفتاب
که ورق تقویم دیشب را آتش میزند
دوست دارم
از تو
و نامت
برای مادرم بگویم
برای دوستانم
برای رودخانه
که افسردگی شب را برهم میزند در انتظار و ترس
برای ستاره ی تابناک
که در سکون و سکوت هیاهو میکند
آه از افسون نامت
آه
من یقین دارم
خوشبخت ترین زنم
که مردی چون تو دوستم دارد
و هر روز خوشبخت و خوشبخت تر می شوم
چرا که راهم داده ای
دوستت بدارم
دلسوز محمد بانوی شاعرکرد عراقی
زن ها گـاهی تمامی دنیایشان را
میان چاردیـواری آغوش یک مرد جستجو می کنند
زنی که خنده ها و گریه هایش
نـاز و بهانه هایش
همه و همه
تنها آغوش خالص مردانه ات را می خواهد
که مبادا برای لحظه ای
دست از مردانگی ات برداری
زن ها گاهی دلتنگی هایشان را
بی صدا فریاد می زنند
که اگر دلتنگی هایشان
درمان نشود
زندگی هرچقدر هم روز های بهاری را
به رخِ روزهایشان بکشد
باز هم انگار همه چیز برایشان
بی روح و بی رنگ است
خوش نباشد اگر دلشان
خنده ها یشان هرچقدر هم
گوش فلک را کر کند
باز از دلشان تنها
صدایِ بغضِ جامانده ی بیخِ گلو می آید
زن ها
کسی را می خواهند
که درک شان کند
که فهمیده شوند
همـدِل و همدمی می خواهند
که برایش بگویند
تو
مردانه پایِ مرادنگی ات
پایِ من زندگی ات بمان
من
همـه ی زنانگی ام را پایِ تو
پای
دنیایمان خواهم داد
عادل دانتیسم
آه که تو
به تمامی به فراموشی سپردی
که روزگار درازی
من مالک قلبت بودم
دلت چه شیرین
خطاکار و کوچک بود
از این شیرین تر و خطاکارتر نمی توان یافت
آه که تو
عشق و اندوهی را
به فراموشی سپردی
که قلبم را می فشردند
نمی دانم عشق برتر از اندوه بود
تنها میدانم هر دو بزرگ بودند
هاینریش هاینه
ترجمه : شجاع الدین شفا
ز آن نامه ای که دادی و زان شکوه های تلخ
تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است
ای مایه ی امید من ، ای تکیه گاه دور
هرگز مرنج از آنچه به شعرم نهفته است
شاید نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عیان کنم
تا بر گذشته می نگرم ، عشق خویش را
چون آفتاب گمشده می آورم به یاد
می نالم از دلی که به خون غرقه گشته است
این شعر ، غیر رنجش یارم به من چه داد
این درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم از تو بسختی رمیده است
این شعر ها که روح ترا رنج داده است
فریادهای یک دل محنت کشیده است
گفتم قفس ، ولی چه بگویم که پیش از این
آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود
دردا که این جهان فریبای نقشباز
با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود
کنون منم که خسته ز دام فریب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشای در که در همه دوران عمر خویش
جز پشت میله های قفس خوش نبوده ام
پای مرا دوباره به زنجیرها ببند
تا فتنه و فریب ز جایم نیفکند
تا دست آهنین هوس های رنگ رنگ
بندی دگر دوباره به پایم نیفکند
فروغ فرخزاد
یاد تو می وزد ولی ، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد ، نکهت آشنای تو
غنچه طرف فزون کند ، جامه ز تن برون کند
سر بکشد نسیم اگر ، جرعه ای از هوای تو
عمر منی به مختصر ، چون که ز من نبود اثر
زنده نمی شدم اگر ، از دم جان فزای تو
گرچه تو دوری از برم ، همره خویش می برم
شب همه شب به بسترم ، یاد تو را به جای تو
با تو به اوج می رسد ، معنی دوست داشتن
سوی کمال می رود ، عشق به اقتفای تو
عشق اگر نمی درد ، پرده ی حایل از خِرد
عقل چگونه می برد ، پی به لطیفه های تو ؟
خواجه که وام می دهد ، لطف تمام می دهد
حسن ختام می دهد ، شعر مرا را برای تو
خاک درت بهشت من ، مهر رُخت سرشت من
عشق تو سرنوشت من ، راحت من ، رضای تو
حسین منزوی
نگاهم که می کنی زیبا می شوم
مثل علف زیر شبنم
و نیزارهای بلند
چهره ی حیرت زده ی مرا نخواهند شناخت
آنگاه که از رودخانه می گذرم
از دهان غمگینم شرم دارم
از صدای شکسته و زانوان سر سختم
از وقتی که آمدی و نگاهم کردی
خود را در مانده و عریان احساس می کنم
سنگ سر راه نیست
آن کس که محروم تر از روشنای سپیده دمش یافتی
این زن رو به سوی روشنایی دارد
و تو برای شنیدن آوازش
سرت را بالا گرفتی
سکوت می کنم
تا آن ها که از دشت عبور می کنند
از درخشش پیشانی زبرم
و لرزش دست هایم
خوشبختی ام را در نیابند
شب است
شبنم از روی علف می غلتد
به من نگاه کن
با من به مهربانی سخن بگو
فردا
هنگام عبور از رودخانه
آن کس را که دیده بودی
با بوسه ی تو زیبا خواهد شد
گابریل میسترال
مشتاق درد را بمداوا چه احتیاج ؟
بیمار عشق را بمسیحا چه احتیاج ؟
چون جلوه گاه سبزخطان شد مقام دل
ما را دگر بسبزه و صحرا چه احتیاج ؟
تا کی بناز رفتن و گفتن که جان بده ؟
جان میدهم بیا ، بتقاضا چه احتیاج ؟
چون ما فرح ز سایه قصر تو یافتیم
ما را بفیض عالم بالا چه احتیاج ؟
واعظ ملالت تو ببانگ بلند چیست ؟
آهسته باش ، اینهمه غوغا چه احتیاج ؟
تا چند بهر سود و زیان درد سر کشیم ؟
داریم یک سر ، اینهمه سودا چه احتیاج ؟
دور از تو خو گرفته هلالی بکنج غم
او را بگشت باغ و تماشا چه احتیاج ؟
هلالی جغتایی
و آنکه ریتا را میشناسد
خم میشود
و برای خدایی که در آن چشمان عسلی است
نماز میگزارد
و من ریتا را بوسیدم
آنگاه که کوچک بود
و به یاد میآورم که چهسان به من درآویخت
و بازویم را زیباترین بافهی گیسو فروپوشاند
و من ریتا را به یاد میآورم
همانسان که گنجشکی برکهی خود را
آه ریتا
میان ما یک میلیون گنجشک و تصویر است
و وعدههای فراوانی
که تفنگی به رویشان آتش گشود
نام ریتا در دهانم عید بود
تن ریتا عروسی بود در خونم
و من در راه ریتا دو سال گم گشتم
و او دو سال بر دستم خفت
و بر زیباترین پیمانه پیمان بستیم ، و آتش گرفتیم
در شراب لبها
و دو بار زاده شدیم
آه ریتا
چه چیز چشمم را از چشمانت برگرداند
جز دو خواب کوتاه و ابرهایی عسلی
پیش از این تفنگ
بود آنچه بود
ای سکوت شامگاه
ماه من در آن بامداد دور هجرت گزید
در چشمان عسلی
و شهر
همه آوازخوانان را و ریتا را رُفت
میان ریتا و چشمانم تفنگیست
محمود درویش
برگردان : موسی بیدج
پی نوشت : محمود درویش و ریتا عاشق همدیگر بودند
ریتا یهودی اسرائیلی و محمود وطن پرست فلسطینی
ریتا به ارتش اسرائیل پیوست
و محمود درویش چنین نوشت
دلم گرفته است
مثل پنجرهای که رو به دیوار باز میشود
دلم گرفته است
و جای خالی دستهایت
بر بندبند بدنم درد میکند
دلم گرفته
و عصر جمعه بی حضور تو
به هر هفت روز هفتهام سرایت کرده است
دلم گرفته
روی دست خودم ماندهام
شبیه ابری شدهام
که به شاخهی درختی گیر کرده است
و با این حال
چگونه حتی خیال باریدن داشته باشم وقتی
تنها میراث بر جای ماندهات
همین بغضیست
که از تو در من
به یادگار مانده است
مصطفی زاهدی
می بویمت عزیز من
می بوسمت
نرمک گوشت را
نارنج سینه ات را
و چاک چانه ات را
عزیزکم
نامه هایم را به آتش بکش
چرا که شعرهایی در آن برایم سروده ای
دارها را برپا دار
که اینجا مردها را
تنها برای کلامی
به دار می کشند
بانوی من
تو اگر سرود سبزت را بخوانی
خار به چشمانت می کشند
و تیع بر گلویت می گذارند
و آتش می گذارند
به خرمن سیاه گیسوانت
عبدالله پشیو
این پاییز
فقط من و تو را کم داشت
زیر یک باران
که من تو را نفس بکشم
و تو مرا درجیب هایت پنهان کنى
قبل از دیدار اتفاقى تو
قبل از سلام بى قرار من
تمام قرارها اتفاقى بود
و حالا
تک تک برگ هاى زرد
پاییز را ورق مى زنند
تا شاید آن لحظه هاى بى هوا
دوباره به یادش بیاورد
که چقدر
من و تو را کم داشت
نیلوفر لارى پور
خودم را به فروش گذاشته ام
چوب حراج زده ام به رویاهایم
کسی بیاید مرا بخرد
برنگرداند
رودخانه ای درسرم دارم
پرازقرل آلای دیوانه
خوابهایی
که خواب شان را حتی کسی ندیده
درخت انگوری درسینه دارم
مست
سرازشانه هایم درآورده
دختران همسایه ازانگورهایش می چینند
چندتاکلمه دارم
که بیشترشان دوستت دارم است
چند شعر
که هنوزجایی نخوانده ام
وچتری که هیچ بارانی بغلش نکرده
درسرم رویاهای زیادی دارم
اتاقی کوچک
ویک تنهایی بزرگ
آنقدربزرگ
که همه ی اینهارادرخودگم کرده است
جلیل صفر بیگی
ای کاش می توانستم شاعر نباشم
اما چگونه می شود از این سرنوشت گریخت
مردم سرزمین ما خوشبخت اند
درکی از شاعر ندارند
اورا دلقکی می بینند با حرکاتی شاعرانه
دزدی که
گنجها و زنها و پارچه های حریربه یغما می برد
اورا جادوگری می پندارند که در یک آن
مس را به طلا بدل می سازد
چه طاقت فرساست ادبیات
شعر در سرزمین ما بخاطر خودش
برای پاسداشت و دریافت و معنا خوانده نمی شود
اینجا مهم تر از شعر، خودِ شاعر است
چند زن در زندگیش بوده اند
آیا دوست دختر جدیدی دارد ؟
مردم سرزمین ما شعر را می خوانند
و شاعرش را قربانی می کنند
من با اشعارم
به شرق گندمزارهایی بخشیدم
ودر آسمانش ستاره و جواهر آویختم
و به عشقِ آن دفترهایم را پر کردم
اما علی رغم آنچه نوشتم و منتشر شد
این شهر افسرده مرا انکار می کند
آنجا که آسمانش باران را نمی شناسد
و نان روزانه اش کینه و دلتنگی ست
مرا انکار می کند این شهر ترسناک
زیرا من با شعرم ، تاریخ ماه را تغییر داده ام
نزار قبانی
ترجمه : محبوبه افشاری
ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد
دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد
لبت ز تابش دندان ستاره باران ست
ز خنده های تو باران نور می بارد
چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد
دهان به خنده شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد
کجاست دیده موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد
به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه واژه شعرت شعور می بارد
ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزار ها سخن نو ظهور می بارد
مهدی سهیلی
از دستانت برایم گلاب بریز
عطر تو باعث خوشبختی من می شود
ای عاشقان به من بگویید
تا به حال دیده اید گلی تقاضای گل کند
ای وای و وای از دست این دستان من
همه بدبختی ها زیر سر دستانم است
هنگامیکه دستان او را لمس کردم
مانند این بود که برق دستم را گرفت
و خون از رگهایم بیرون زد
ای دست چرا می لرزی
تابستان ما خود به خود به زمستان تبدیل شد
ای وای و وای از دست دل من
همه بدبختی ها زیر سر دلم است
از اولین روز تمام کلید های احساسم را به او بخشید
دلم از فکر او دچارگیج زدگی شده
و می گوید که هیچ منظوری از این عشق ندارد
و برقلب من چیره شدی بس است دیگر
هر کس که صورت تو را لمس کند پادشاه است بس است دیگر
ای بابا آرام شو کافی است بس است دیگر
ای پادشاه گلها بر دستم زخم وارد کردی
کریم العراقی
مترجم : عدنان عفری
دلا مشتاق دیدارم غریب و عاشق و مستم
کنون عزم لقا دارم من اینک رخت بربستم
تویی قبله همه عالم ز قبله رو نگردانم
بدین قبله نماز آرم به هر وادی که من هستم
مرا جانی در این قالب وانگه جز توم مذهب
که من از نیستی جانا به عشق تو برون جستم
اگر جز تو سری دارم سزاوار سر دارم
وگر جز دامنت گیرم بریده باد این دستم
به هر جا که روم بی تو یکی حرفیم بیمعنی
چو هی دو چشم بگشادم چو شین در عشق بنشستم
چو من هی ام چو من شینم چرا گم کردهام هش را
که هش ترکیب می خواهد من از ترکیب بگسستم
جهانی گمره و مرتد ز وسواس هوای خود
به اقبال چنین عشقی ز شر خویشتن رستم
به سربالای عشق این دل از آن آمد که صافی شد
که از دردی آب و گل من بیدل در این پستم
زهی لطف خیال او که چون در پاش افتادم
قدمهای خیالش را به آسیب دو لب خستم
بشستم دست از گفتن طهارت کردم از منطق
حوادث چون پیاپی شد وضوی توبه بشکستم
مولانا