این روزها که می گذرد

این روزها که می گذرد ، هر روز
احساس می کنم که کسی در باد
فریاد می زند

احساس می کنم که مرا
از عمق جاده های مه آلود
یک آشنای دور صدا می زند

آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است

آن روز ناگزیر که می آید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را در آسمان ببینند


ادامه مطلب ...

یاد ایامی

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم


گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم


آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم


چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم


در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم


درد بی عشقی زجانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم


بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش

نغمه‌ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

رهی‌معیری

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش

ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش

مست حُسنی با رقیبان میل مِی خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش

آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش

گر چه می‌دانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش

صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

وحشی بافقی

مدیون آنانی هستم

مدیون آنانی هستم
که عاشقشان نیستم
این آسودگی را
آسان می پذیرم
که آنان با دیگری صمیمی ترند

با آن ها آرامم و
آزادم
با چیزهایی که عشق نه توان دادنش را دارد و
نه گرفتنش

دم در
چشم به راه شان نیستم
شکیبا
تقریبا مثل ساعت آفتابی
چیزهایی را که عشق در نمی یابد
می فهمم
چیزهایی را که عشق هیچ گاه نمی بخشد
می بخشم

از دیداری تا نامه ای
ابدیت نیست که می گذرد
تنها روزی یا هفته ای

سفر با آنان همیشه خوش است
کنسرت شنیده شده
کلیسای دیده شده
چشم انداز  روشن
و هنگامی که هفت کوه و رود
ما را از یک دیگر جدا کند
این کوه و رودی ست
که از نقشه به خوبی می شناسی شان

اگر در سه بعد زندگی کنم
این انجام آنان است
در فضایی ناشاعرانه و غیر بلاغی
با افقی ناپایدار

خودشان بی خبرند
چه زیاد دست خالی می برند
عشق در مورد این امر بحث انگیز
می گفت دینی به آنان ندارم

ویسلاوا شیمبورسکا

خورشید فروزان عاشقانه

هنگامی که خورشید فروزان عاشقانه
به ابر بهاری چشمک می زند و به او دست زناشویی می دهد
در آسمان رنگین کمانی زیبا پدید می آید
اما در آسمان مه آلود
آنرا بجز رنگ سپید نمی توان دید
ای پیر زنده دل
از گذشت عمر افسرده مشو
هر چند زمانه نیز موی تو را سپید کرده
اما هنوز نیروی عشق که زاینده جوانی است
از دلت بیرون نرفته است

یوهان ولفگانگ فُن گوته

برای زیستن دو قلب لازم است

برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد ، قلبی که دوستش بدارند
قلبی که هدیه کند
قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید
قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من ، قلبی برای انسانی که من می‌ خواهم
تا انسان را در کنار خود حس کنم
دریاهای چشم تو خشکیدنی است
من چشمه یی زاینده می خواهم
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا برگزیند
انسانی که من او را برگزینم
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم
انسانی در کنار من
تا به دست های انسان نگاه کنیم
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم ، تا در او بگریم

احمد شاملو

پس زنده باد امید

در ازدحام این همه ظلمت بی عصا
چراغ را هم از من گرفته اند
اما من
دیوار به دیوار
از لمس معطر ماه
به سایه روشن خانه باز خواهم گشت
پس زنده باد امید

در تکلم کورباش کلمات
چشم های خسته مرا از من گرفته اند
اما من
اشاره به اشاره
از حیرت بی باور شب
به تشخیص روشن روز خواهم رسید
پس زنده باد امید

در تحمل بی تاب تشنگی
میل به طعم باران را از من گرفته اند
اما من
شبنم به شبنم
از دعای عجیب آب
به کشف بی پایان دریا رسیده ام
پس زنده باد امید

در چه کنم های بی رفتن سفر
صبوری سندباد را از من گرفته اند
اما من
گرداب به گرداب
از شوق رسیدن به کرانه موعود
توفان های هزار هیولا را طی خواهم کرد
پس زنده باد امید

چراغ ها ، چشم ها ، کلمات
باران و کرانه را از من گرفته اند
همه چیز
همه چیز را از من گرفته اند
حتی نومیدی را
پس زنده باد امید

سید علی صالحی

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری 
عاشقان را ز بر خویش جدا می‌داری

تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب 
به امیدی که در این ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن 
به از این دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حریفان دگر می‌نوشند 
ما تحمل نکنیم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست 
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم 
از که می‌نالی و فریاد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند 
سعی نابرده چه امید عطا می‌داری

حافظ

نامت هنوز ورد زبان هاست

در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند 

نام تو را به رمز 
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو 
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما 
انبوه کرکسان تماشا 
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نیشابور 
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست

شفیعی کدکنی

می‌دانستم دیگر به آنجا بر‌نمی گردم

می‌دانستم دیگر به آنجا بر‌نمی گردم
در آخرین عکس‌ها لبخند زدم
دشت را
به دست چشمه سپردم و
دریا را
به دست ابرها
و او را
به دست ماه و درخت توت
تا همیشه زیبا و شیرین بماند
بعد رویاهایم را
برداشتم و آمدم
همین طور
روباه کوچکم را
همین روباه را
که دمش از شعرم بیرون زده است

رسول یونان

زیر بار غم عشق

گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
سالها هست که از دیده ی من رفتی لیک
دلم از مهر تو آکنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
همچنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر که گورم بشکافند عیان می بینند
زیر خاکستر جسمم باقیست
آتشی سرکش و سوزنده هنوز

حمید مصدق

فانوس این خانه عاشقانه می سوزد

فانوس این خانه عاشقانه می سوزد
گردباد هم که باشی
خاموش نخواهم شد
دریا با جزر می رود
که با مد بازگردد
یا جزر باش یا مد
این کشتی شکسته
باید به ساحل برسد

نسرین بهجتی

فاصله این عشق و آن عشق

دوستت می ‌دارم
در فاصله این عشق و آن عشق
در فاصله زنی که خداحافظی می ‌کند
و زنی که از راه می ‌رسد

این‌ جا و آن ‌جا
دنبال تو می ‌گردم
هر اشاره ‌ای
انگار
به چشم ‌های تو می ‌رسد

چه گونه تفسیر کنم این حسی را
که روز و شبم را ساخته

زیباترین زن دنیا کنارِ من است
پس چه گونه
مثل کبوتری
می ‌گذری از خیال من ؟

در فاصله دو دیدار
در فاصله دو زن
در فاصله قطاری که می‌ رسد از راه و
قطاری که راه می افتد
پنج دقیقه فرصت هست

فنجانی قهوه مهمانت می کنم
پیش از آن‌ که
راهی سفر شوم

پنج دقیقه فرصت داریم

وجود تو آرامم می کند
در این پنج دقیقه

به تو می‌ گویم رازهای پنهان را
برای تو می بافم زمین و زمان را
زیر و رو می کنی زندگی ام را
در این پنج دقیقه

پس چرا
چه رنجی ست این
چه گونه می شود این‌جا از بی وفایی دم زد ؟

لحظه هایی هست
که غافل گیرم می کند شعر
بی مقدمه از راه می رسد

هزار هزار انفجار
در وجود دقیقه هاست
و نوشتن راهی ست به رهایی

پر می زنی
مثل پروانه ای کاغذی بین دو انگشت

چه گونه پنجاه سال در دو جبهه بجنگم ؟
چه گونه خودم را بین دو قاره قسمت کنم ؟
چه گونه با کسی جز تو آشنا شوم ؟
چه گونه با کسی جز تو بنشینم ؟

نزار قبانی