تهی کن جام را ای ساقی مست

تهی کن جام را ای ساقیِ مست
که امشب میل جام دیگرم نیست

مرا از سوز ساز و خنده‌یِ مِی
چه حاصل ؟ زانکه شوری در سرم نیست

خوش آن شب ها ، خوش آن شب هایِ مستی
که با او داشتم خوش داستان ها

شرابم شعله می زد در دلِ جام
در آن مِی سوخت عکسِ آسمان ها

خوش آن شب ها که مست از دیدن او
هوایی در دلم بیدار می شد

لبش چون جام سرخ از بوسه ای چند
لبالب می شد و سرشار می شد

چو از گیسوی او می آمدم یاد
سرودی تازه برمی خاست از چنگ

به دستم تارهای موی او بود
به چنگم ناله های این دل تنگ

نگاه خنده آمیزش در آن چشم
به لطف نوشخند صبح می ماند

مرا گاهی به شوق از دست می برد
مرا گاهی به ناز از خویش می راند

سرودم بود و شور نغمه ام بود
که چشمانش نوید زندگی داشت

در آن شب های ژرف پُر ستاره
چو چشم بخت من تابندگی داشت

کنون او رفت و شور نغمه ام رفت
از آن آتش به جز خاکسترم نیست

تهی کن جام را ای ساقی مست
که دیگر ، میل جام دیگرم نیست

نادر نادرپور

دل هوای بانگ عاشقانه دارد

دانه های باران با شیشه پنجره ها ، ترانه دارد
در اجاق من آتشی ، در چشمان من زبانه دارد
بسته هر دری ، خفته هر کسی ، خانه دارد
شب سمج می نماید و دل ، بهانه دارد
دل هوای او ، دل هوای من
دل هوای بانگ عاشقانه دارد
آن پرستو از دریاها
بار غم به دل
رفت و کس ندانم که از او ، نشانه دارد
بنگر ای بهار دیر رس که شاخه ها
جوانه دارد
پشت پنجره ها باد رهگذر ، ترانه دارد

سیاووش کسرایی

عشق در قلب سرخ

نخست ، عشقی ست سبز
و عشق ، در قلب سرخ
و قلب ، در سینه ی پرنده ای می تپد
که با دل و عشق خویش
همیشه را خرم است

پرنده بر ساقه ای ست
و ساقه بر شاخه ای
درخت در بیشه ای
و بیشه در ابر و مه
و ابر و مه گوشه ای ز عالم اعظم است

کنون به دست آورید
مساحت عشق را
که چندها برابر عالم است

شفیعی کدکنی

می خواهم دوباره به دنیا بیایم

می خواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در ، تو منتظرم بوده باشی
و بی آنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
چه بود بیداری
که زندگی اش نام کرده بودند

شمس لنگرودی

گفتم به چشم

یار گفت از ما بکن قطع نظر ، گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر ، گفتم به چشم

گفت یار از غیر ما پوشان نظر ، گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما می‌نگر ، گفتم به چشم

گفت با ما دوستی می‌کن بدل ، گفتم به جان
گفت راه عشق ما می‌رو به سر ، گفتم به چشم

گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر ، گفتم به چشم

گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر ، گفتم به چشم

گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر ، گفتم به چشم

گفت اگر خواهد دلت زین لعل می‌گون خنده‌ای
گریه‌ها می‌کن به صد خون جگر ، گفتم به چشم

گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت می‌خواهم جز این جای دگر گفتم ، گفتم به چشم

گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره می‌شمر ، گفتم به چشم

گفت اگر دارد هلالی چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در ، گفتم به چشم

هلالی جغتایی

کلام نشاط آور تو را

ماهپاره‌ای کوچک
از زمین برای خویش می‌سازیم
کلام نشاط آور تو را می‌کاویم
و سخنان لطیف مرا
خنده‌هایمان را
اشک‌هایمان را
شادی‌هایمان را
غم‌هایمان را
و درخت کوچکی را
می‌کاریم
آرامش نو را
و سکوت مرا
آرمان‌هایمان را
اندیشه‌هایمان را
جنون‌هایمان
عشق‌هایمان را
و گل‌های بی آلایش را
بگذاریم
امیدهایمان جوانه زنند
و در باغ شادی زندگیمان
چیزی را سترون نکنیم 

مارگوت بیکل

چهل زمستان پیشانی تو

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
" این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است "
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است

ویلیام شکسپیر

به وقتی می اندیشم که دوستم داشتی

به وقتی می اندیشم که دوستم داشتی
به زمانی که رفت
و درد به جای خالی اش نشست
پوستی دیگر بر این استخوان ها پوشیده خواهد شد
و چشمانی دیگر بهار را خواهد دید
و آنگاه هیچ یک از آنها که آزادی را به بند می کشیدند
آنها که میان غبار ، معامله می کردند
آن مقام های دولتی و تجار
هیچ یک
در حصار زنجیرشان قادر به حرکت نخواهند بود
خدایان بی رحمی که عینک آفتابی بر چشم زده اند
خواهند مرد
و هم حیوان هایی که خود را به کتاب آذین بسته اند
و آنگاه خواهیم دید
که دانه گندم
بی گریستن هم می تواند آراسته باشد

پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه

تمام این عقوبت را

راستی
چگونه باید تمام این عقوبت را
به کسی دیگر نسبت داد
و خود آرام از این خانه به کوچه رفت
صدا کرد
گفت : آیا شما می دانستید
من اگر سکوت را بشکنم
جبران لحظه هایی را گفته ام
که هیچ یک از شما در آن حضور نداشتید
اگر همه ی شما حضور داشتید
تحمل من کم بود
مجبور بودم
همه ی شما را فقط با نام کوچکتان
صدا کنم

احمدرضا احمدی

از بیم و امید عشق رنجورم

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می‌خواهم

بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می‌خواهم

پا بر سر دل نهاده می‌گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر

یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر

پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم

شب‌های دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را

شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را

آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود

هر جا که نشست بی تامل گفت
او یک زن ساده لوح عادی بود

می‌سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می‌خواهم

ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می‌خواهم

رو پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد

آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد

عشقی که ترا نثاره ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت

زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده‌تر آذری نخواهی یافت

در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی‌تابم

و اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم

دیگر به هوای لحظه‌ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی‌گردم

دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی‌گردم

در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی‌مانم

هر لحظه نظر به در نمی‌دوزم
و آن آه نهان به لب نمی‌رانم

ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز

او معنی عشق را نمی‌داند
راز دل خود به او مگو هرگز

فروغ فرخزاد

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز

دلم آشفته آن مایه ناز است هنوز
مرغ پرسوخته در پنجه باز است هنوز

جان به لب آمد و لب بر لب جانان نرسید
دل بجان آمد و او بر سر ناز است هنوز

گرچه بیگانه ز خود گشتم و دیوانه ز عشق 
یار عاشق کش و بیگانه نواز است هنوز

خاک گردیدم و بر آتش من آب نزد
غافل از حسرت ارباب نیاز است هنوز

گرچه هر لحظه مدد می‌دهدم چشم پر آب
دل سودا زده در سوز و گداز است هنوز

همه خفتند به غیر از من و پروانه و شمع
قصه ما دو سه دیوانه دراز است هنوز

گرچه رفتی ، ز دلم حسرت روی تو نرفت
در این خانه به امید تو باز است هنوز

این چه سوداست عمادا که تو در سر داری
وین چه سوزی‌ست که در پرده ساز است هنوز

عماد خراسانی

به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

به مرگ چاره نجستم که در جهان مانم
به عشق زنده شدم تا که جاودان مانم

چو مردم از تن و جان وا رهاندم از زندان
به عشق زنده شوم جاودان به جان مانم

به مرگ زنده شدن هم حکایتی است عجیب
اگر غلط نکنم خود به جاودان مانم

در آشیانه طوبی نماندم از سر ناز
نه خاکیم که به زندان خاک‌دان مانم

ز جویبار محبت چشیدم آب حیات
که چون همیشه بهار ایمن از خزان مانم

چه سال‌ها که خزیدم به کنج تنهایی
که گنج باشم و بی نام و بی نشان مانم

دریچه‌های شبستان به مهر و مه بستم
بدان امید که از چشم بد نهان مانم

به امن خلوت من تاخت شهرت و نگذاشت
که از رفیق زیانکار در امان مانم

به شمع صبحدم شهریار و قرآنش
کزین ترانه به مرغان صبح خوان مانم

شهریار    

دل ز دستم رفت و جان هم

دل ز دستم رفت و جان هم ، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم

هر کسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم

چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
می‌طپد دل در برم می‌سوزدم جان چون کنم

عالمی در دست من ، من همچو مویی در برش
قطره‌ای خون است دل ، در زیر طوفان چون کنم

در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم

چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم

در بن هر موی صد بت بیش می‌بینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم

نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم

چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم

عطار نیشابوری

ایستاده روی پلکهام

ایستاده روی پلکهام
و گیسوانش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا
در تاریکی من محو می شود
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان
چشمانی دارد همیشه گشوده
که آرام از من ربوده
رویاهایش
با فوج فوج روشنایی
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرف زدن
بی آنکه چیزی برای بیان باشد

پل الوار

دو عاشقانه کوتاه

آن‌گاه که با من چون شبح رفتار می‌کنی
شبح می‌شوم
و غم‌های تو از من عبور می‌کنند
همچون اتومبیلی که از سایه می‌گذرد
آن را می‌درد و ترکش می‌کند
بی‌آنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطره‌ای
پایان‌ها اینچنین خویشتن را می‌نویسند
در قصه‌های عشق من
===========
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپاره‌های عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست ! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد


غاده السمان

دور دنیا هم که چرخیده باشی

دور دنیا هم که چرخیده باشی
باز دور خودت چرخیده ای
راه دوری نخواهی رفت
حتا در خواب های آب رفته ات
که تیک تاک بیداری مُدام
تهدیدشان می کند

می گویند دنیا کوچک شده است
و اُستوا در آینده ای نزدیک
همسایه ی خونگرم قطب خواهد شد
نه همسفر خوشباور
دنیا هرگز کوچک نمی شود
ما کوچک شده ایم
آنقدر کوچک که دیگر
هیچ گم کرده ای نداریم

دلخوشیم که در نیمه ی تاریک دنیا
کسی ما را گم کرده است
و دارد در به در
دنبالمان می گردد
کسی که زنگ در را
همیشه بعد از هجرت ما
به صدا در خواهد آورد

عباس صفاری

هوای روی تو دارم

هوای روی تو دارم نمی‌گذارندم
مگر به کوی تو این ابرها ببارندم

مرا که مست توام این خمار خواهد کشت
نگاه کن که به دست که می‌سپارندم

مگر در این شب دیر‌انتظار عاشق‌کش
به وعده‌های وصال تو زنده دارندم

غمم نمی‌خورد ایام و جای رنجش نیست
هزار شکر که بی غم نمی‌گذارندم

سری به سینه فرو‌برده‌ام مگر روزی
چو گنج گم‌شده زین کنج غم برآرندم

چه بک اگر به دل بی‌غمان نبردم راه
غم شکسته‌دلانم که می‌گسارندم

من آن ستاره‌ی شب زنده‌دار امیدم
که عاشقان تو تا روز می‌شمارندم

چه جای خواب که هر شب محصلان فراق
خیال روی تو بر دیده می‌گمارندم

هنوز دست نشسته‌ست غم ز خون دلم
چه نقش‌ها که ازین دست می‌‌نگارندم

کدام مست ، می از خون سایه خواهد کرد
که همچو خوشه‌ی انگور می‌فشارندم

هوشنگ ابتهاج

رویای شب قبل


می خواهم رویایی که دیشب دیدم
بردارم و تو فریزر بگذارم
اونوقت یه روزی در آینده ی دور

وقتی پیرمردی مو خاکستری شدم

درش می آرم و گرمش می کنم
و پاهای پیر و سردمو
با گرمی خوبش مداوا می کنم

شل سیلور استاین

عشق

عشق
گوجه ای رسیده است
روییده بر درختی باشکوه
و طلسم جادویش
هرگز به تو مجال بودن نمی دهد

عشق ستاره ای درخشان است
چشمک زنان در آسمان های دوردست جنوب
و شعله های سوزانش
همواره چشم هایت را می آزارد

عشق
قله ای بلند است
سرسخت در میان آسمانی طوفانی
اگر نمی خواهی نفس کم بیاوری
بیش از حد به ارتفاعش صعود نکن

لنگستن هیوز

مترجم : احمد شاملو

نوشیدن

زمانی که برای خود مشروب میریختم ، اندیشیدم
که مشکل مشروبات الکلی در این است
زمانی که اتفاق بدی میفتد
مینوشی تا فراموش کنی
زمانی که اتفاق خوبی میفتد
مینوشی تا جشن بگیری
و زمانی که هیچ اتفاقی نیفتاده
مینوشی تا اتفاقی بیفتد

چارلز بوکوفسکی