عشق اعجاز فانیان

مرگ وقتی‌‌ست که دل نمی‌تپد و ساعت می‌تپد
عشق وقتی‌ست که دل می‌تپد و ساعت نمی‌تپد

شاید همین قیاس ساده می‌گفت
چرا دوباره به ساعت نگاه کردی

می‌دانستی انتظار تحمل متراکم ابدیت است
و عشق ، اعجاز فانیان
ابدیت را شرمسار می‌کند

عصر بلند تابستان
بر تابوت‌ها و برج‌های ساعت غروب می‌کرد
ویرانه‌ها می‌دانستد و
تو نمی‌دانستی
جنگ ، انتظار را بی‌اعتبار می‌کند
و حفظ حیات
تمام حقیقت می‌شود

او مرده بود ؟
بی‌تو گریخته بود ؟
یا تو دیگر عاشق نبودی ؟

مردگان جواب نمی‌دادند
زندگان می‌گریختند
و عشق
دیگر
به نبض ساعت می‌تپید

بالتازار ترانسلان
محسن عمادی

نوشتن

کیست آن که به پیش می‌راند
قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
در لحظه‌ی تنهایی ؟
برای که می‌نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد ؟
این کرانه که پدید آمده از لب‌ها ، از رویاها
از تپه‌یی خاموش ، از گردابی
از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می‌سپارم

کسی در اندرونم می‌نویسد ، دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود ، درنگ می‌کند
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده
است
او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد
در این آتش داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما ، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند

به همه کس می‌نویسد
هیچ کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمی‌آید

اکتاویو پاز
مترجم : احمد شاملو

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا
من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من می‌نگر
چون تو پیدا کرده‌ای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک
نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق
پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم
تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو می‌دانی که درمان من سرگشته چیست
دردم از حد شد چه می‌سازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو
جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

عطار نیشابوری

قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو

ساعاتی پس از صبحانه
در این صبح سراسر تعطیل
چه فرق می‌کند تن
به آن ساتنِ لغزان و خنک بسپاری
یا به تکه‌ای از آفتاب پاییزی که دارد
در به در و پنجره به پنجره
دنبالت می‌گردد
از طرز نگاهم باید حدس می‌زدی
که من ظاهرن فراموش‌کار و سر به هوا
خطوط کشیده‌ی اندامت را دقیق
تا مرز نامرئی‌شدن هرچه پیراهن
از بَر کرده‌ام
اگر می‌دانستی جایت
سر میز صبحانه چقدر خالی است
و قهوه منهای شیرین‌زبانیِ تو
چقدر تلخ
من و این آفتاب بی‌پروا را
آن‌قدر چشم‌انتظار نمی‌گذاشتی
قهوه‌ات دارد سرد می‌شود
و طاقت آفتاب نشسته بر صندلی‌ات طاق
مگر چقدر طول می‌کشد
انتخاب پیراهنی که ساعتی دیگر
باید از تن درآوری
     
عباس صفاری

عشق رویاهایم

و زنی را دیدم که در تاریکی ایستاده بود
و بوی علف های خشک شده می داد
و چشم های غریبی داشت
و عشق را نمی فهمید
و لباس های زیبایش را
بر حسب عاریت از مادرش قرض گرفته بود
و وقتی نگاه نمی کرد پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
و مشخص نبود که چه وقت گریه کرده است
و مرد
که زیر باران چتری در دست داشت مقابل او ایستاد
زن و شوهر همدیگر را ناباورانه نگاه کردند
مرد ، وقتی نگاه نمی کرد
پرنده ی عجیبی را در ذهن تداعی می کرد
او چشم های غریبی داشت
آنها وحشت زده خیره ماندند
و مدتها هیچ نگفتند
تا سرانجام هم صدا و هم زمان نجوا کردند
عشق رویاهایم
و برای اینکه پایان خود را
از این تجربه سنجیده باشند
دست ها را به طرف هم دراز کردند
و لحظاتی بعد
آنها دست یکدیگر را گرفته و محتاطانه به راه افتادند
آشفته از توهمی که آرام آرام
در قلب هاشان ته نشین می گشت
آنها ، شادمانه به صورت هم لبخند زدند
بی آنکه این بار نجوا کنند
نه ! عشق هیچگاه همسفر عقل نمی شود
دست ها را حلقه کردند و
زیر یک چتر به کوچه ی روشن و بزرگی پیچیدند

حسین پناهی

هوای خوب مثل زن خوب است

هوای خوب
مثل
زن خوب است
همیشه نیست
زمانی که هم است
دیرپا نیست

مرد اما
پایدار تر است
اگر بد باشد
می تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به این زودی بد نمی شود

اما زن عوض می شود
با
بچه
سن
رژیم
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش

زن را باید پرستاری کرد
با عشق
حال آن که مرد
می تواند نیرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند

چارلز بوکوفسکی

آوای درون

کسی باور نخواهد کرد
اما من به چشم خویش می بینم
که مردی پیش چشم خلق بی فریاد می میرد
نه بیمار است
نه بردار است
نه درقلبش فروتابیده شمشیری
نه تا پر در میان سینه اش تیری
کسی را نیست بر این مرگ بی فریاد تدبیری
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداری که دارد خاطری از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خویش می بینم
به آن تندی که آتش می دواند شعله در نیزار
به آن تلخی که می سوزد تن ایینه در زنگار
دارد از درون خویش می پوسد
بسان قلعه ای فرسوده کز طاق و رواقش خشت می بارد
فرو می ریزد از هم
در سکوت مرگ بی فریاد
چنین مرگی که دارد یاد ؟
کسی ایا نشان از آن تواند داد ؟
نمی دانم
که این پیچیده با سرسام این آوار
چه می بیند درین جانهای تنگ و تار
چه میبیند درین دلهای ناهموار
چه میبیند درین شبهای وحشت بار
نمی دانم
ببینیدش
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
نمی بیند کسی اما ملالش را
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ دلاویز خیالش را
صدای خشک سر بر خاک سودن های بالش را
کسی باور نخواهد کرد

فریدون مشیری

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی

کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی ، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی ، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی ، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانه‌ی اشکی ، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی

فروغی بسطامی

خم کهن

آن شب کدام پیر
خشت از خم کهن برداشت
در آن شراب کهنه
چه رازی نهفته بود ؟
انگور آن ز تاک خاک چه رندی شکفته بود
سرمست سوی قبله خود می شتافتم
وقتی نماز نهادم
ایمان گمشده ام را
در خویش یافتم
جوشید عشق در خم قلبم
رویید بوسه روی لبانم
اندیشه های خشک پریشم
غرق شکوفه شد
دیدم که جان شعرم و روح شراب
پروردگار
فرهادوار تیشه گرفتم
در خود بتی شگفت تراشیدم
زان پس
در هر سراب نظر کردم
رویید چشمه ای
و هر کویر به نیم نگاهی
گردید جنگلی
وقتی به خویش آمدم ، ای وای
شعرم هنوز بوی تو را می داد
با من چه رفت که دیگر
با شعر و شعور خویش ندارم
پیمان و سازشی
هر واژه ای که کاشتم زان پس
در هر شیار بیت
گل داده است
اما گلی که بوی تو را دارد
در هر کتاب تو مهمانی
در هر کنایه نیز تو پنهانی
آیینه را دگر
باور نمی کنم
در بازتاب نقش تو را باز می دهد
نه شکل مرا

نصرت رحمانی

نه راهی به رویا می‌رسد

نه راهی به رویا می‌رسد
نه رویایی به راه

برمی‌گردم
به رنگ‌های رفته‌ی دنیا

به موهای مادرم
پیش از آن که پدر ببافدش

به خاک
پیش از آن که تو در آن به خواب روی
و آن کتاب کوچک غمگین
پیامبر شدن در جزیره‌ی متروک

از هم
به هم گریخته‌ایم
از خاک
به زیر خاک
و انگار تمام جاده‌ها را
با پرگار کشیده است
و انگار مرگ نقطه‌ای است
که به پایان تمام جمله‌ها می‌آید

و آن پرنده‌ی کوچک
که رویای من و تو بود
در دهانش برگی گذاشتند
تا سکوت کند

از شب به شب گریخته‌ایم
دست‌هایت را به تاریکی فرو ببر
و هر چه را که لمس کردی
باور کن

گروس عبدالملکیان

من قدیمی بودم

من قدیمی بودم
پلی
با سی و سه چشمِ گریان
وقتی از من می‌گذشتی

قصری آتش گرفته
که ویرانی‌اش را تماشا کردی و رفتی

مقبره‌ی پادشاهان
که هُرم سینه‌ی برده‌ها هنوز
درونش زبانه می‌کشد

دیواری
چین‌خورده دور خودم
کناره جاده‌ی مفروش پروانه‌های مرده

افسوس
حتی نسیم بال پروانه‌ای می‌توانست
به حالم بیاورد

من قدیمی بودم
تو فردا
از من که می‌گذری
از حالم چه می‌دانی ؟

شهاب مقربین

دیوانه‌وار پشت سرش دویدم

دیوانه‌وار پشت سرش دویدم
از پله‌های پایین رفتم
فریاد زدم :  شوخی بود ، باور کن
از پیش من نرو
لبخندی ترسناک چهره‌اش را پوشاند
به سردی گفت :
در باد نایست ، سرما می‌خوری

آنا آخماتووا
ترجمه‌ی احمد پوری

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما

عمری است حلقه‌ی در میخانه‌ایم ما
در حلقه‌ی تصرف پیمانه‌ایم ما


از نورسیدگان خرابات نیستیم

چون خشت ، پا شکسته‌ی میخانه‌ایم ما


مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی

از تشنگان گریه‌ی مستانه‌ایم ما


در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست

سرگشته‌تر ز سبحه‌ی صد دانه‌ایم ما


گر از ستاره سوختگان عمارتیم

چون جغد، خال گوشه‌ی ویرانه‌ایم ما


از ما زبان خامه‌ی تکلیف کوته است

این شکر چون کنیم که دیوانه‌ایم ما


چون خواب اگر چه رخت اقامت فکنده‌ایم

تا چشم می‌زنی به هم ، افسانه‌ایم ما


مهر بتان در آب و گل ما سرشته‌اند

صائب خمیرمایه‌ی بتخانه‌ایم ما

صائب تبریزی


دوستت دارم

همیشه می پنداشتم
که عشقی همانند عشق ما را
تنها در رویاها می توان یافت

در گذاشته
نمی خواستم هیچ کس کاملاً مرا بشناسد
حالا
می بینم به تو چیزهایی را از خود می گویم
که مدت ها بدان ها فکر نکرده ام
چرا که می خواهم
همه چیز را درباره ی من بدانی

در گذشته
می خواستم دیگران تنها نیکی هایم را ببینند
حالا می بینم از این که تو اشتباهات مرا می بینی ناراحت نمی شوم
چرا که می خواهم مرا همان طور که هستم بپذیری

در گذشته
می پنداشتم تنها من هستم
که می توانم برای خود درست تصمیم بگیرم
حالا
می توانم نظراتم را با تو در میان بگذارم
و تو مرا در تصمیماتم یاری کنی
چرا که به تو اطمینان کامل دارم

در گذشته
شیوه ی رفتار با مردم برایم بی ارزش بود
حالا
می بینم که نسبت به همه
احساس تازه ای یافته ام
چرا که تو
لطیف ترین احساسات مرا برانگیخته ای

در گذشته
عشق برایم واژه ای ناشناخته بود
حالا
می بینم که در اعماق وجودم

هربافت ، هرعصب ، هرهیجان
و هر احساس من
در التهاب است
در شور شگفت انگیز عشق

همیشه می پنداشتم
که عشقی همانند عشق ما را
تنها در رویاها می توان یافت
حالا دریافتم
که عشق ما
حتی از آنچه در رویاها می یابیم نیز
زیباتر است
و آن عشق
تنها از آن توست

سوزان پولیس شوتز

ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز

ای یاد دور دست ، که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات ، زمان
در چشمم از تمامی خوبان سری هنوز

سودای دلنشین نخستین و آخرین
عمرم گذشته است و توام در سری هنوز

ای چلچراغ کهنه که ز آنسوی سالها
از هر چراغ تازه ، فروزان تری هنوز

بالین و بسترم همه از گل بیا کنی
شب بر حریم خوابم اگر بگذری هنوز

ای نازنین درخت نخستین گناه من
از میوه های وسوسه ، بارآوری هنوز

آن سیب های راه ، به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف ، تو می پروری هنوز

وآن سفره ی شبانه ی نان و شراب را
بر میزهای خواب ، تو می گستری هنوز

سودای جاودان نخستین و آخرین
عمرم گذشته است ، توام در سری هنوز

با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز

حسین منزوی

به پیری خو می‌گیرم

به پیری خو می‌گیرم
به دشوارترین هنر دنیا
کوبه ای به در برای آخرین بار
و جدایی بی انتها

ساعت‌ها می‌گذرند ، می گذرند ، می گذرند
می خواهم بیشتر بفهمم حتی به قیمت ایمانم
خواستم چیزی برایت بگویم نتوانستم
دنیا مزه سیگار ناشتا دارد
مرگ پیش از همه چیز تنهایی اش را برایم فرستاده

حسرت می برم به آنان که حتی نمی دانند دارند پیر می شوند
بس که سرشان گرم کارشان است

ناظم حکمت
ترجمه‌ی احمد پوری

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق

تا جهان باشد نخواهم در جهان هجران عشق
عاشقم بر عشق و هرگز نشکنم پیمان عشق

تا حدیث عاشقی و عشق باشد در جهان
نام من بادا نوشته بر سر دیوان عشق

خط قلاشی چو عشق نیکوان بر من کشند
شرط باشد برنهم سر بر خط فرمان عشق

در میان عشق حالی دارم اردانی چنانک
جان برافشانم همی از خرمی بر جان عشق

در خم چوگان زلف دلبران انداخت دل
هر که با خوبان سواری کرد در میدان عشق

من درین میدان سواری کرده‌ام تا لاجرم
کرده‌ام دل همچو گوی اندر خم چوگان عشق

در جهان برهان خوبی شد بت دلدار من
تا شد او برهان خوبی من شدم برهان عشق

سنائی غزنوی

حسرت دیدار تو

همیشه منتظرت هستم
خیال می کنم پشت در ایستاده ای و در میزنی
اینقدر این در کهنه را باز و بسته کرده ام که لولایش شکسته است
لولای شکسته در را عوض میکنم
انگار کسی در میزند
در را باز می کنم و در خیالم تو را می بینم که پشت در ایستاده ای
می گویم
بانو خوش آمدی
ولی تو نیستی
پشت در تنهاییست
در را می بندم و باز دوباره باز میکنم
ولی هنوز هم نیستی
اینقدر باز میکنم و می بندم که لولای در دوباره می شکند
کاش می آمدی
می دانم چشم خسته ام بسته خواهد شد
قلبم خسته ام خواهد ایستاد
ولی تو نخواهی آمد
بانو
بانو
بانو جان
تا آخر عمر فقط همین خواهد بود
من و در و لولای شکسته
و حسرت دیدار تو
فقط همین

کیکاووس یاکیده

عشق

روح خرقه ای آسمان رنگ من
جا ماند بر تخته سنگی مجاور دریا
و نزد تو آمدم
با چهره ی بانویی عریان
چون بانویی بر میز تو جلوس کردم
جامی از شراب نوشیدم
و شش هایم از بوی خوش رُزها سرشار
دیدی چه جذاب بودم من
چون رویایی در خواب ات بود

آنگاه چیزی در خاطرم نماند
کودکی ام و دیارم
دام نوازش های اسیر کننده ات تنها آگاهیم بود
آئینه ای در برابرم گرفتی و تبسم کنان خواستی
خود را در آئینه بازبینم
آنچه دیدم کتف هایم بود که خاک آلود
فرو می ریخت در تکه هایی چند
فریبندگی بیماری از خود دیدم
که راه نجات از آن
خود گریزی بود

آه ، در آغوش بکش مرا
تا آن حد که بی نیاز شوم
از هر چیزی

ادیت سودرگران

اولین شاعر جهان

اولین شاعر جهان
حتماً بسیار رنج برده است
آنگاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت
و کوشید برای یارانش
آنچه را که هنگام غروب خورشید احساس کرده
توصیف کند
و کاملاً محتمل است که این یاران
آنچه را که گفته است
به سخره گرفته باشند

جبران خلیل جبران