بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد
چشم تو به زیبایی خود شیفتهتر شد
همچون گل نرگس که در آیینه نظر کرد
با عشق بگو سر به سر دل نگذارد
طفلی دلکم را غم تو دست به سر کرد
گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد
یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
چون رود به دریا زد و چون موج خطر کرد
بیصبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده ، سفر کرد
باید به میانجی گری یک سر مویت
فکری به پریشانی احوال بشر کرد
قیصر امین پور
بانگ زدم نیم شبان کیست در این خانه دل
گفت منم کز رخ من شد مه و خورشید خجل
گفت که این خانه دل پر همه نقشست چرا
گفتم این عکس تو است ای رخ تو رشک چگل
گفت که این نقش دگر چیست پر از خون جگر
گفتم این نقش من خسته دل و پای به گل
بستم من گردن جان بردم پیشش به نشان
مجرم عشق است مکن مجرم خود را تو بحل
داد سر رشته به من رشته پرفتنه و فن
گفت بکش تا بکشم هم بکش و هم مگسل
تافت از آن خرگه جان صورت ترکم به از آن
دست ببردم سوی او دست مرا زد که بهل
گفتم تو همچو فلان ترش شدی گفت بدان
من ترش مصلحتم نی ترش کینه و غل
هر کی درآید که منم بر سر شاخش بزنم
کاین حرم عشق بود ای حیوان نیست اغل
هست صلاح دل و دین صورت آن ترک یقین
چشم فرومال و ببین صورت دل صورت دل
مولانا
وقتی عاشقم
احساس میکنم مثل پر سبک میشوم
روی ابرها راه میروم
نور خورشید را میدزدم
و ماهها را شکار میکنم
وقتی عاشقم
احساس میکنم دنیا وطن من است
میتوانم از روی دریا بگذرم
و هزاران رودخانه را رد کنم
میتوانم بدون گذرنامه این طرف و آن طرف بروم
مثل کلمات مثل افکار
وقتی تو محبوب من باشی
ترس و ضعفم از بین میرود
احساس میکنم قویترین زن روی زمینم
و با صدای بلند نام تو را
در پاریس ، لوزان ، و میلان بر زبان میآورم
و به تمام کافهها سر میزنم
کافه به کافه
و به کارگران جادهها
رانندگان اتوبوس
گلهای روی بالکن
و حتی مورچهها
و زنبورها
و گربههای خیابان میگویم
که من عاشقم
عاشقم
عاشقم
سعاد الصباح
برگردان : اسماء خواجه زاده
امروز روز تو است
و هیچ فرقی نمی کند
در کدام سال از زندگی ات ایستاده ای
فرقی نمی کند چقدر زیبا و
چقدر سالم هستی
حق خودت را از زیبایی های زندگی بگیر
نگذار تنهایی
تارهایش را در لحظه هایت بِتند
زمین زیر پای تو است
سایه ی خورشید بالای سرت
سهم خودت را از آفتاب و آسمان بردار
ادامه ی راه را روشن کن
لب های تو فقط
برای خنده و بوسه و
عاشقانه حرف زدن آفریده شده است
بخند و ببوس و بگو
عاشقانه ترین حرفهای جهان را
حرکت را به پاهایت بیاموز
راه بیفت
هنوز راه های زیبای زیادی برای رفتن داری
خلقت دنیا برای تو است
لحظه ای از زندگی کردن غافل نشو
که زمان همیشه از آنِ تو نیست
مینا آقازاده
از تو تنها یک خواسته دارم
عطرش را
موهایش را
حتی اگرممکن است
خودش را هم برایم بیاور
ای باد
جمال ثریا
من
راه های دور را هر روز
با خیال تو
نزدیک می کنم
ای هر محال زندگیم با تو ممکن
ای آشنای هر روز با غربتم عجین
من
دوست دارمت
چه بخواهی
من
دوست دارمت
چه نخواهی
حافظ ایمانی
عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم در روزهای بارانی
چشم هایت را گمشده ببینم
گمشده در
جیب بی انتهای آنهایی که
هیچ چیز را به یاد نمی آورند
عشق
رفتار خوبی
با یک دوست نیست
آن را برایت آرزو نمی کنم
نمی خواهم عاقبتت این باشد
ریچارد براتیگان
زبانِ تو را می فهمم
مثل گلوله ای
که زبانِ تفنگ را می فهمد
مثل رودخانه ای
که زبانِ ماهی را می فهمد
زبانِ سنگ را
مثل پرچمی
که زبانِ باد را می فهمد
فرقی نمی کند این باد
از کدام سرزمین می وزد
من پرچمم
برای تو میرقصم
زبان تو را می فهمم
مثل مادری
که زبانِ نوزادش را می فهمد
مثل درختی
که زبانِ سایه را می فهمد
زبانِ پرنده را
فرقی نمی کند به کدام زبان
تو یک شعرِ عاشقانه ای
من
ترجمه ات می کنم
بابک زمانی
غولی بود با چشمان آبی
که به زنی یاریک اندام دلداده بود
رویای زن خانه ای کوچک بود
خانه ای با باغچهای پر از یاس
که باروری در آن شکوفا بود
غول او را دیوانه وار دوست داشت
دست هایش برای کارهای بزرگ ساخته شده بود
نمی توانست خانه ای این چنین بسازد
نمی توانست درِ خانه ای با باغچهای پر از یاس
و سرشار از باروری را بکوبد
غولی بود با چشمان آبی
که عاشق زنی باریک اندام شده بود
زنی باریک اندام و ریز نقش زنی
که آغوشش برای آسودگی باز
و از گامهای بلندِ در راهِ غول خسته بود
با غول چشم آبی وداع کرد
و در دستان مردی ثروتمند و ریز اندام
به خانه ای با باغچهای پر از یاس
و سرشار از باروری رفت
غول چشم آبی حالا خوب می داند
در خانه ای با باغچهای پر از یاس
که باروری در آن شکوفاست
برای عشق اش
حتی گوری هم کنده نمی شود
ناظم حکمت
ترجمه : سیامک تقی زاده
دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من
دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من
دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من
آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من
افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من
هوشنگ ابتهاج
نامت را در شبی تار بر زبان میآورم
ستارگان
برای سرکشیدن ماه طلوع میکنند
و سایههای مبهم
میخسبند
خود را تهی از ساز شعف میبینم
ساعتی مجنون که لحظههای مُرده را زنگ میزند
نامت را در این شب تار بر زبان میآورم
نامی که طنینی همیشگی دارد
فراتر از تمامِ ستارگانُ
پرشکوهتر از نمنم باران
آیا تو را چون آن روزهای ناب
دوست خواهم داشت ؟
وقتی که مه فرونشیند
کدام کشف تازه انتظار مرا میکشد ؟
آیا بیدغدغهتر از این خواهم بود ؟
دستهایم بَرگچههای ماه را فرو میریزند
فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه : یغما گلرویی
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهی زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهی خود موی کشان کرد
فیالجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
عطار نیشابوری
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است
کرشمهای بکند ، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست ، گو : برو که مرا
بجای دل ، سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است
بدین صفت که منم ، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است ؟
بیار ساقی از آن می ، که ساغر او را
ز عکس چهره تو هر زمان دگر رنگ است
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
فخرالدین عراقی
اگر به ناگهان تو نباشی
اگر به ناگهان تو زنده نباشی
من زندگی را ادامه خواهم داد
جرأت نمیکنم
جرأت نمیکنم بنویسم
اگر تو بمیری
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا
جائی که انسان صدائی ندارد
صدای من آنجاست
وقتی سیاهپوستان را می زنند
نمیتوانم مرده باشم
وقتی برادرانم را میزنند
باید با آنها بروم
وقتی پیروز
نه پیروزی من
بلکه پیروزی بزرگ
میآید
هرچند گنگ
باید حرف بزنم
باید آمدنش را ببینم
اگر کورم
نه
مرا ببخش
اگر تو زنده نباشی
اگر تو ، عزیز
عشق من
اگر تو
مرده باشی
تمام برگها در سینهام فرود میآید
و روحم شب و روز
بارانی خواهد بود
و برف قلبم را خواهد سوزاند
من باید
باسرما و آتش
با مرگ و برف
راه بروم
و پاهایم میخواهند قدم بزنند
به جائی که تو خفتهای
اما
من زندگی را ادامه خواهم داد
زیرا تو خواستی
بیش از هرچیز
من رام نشدنی باشم
عشقم
زیرا تو میدانی
من فقط یک مرد نیستم
بلکه همهی مردانام
پابلو نرودا
ترجمه : مهناز بدیهیان
تو می آیی
و آنچنان مرا می فهمی
که گویی بعد از خدا
تو در من
خدایی دیگری
که می بینی مرا
می خوانی مرا
می خواهی مرا
تو می آیی
خستگی هایم را می فهمی
کلافگی هایم را
بغض هایم را
تو می آیی
و تا آمدنت
من پشتِ دیوارِ تنهاییم
بی سر و صدا
روزگار می گذرانم
تو می آیی
می دانم
عادل دانتیسم
اگر قرار باشد
قبل از مردنِ تو بمیرم
وقتی که از مرگ
بیدار شوی
خودت را در آغوش من
میبینی
و من تو را میبوسم
و گریه میکنم
ریچارد براتیگان
دلم برای تو تنگ است
و این را نمی توانم بگویم
مثل باد که نمی تواند حرف بزند
یا درخت ها که خاموشند
یا شکوفه های سیب
با این همه
گلها می شکفند
و درختها سبز می شوند
و من هم به زندگی ادامه می دهم
چیستا یثربی
می دانستم که برای معشوقه
باید گل خرید
اما ما گرسنه بودیم
پولی که برای خرید گل کنار گذاشته بودیم
را خوردیم
ییلماز گونی
تو با یک چشم با خلق و، به دیگر چشم با مایی
بدین منظور گم کردن ، مشوّش ساز دل هایی
نمی گویی و می سوزی ، نمی جویی و می خواهی
به باطن تشنه ی عشق و ، به ظاهر غرق حاشایی
درون سوز و برون آرا ، زبان خاموش و دل گویا
برون خاکستر سرد و ، درون آتش سراپایی
حکایت می کند چشمت ، ز میخواران هوشیاری
گواهی می دهد قلبت ، ز خاموشان گویایی
نگاهی گر مرا باشد ، تو پا تا سر نظر بازی
نیازی گر مرا سوزد ، تو سر تا پا تمنّایی
تو می خواهی مرا اما ، ز دل بر لب نمی آری
تو می جویی مرا اما ، به هر بزمی نمی آیی
ز چشم من اگر پرسی ، که مجنون تر ز مجنونم
اگر زشت و اگر زیبا ، تو لیلا تر ز لیلایی
سخن با من بگو تا من ، بگویم از چه غمگینی
نظر بر من فکن تا خود ، بدانی در چه رؤیایی
منم کاهی که با آهی ، بلرزد دامن صبرم
تویی سنگ و به طوفان ها ، شکیبایی شکیبایی
معینى کرمانشاهى
دوستت داشتم
گویی هنوز هم دوستت میدارم
و این احساس مدتی پابرجاست
اما بگذار عشقم
بیش از این تو را نیازارد
آرزویم این نیست که سبب درد و رنج تو باشم
دوستت داشتم و با تو شناختم نومیدی را
رشک و شرم را ، اگرچه بیهوده
در جستجوی عشقی لطیفتر و حقیقیتر از عشق من باش
چرا که خدا به تو بخشیده
فرصت دوباره عاشق شدن را
الکساندر پوشکین
مستانه پورمقدم