آنگاه که پرندگان از روی کلماتم پرکشیدند
و ستارگان خاموش شدند
نمی دانم کدامشان را صدابزنم
هراس را ، مرگ را
یا عشق را
به دستانم نگاه می کنم
درمانده
یکی در دیگری میپیچد
و لبهایم که خاموشند
بینام
آسمان بر بالای من میروید
و حتی نزدیکتر
بدون نامی
زمین میشکفد
هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : محسن عمادی
چه کردهام که دلم از فراق خون کردی ؟
چه اوفتاد که درد دلم فزون کردی ؟
چرا ز غم دل پر حسرتم بیازردی ؟
چه شد که جان حزینم ز غصه خون کردی ؟
نخست ار چه به صد زاریم درون خواندی
به آخر از چه به صد خواریم برون کردی ؟
همه حدیث وفا و وصال میگفتی
چو عاشق تو شدم قصه واژگون کردی
ز اشتیاق تو جانم به لب رسید ، بیا
نظر به حال دلم کن ، ببین که : چون کردی ؟
لوای عشق برافراختی چنان در دل
که در زمان ، علم صبر سرنگون کردی
کنون که با تو شدم راست چون الف یکتا
ز بار محنت ، پشتم دو تا چو نون کردی
نگفته بودی ، بیداد کم کنم روزی ؟
چو کم نکردی باری چرا فزون کردی ؟
هزار بار بگفتی نکو کنم کارت
نکو نکردی و از بد بتر کنون کردی
به دشمنی نکند هیچ کس به جان کسی
که تو به دوستی آن با من زبون کردی
بسوختی دل و جانم ، گداختی جگرم
به آتش غمت از بسکه آزمون کردی
کجا به درگه وصل تو ره توانم یافت ؟
چو تو مرا به در هجر رهنمون کردی
سیاهروی دو عالم شدم ، که در خم فقر
گلیم بخت عراقی سیاه گون کردی
فخرالدین عراقی
نه در خیال ، که رویاروی می بینم
سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد
خاطره ام که آبستن ، عشقی سرشار است
کیف مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند
خانه ئی آرام و اشتیاق پر صداقت تو
تا نخستین خواننده ی هر سرود تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راه میلاد نخستین فرزند خویش است
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازش دست های گرم تو
نطفه بسته است
میزی و چراغی
کاغذ های سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده
و بوسه ئی
صله ی هر سروده ی نو
و تو ای جاذبه لطیف عطش که دشت خشک را دریا می کنی
حقیقتی فریبنده تر از دروغ
با زیبایی ات باکره تر از فریب که اندیشه مرا
از تمامی آفرینش ها بارور می کند
چراغی به دستم ، چراغی در برابرم
من به جنگ سیاهی می روم
گهواره های خستگی
از کشاکش رفت و آمدها
باز ایستاده اند
و خورشیدی از اعماق
کهکشان های خاکستر شده را
روشن می کند
فریادهای عاصی آذرخش
هنگامی که تگرگ
در بطن بی قرار ابر
نطفه می بندد
و درد خاموش وار تک
هنگامی که غوره خرد
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من ، در وحشت انگیز ترین شبها ، آفتاب را به دعائی
نومیدوار طلب می کرده ام
تو از خورشید ها آمده ای ، از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی
نگاه و اعتماد تو ، بدینگونه است
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم
چراغی در دست
چراغی در دلم
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم
احمد شاملو
زبان مرا یاد بگیر
زبان من عربی نیست
عبری نیست
حتی انگلیسی یا فرانسه
زبان من غربت و تنهایی من است
زبان من اندام مهتاب زده ام
زبانی که با آن می بوسمت
برهنه ات می کنم
در آغوشت می گیرم
و به اتفاق جهان ، تمامت می کنم
زبان من از آن مردی ست که گنگ می شود
می بیند و مسخ می شود
می میرد و محو می شود
جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر
از دلت بپرس مال کیست ؟
تو مال منی
خودم کشفت کرده ام
تو با من می خندی
با من گریه می کنی
درد دلت را به من می گویی
دیوانه
دلت برایِ من تنگ می شود
ضربان قلبت با من بالا می رود
با سکوتم ، با صدایم
با حضورم ، با غیبتم
تو مال منی
این بلاها را خودم سرت آورده ام
به من می گویی دوستت دارم
و دوست داری
آن را از زبان من
فقط من بشنوی
برای که می توانی خودت را لوس کنی ؟
نازت را بخرد
و به تو دست نزند ؟
چه کسی با یک کلمه
با یک نگاه
دلت را می ریزد ؟
بعد خودش آن را جمع می کند و سرِ جایش می گذارد ؟
چه کسی احساساتت را تر و خشک می کند ؟
اشکت را درمی آورد
بعد پاک می کند ؟
چه کسی پیش از آن که حرفت را شروع کنی
تا ته آن را نفس می کشد ؟
دیوانه
من زحمتت را کشیده ام ، تا بفهمی هنوز می توانی
شیطنت کنی ، انتظار بِکشی ، تپش قلب بگیری ، عاشق شوی
تو حق نداری خودت را از من و من را از خودت بگیری
تو حق نداری ، " خودت " را از " خودت " بگیری
من شکایت می کنم از طرف هر دویمان
از تو
به تو
چه کسی قلب مرا آب و جارو می کند ، دانه می پاشد
تا کلمات مثل کبوتر
از سر و کول من بالا بروند ؟
چه کسی همان بلاهایی را که من سرِ تو آوردم
سرِ من آورده ؟
من مال توام
دیوانه
زحمتم را کشیده ای
کشفم کرده ای
نترس
چند سوال می پرسم و می روم
یک : چند سال پیرت کرده اند ؟
دو : چند سال جوانت کرده ام ؟
سه : از دلت بپرس مال کیست ؟
چهار : اگر جایِ خدا بودی ، با ما چه می کردی ؟
پنج : کجا برویم ؟
دستت را به من بده
افشین یداللهی
شراب ، دنبال شب اش می گردد
درد ، دنبال دانه ای انگور
و انگور
خاطره ی روزی که
از خوشه چیده شد
من هم سراغ
زنی به ظرافت قطره ای اشک
می گردم
زنی که به اندازهِ قطره ای
در شراب محو شده ست
شراب با زن
در تاریکیِ شب ها
تیره ست
چنان باد پنهان شده
در سومین جزیره ام
و قایق ام در آبی های آسمان
دود می شود
این بار مرا
درون خود نه
در روح خود سر بکش
حیدر اَرگولن
ترجمه : سیامک تقی زاده
پیش از تو
همه را با معیارهایم می سنجیدم
بعد از تو
همه را با تو می سنجم
حتی معیارهایم را
مصطفی زاهدی
او از غرق شدن میترسید
برای همین ، هیچوقت شنا نمیکرد
سوار قایق نمیشد
حمام نمیکرد
و به آبگیری پا نمیگذاشت
شب و روز در خانه مینشست
در را به روی خود قفل میکرد
به پنجرهها میخ میکوبید
و از ترس اینکه موجی سر برسد
مثل بید میلرزید و اشک میریخت
عاقبت آن قدر گریه کرد
که اتاق پر شد از اشک
و او را درخود ، غرق کرد
شل سیلور استاین
گفته بودم زیباتر
از تمام ستارگانی هستی
که سینمای جهان کشف کرده است
حالا هزار سال نوری
دور شدهای از من
و هزار بار زیباتر
عباس صفاری
زندگی کوتاهتر از آن است که
با افسوس بیهوده سپری شود
بگذار شادکامی روزگار رفته را
به دست فراموشی بسپاریم
بگذار به راه فراموشی برویم
لذّت و اندوه روزگار قدیم را
در گذر طلوع و غروب خورشید
مجالی برای اشکهای بیهوده و آه و فریاد نیست
زندگی کوتاه آدمی را
فرصتی برای غم و اندوه نیست
زندگی کوتاهتر از آنی است که میاندیشیم
زندگی کوتاهتر از آن است که
با احساسات تلخ سپری شود
اگر در انتظار باشی
زمان بزرگترین انتقامجوست
سالها به سرعت درگذرند و مرهم را در بالهای خود دارند
و در این راه ، نفرت را جایگاهی نیست
حقیقتیست آشکار
موانعِ در راه ، نشانی است تو را
و هر گامی که برمیداری به پایان نزدیکتر میشوی
زندگی کوتاهتر از آنی است که میاندیشیم
زندگی کوتاهتر از آن است که
تو را آرمانی بزرگ نباشد
کوتاه
کوتاه از برای کینه
بس بلند از برای عشق
و عشق برای همیشه و همیشه خواهد ماند
قانون اوّل خالق
و در زمین وسیلهای است تو را با نام عشق
از برای پیوند با آسمانها
اگرچه زندگی کوتاهتر از آن است که میاندیشیم
لیک عاشقان را افسوس نیست
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
عقل کجا پی برد شیوه ی سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
خاطر خیاط عقل گرچه بسی بخیه زد
هیچ قبایی ندوخت لایق بالای عشق
گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کنی
راست بود آن زمان از تو تولای عشق
ور سر مویی ز تو با تو بماند به هم
خام بود از تو خام پختن سودای عشق
عشق چو کار دل است دیده ی دل باز کن
جان عزیزان نگر مست تماشای عشق
دوش درآمد به جان دمدمه ی عشق او
گفت اگر فانیی هست تو را جای عشق
جان چو قدم در نهاد تا که همی چشم زد
از بن و بیخش بکند قوت و غوغای عشق
چون اثر او نماند محو شد اجزای او
جای دل و جان گرفت جمله ی اجزای عشق
هست درین بادیه جمله ی جانها چو ابر
قطره ی باران او درد و دریغای عشق
تا دل عطار یافت پرتو این آفتاب
گشت ز عطار سیر ، رفت به صحرای عشق
عطار نیشابوری
دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم
تا خود چه باشد حاصلی از گریهٔ بی حاصلم؟
چون سایه دور از روی تو افتادهام در کوی تو
چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم
از بس که با جان و دلم ای جان و دل آمیختی
چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم
لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟
و آن مایهٔ آرام کو ؟ تا چاره سازد مشکلم
در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل
غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم
در عشق و مستی دادهام بود و نبود خویشتن
ای ساقی مستان بگو دیوانهام یا عاقلم
چون اشک میلرزد دلم از موج گیسویی رهی
با آن که در طوفان غم دریادلم دریادلم
رهی معیری
نگاه کن پرندگان زمستانی ، چگونه در دل من خود را گرم می کنند
و ماه نیمه ، در طراوت روحم، نیم دیگر خود را می جوید
ببین چگونه تو را دوست دارم
که آفتاب یخ زده در رگ هایم می خزد
و در حرارت خونم پناهی می جوید
دوستت دارم
اقیانوس ها
کنار جوی خانه تو زانو می زنند
و رد قدم های تو را می بویند
توفان ها
به کناری می ایستند
تا نسیم بلورینت بگذرد
تاریکی ها کنار خانه تو جمع می شوند
تا طرح مردمکان تو را بگیرند
دستی که تو را خلق کرده بود
تبعید شده از بهشت
چشمی که گریزت را دید و سخنی نگفت
تبعید شده از بهشت
تو راز بهشت را
با خنده های درخشانت فاش کرده ای
کاش
شروع نمی کردی
کاش
اینقدر زیبا شروع نمی کردی
کاش
تمام می کردی
کاش
لااقل تلخ تمام می کردی
حالم
شبیه شعری نیمکاره است
در کاغذی مچاله شده
که باد
آن را به بازی گرفته
محسن حسینخانی
باور نمیکند
دل من مرگ خویش را
نه نه من این
یقین را باور نمیکنم
تا همدم من
است نفسهای زندگی
من با خیال
مرگ دمی سر نمیکنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می شود ؟
آخر چگونه
این همه رویای نو نهال
نگشوده گل
هنوز
ننشسته در
بهار
می پژمرد به
جان من و خاک میشود ؟
در من چه
وعدههاست
در من چه
هجرهاست
در من چه دستها
به دعا مانده روز و شب
اینها چه میشود
؟
آخر چگونه
این همه عشاق بیشمار
آواره از
دیار
یک روز بیصدا
در کوره راهها
همه خاموش میشوند ؟
سیاه پوشیده بودی
و دلتنگیهایت پیدا نبود
صورتت را پوشانده بودی
که اشکهایت پیدا نباشد
کجای کتابهای آسمانی نوشته مرد گریه نمیکند
مرد دلتنگ نمیشود
مردان دلتنگ ، کوههای فرو ریختهاند
عاشقان تاریخی
مردان دلتنگ ، اشک نمیریزند
بارانهای سیلابیاند
سیاه پوشیده بودی
و لبهایت را پوشانده بودی
و چشمهایت را پنهان میکردی
من اما سپید پوشیده بودم
موهایم را رها کرده بودم
چشمهایم تو را جستجو میکرد
اندام من تو را سفید خواهد کرد
تنها اگر به آغوشم بازگردی
دست از دلتنگی بردار
هیچ غربتی آشناتر از آغوش زنی نیست
فاتحة مرشید شاعر مراکشی
مترجم : بابک شاکر
ای سلسله ی شوق تو بر پای نگاهم
سرشار تمنای تو مینای نگاهم
روی تو ز یک جلوه ی آن حسن خداداد
صد رنگ گل آورده به صحرای نگاهم
تو لحظه ی سرشار بهاری که شکفته ست
در باغ تماشای تو گل های نگاهم
بی روی تو چون ساغر بشکسته تراود
موج غم و حسرت ز سراپای نگاهم
تا چند تغافل کنی ای چشم فسون کار
زین راز که خفته ست به دنیای نگاهم
سرگشته دود موج نگاهم ز پی تو
ای گوهر یکدانه دریای نگاهم
خوش می رود از شوق تو با قافله ی اشک
این رهسپر بادیه پیمای نگاهم
محمدرضا شفیعی کدکنی
صبحگاهان
وقتی آفتاب
در حال روشن کردن روز است
من بیدارم
و اولین فکرم تویی
شبانگاهان
در تاریکی به درختان خیره می شوم
که چون سایه هایی در مقابل ستارگان خاموش
قد کشیده اند
مجذوب این آرامش مطلق می شوم
و آخرین فکرم تویی
سوزان پولیس شوتز
بهار به بهار
در معبر اردیبهشت
سراغت را از بنفشه های وحشی گرفتم
و میان شکوفه های نارنج
در جستجویت بودم
در پائیز یافتمت
تنها شکوفه ی جهان
که در پائیز روییدی
سید علی صالحی