کاش آیینهای بودم
در اتاق زنی زیبا
تا جلوهگر زیباییاش باشم
کاش گل سرخی بودم
در روز والنتاین
تا تقدیم دختری گردم
شیرکو بیکس
عمری به سر دویدم در جست وجوی یار
جز دسترس به وصل ویم آرزو نبود
دادم در این هوس دل دیوانه را به باد
این جست و جو نبود
هر سو شتافتم پی آن یار ناشناس
گاهی ز شوق خنده زدم گه گریستم
بی آنکه خود بدانم ازین گونه بی قرار
مشتاق کیستم
رویی شکست چون گل رویا و دیده گفت
این است آن پری که ز من می نهفت رو
خوش یافتم که خوش تر ازین چهره ای نتافت
در خواب آرزو
هر سو مرا کشید پی خویش دربدر
این خوشپسند دیده ی زیباپرست من
شد رهنمای این دل مشتاق بی قرار
بگرفت دست من
و آن آرزوی گم شده بی نام و بی نشان
در دورگاه دیده من جلوه می نمود
در وادی خیال مرا مست می دواند
وز خویش می ربود
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
بیچاره من که از پس این جست و جو هنوز
می نالد از من این دل شیدا که یار کو ؟
کو آن که جاودانه مرا می دهد فریب ؟
بنما کجاست او
هوشنگ ابتهاج
یواشکی صورتم را می گذارم روی صورتت
می دانم دیوارها حرفت را نمی فهمند
می دانم حق با توست
اما نه به اندزه ی دلتنگی من
آه عزیزکم
صورتت خیس شده
ابرهای بهانه ات
راه چشمانم را خوب یاد گرفته اند
حالا برت می دارم
می گذارمت سر جات
کنار قرآن
محسن حسینخانی
عاشق روی توام از من مپوش آن روی را
پرده بردار از رخ و بررو میفگن موی را
تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب
هرکه یک شب همچو من در خواب دید آن روی را
گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی
من چو در میدان عشق تو فگندم گوی را
همتی دارم که گر دستم رسد هر ساعتی
طوق زر در گردن اندازم سگ آن کوی را
عشق سری بود پنهان رنگ رو پیداش کرد
مشک اگر پنهان بود پنهان ندارد بوی را
من زمشتاقان آن رویم ازیرا خوش بود
با رخ نیکوی گل مر بلبل خوش گوی را
تیر باران غمش را پیش وا رفتم بصبر
جز سپر نکند تحمل تیغ رو باروی را
دل همی جوید نگارم تا ستاند جان زمن
دل بترک جان بجوی آن دلبر دلجوی را
سبزه مژگان بماند بر کنار جوی چشم
کآب هردم جو شود آن چشم همچون جوی را
سیف فرغانی برو تصدیق سعدی کن که گفت
من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را
بنده گر نیکست و گر بد در سخن نیکت ستود
نزد نیکویان جزا بد نیست نیکو گوی را
سیف فرغانی
جانا بجز از عشق تو دیگر هوسم نیست
سوگند خورم من که بجای تو کسم نیست
امروز منم عاشق بی مونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسم نیست
در عشق نمیدانم درمان دل خویش
خواهم که کنم صبر ولی دست رسم نیست
خواهم که به شادی نفسی با تو برآرم
از تنگ دلی جانا جای نفسم نیست
هر شب به سر کوی تو آیم متواری
با بدرقهٔ عشق تو بیم عسسم نیست
گویی که طلبکار دگر یاری رو رو
آری صنما محنت عشق تو بسم نیست
سنایی غزنوی
اعتراف میکنم که تغییر کردهام
تکرار گذشتهها را برنمیتابم
امّا همچنان در کنار توام
زمان ، احساسات عمیق روزهای گذشته را پاک نکرده است
امّا جاذبههای دلفریب که زندهگی را رویاگون میکند
شور و شوق
آرامش و اطمینان روزهای دور
همچون رویاهای در خواباند
و من هنوز قادر به تفسیر آن رویاها نیستم
چرا همچون یک متّهم به من مینگری ؟
عجیب است که قلبها
همچون هر آنچه زیر آسمانِ آبی است
گاهی تحتتاثیر تغییرات قرار گیرند ؟
پرندگان ، گلها ، شاخ و برگ درختان
ستارگان ، دریاها ، قارهها
همه در حال تغییرند
چهرهای که آینه در گذر سالها به آدمی نشان میدهد
یکسان نیست
آرزوها ، افکار ، احساسات ، امید ، ترس
چه میتوان کرد در مقابل مرگ ؟
پهناورشدن قارهها ؟
شکفتن گل بنفشه در ماه می ؟
اگرچه
شاید گل دیگری نباشد
و زندگی بیش از عشقی سرد و خاموش هیچ نداشته باشد
امّا من برای همیشه دلتنگ گلهای بنفشه خواهم بود
تا زمان شکفتن گل های رز
الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری
با یک فریاد تو
همه پرندگان
پرواز کردند
و با یک نگاه تو
کوهها بر جای
ماندند
و موج ها همچنان در کف
دستان تو
می خروشند
بیژن جلالی
می خواهم یک چیزی را بدانی
این را بدانی که
اگر به ماه بلورین
به شاخه قرمز پاییز تدریجی در پنجره
بنگرم
و اگر در کنار آتش
خاکستر دست نخورده
و تن پرچروک هیزم را لمس کنم
هرچیزی مرا به سوی تو می آورد
همچنانکه هر چیزی که وجود دارد
بوهای خوش ، نور ، فلزات
قایقهای کوچکی هستند
که بادبان برافراشته اند به سوی جزیره های تو
که در انتظار منند
اکنون اگر اندک اندک دوستم نداشته باشی
من نیزدوستت نخواهم داشت اندک اندک
اگر ناگهان مرا فراموش کردی
در جستجوی من نباش
زیرا پیش از آن تو را فراموش کرده ام
اگر طولانی و دیوانه بپنداری
توفان علامتهایی که از زندگیم می گذرند
و تصمیم بگیری ترکم کنی
در ساحل قلبم
جایی که ریشه هایم آنجاست
یادت باشد
که یک روزی
ساعتی
من ریشه ها وشاخه هایم را برخواهم داشت
و رهسپار خواهم شد به سوی سرزمینی دیگر
اما اگر روزی
ساعتی
احساس کردی
که شیرینی سختت را
سرنوشت برای من مقدر کرده
اگر روزی گلی از لبانت بروید
در جستجوی من
آه ای عشق من ای از آن من
در من همه شعله ها تکرار می شود
در من نه چیزی خاموش شده نه چیزی فراموش شده
عشق من از عشق تو زندگی می گیرد
محبوبم
و در دستانت خواهد بود
تا روزی که زنده ای
بی آنکه از عشق توجدا شود
پابلو نرودا
چشمهای من
این جزیرهها که در تصرف غم است
این جزیرهها که از چهارسو محاصره است
در هوای گریههای نمنم است
گرچه گریههای گاه گاه من
آب میدهد درخت درد را
برق آه بیگناه من
ذوب میکند
سد صخرههای سخت درد را
فکر میکنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح میکند
پایتخت درد را
قیصر امینپور
همیشه کسانی هستند
که در نهایت دلتنگی
نمی توانیم آنها را در آغوش بگیریم
بدترین اتفاق شاید همین باشد
ایلهان برک
ترجمه : سیامک تقى زاده
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چه کار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسرِ مُردهاش تلفن کند
اما نمیکــند
چـرا که به خوبی میداند
در بهشت
گوشیها را برنمیدارند
رسول یونان
مرا نفرین کرده ای زن
مرا به زیستن بی خودت
تنهایی در خانه ای پر از حضورت
ومردن کنارپریشانی ام نفرین کرده ای
مرا نفرین کرده ای زن
به نسرودن عاشقانه های سبز
به ندیدن دختران معصوم دشت
به کوری و سیاهی نفرین کرده ای زن
ومن باز نخواهم گشت
تا به بوسه ای رهایم کنی
ودعایم کنی با لبهایت که شاید
عاقبت به خیرشوم
با حضورت
با عاشقانه هایم
أنسی الحاج
مترجم : بابک شاکر
تصمیم با توست ، پس انتخابی کن
میان مرگ در آغوشم
یا بر دفترهای شعرم
عشق را برگزین یا بیعشقی را
ترس است که راه بر تصمیمت بسته
راهِ میانهای اما نیست
بینِ بهشت و دوزخ
تورقها را کنار بینداز
من به هر حکمی تن میدهم
حرفی بزن ، کاری بکن ، برآشوب
مثل میخی برجا نمان
که چون علفی زیرِ بارانها
تا ابد نخواهم ماند
یکی از دو سرنوشت را برگزین
از سرنوشت من اما توفانیتر نیست
تو پریشانی و ترسانی
راه من اما بس طولانیست
یا به دریا بزن یا ترکم کن
دریایی بیگرداب نیست
عشق ، رویاروییِ بزرگ است
شنایی خلاف جریان
دشواری و درد و اشک
و دربهدری میانِ ماهها
هراست مرا میکشد ای زن
از پشت پرده سرک میکشی
من ایمان ندارم به عشقی
که جنونِ طغیان را برنتابد
که تمامِ دیوارها را در هم نشکند
و مثل توفان نکوبد
آه اگر عشقت مرا میبلعید
چون گردبادی
تصمیم با توست ، پس انتخابی کن
میانِ مرگ در آغوشم
یا بر دفترهایِ شعرم
عشق را برگزین یا بیعشقی را
ترس است که راه بر انتخابت بسته
برزخی اما نیست
میانِ بهشت و دوزخ
نزار قبانی
مترجم : آرش افشار
تو را بارها دیده ام
تو را به یاد می آورم
تو همان زنی هستی که در تاریخ نامت را بارها دیده ام
بلقیس غزل های سلیمانی
لیلی شبهای مجنونی
تو را بارها عروس خودم کرده ام
برای تو سرودهای رهایی خوانده ام
به بیابانهای سوزان گریخته ام
برای تو بارها مرده ام
تو همان زنی هستی
که میشناسمت ، آری
ممدوح عدوان شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
من دل به زیبایی به خوبی میسپارم
دینم این است
من مهربانی را ستایش میکنم
آیینم این است
من رنج ها را با صبوری میپذیرم
من زندگی را دوست دارم
انسان و باران و چمن را میستایم
انسان و باران و چمن را میسرایم
در این گذرگاه
بگذار خود را گم کنم در عشق ، در عشق
بگذار از این ره بگذرم با دوست ، با دوست
فریدون مشیری
زمانی در چشمان تو
نابودی
یأس
دلمردهگی در سخن بودند
اینک امّا چشمانت
از جرأت
امید
شوق حیات چراغانند
عشق
دگرگون میکند
مارگوت بیکل
ترجمه : یغما گلرویی
من پس از مدتها
فرصتی یافتهام
تا به تنهایی خود فکر کنم
و به تنهایی تو
که چه آسان رفتی
عمران صلاحی
در تنهایی من
کسی غریبه نیست
کسی هم آشنا نیست
من در یک بی وزنی عمیق گرفتارم
به مرگ دسترسی ندارم
به زندگی دلخوشی
از عشق خیری ندیدم
از نفرت حاصلی مشخص
نه ستاره ای در آسمان دارم
نه حتی کورسوی شمعی در خانه
نه فلسفه ای برای اندیشیدن یافته ام
نه حتی دیانتی برای گرویدن
نامی برای حال خود ندارم
حالی که با تو دارم و
بی تو دارم
نام مرا تو تعریف کن
سلمی الخضراء الجیوسی شاعر فلسطینی
مترجم : بابک شاکر