جدایی چون میله ای آویزان در هوا
به سر و صورتم می خورد
هذیان می گویم
می دوم ، جدایی در پی ام
رهایی از آن ممکن نیست
پاهایم توان ایستادن ندارند
جدایی زمان نیست ، راه نیست
جدایی ، پلی در میان
از مو باریک تر ، از خنجر تیز تر
از خنجر تیز تر ، از مو باریک تر
جدایی پلی میان ما
حتی اگر زانو به زانو با تو نشسته باشم
ناظم حکمت
مترجم : احمد پوری
بیا بیا که دل و جان من فدای تو باد
سری که بر تن من هست خاک پای تو باد
دلم به مهر تو صد پاره باد و هر پاره
هزار ذره و هر ذره در هوای تو باد
ز خانه تا به در آیی و پا نهی به سرم
سرم فتاده به خاک در سرای تو باد
تو را به بسمل من گر رضاست بسمالله
بیا بیا که قضا تابع رضای تو باد
مقصرم ز دعا در جواب دشنامت
ملایک همه افلاک در دعای تو باد
مباد آن که رمد هرگز از بلای تو دل
درین جهان و در آن نیز مبتلای تو بود
به درد خوی گرفتم دوا نمیخواهم
همیشه در دل من درد بیدوای تو باد
چه لطف بود رقیبا که رفتی از کویش ؟
بدین ثواب که کردی بهشت جای تو باد
اگر هلالی بیچاره در هوای تو مرد
برای مردن او غم مخور بقای تو باد
هلالی جغتایی
مبارک روز بود امروز ، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم ، یارب ، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این ، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بینوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این ؟
که در دست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایتهاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را ، پس جدا شو
که بیرویت نمیخواهد بقا را
اوحدی مراغه ای
گم شدم در سر آن کوی ، مجویید مرا
او مرا کشت شدم زنده ، ممویید مرا
عمری از گم شدنم رفت و نمی آیم باز
چون چنین است ، شما نیز مجویید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای منست
هم بدان خاک در آرید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است
هر چه خواهم که کنم ، هیچ مگویید مرا
خسروم من گلی از خون دل خود رسته
بوی من هست جگر سوز ، مبویید مرا
امیرخسرو دهلوی
آنگاه که تورا از دست دادم
هردومان بازنده شدیم
من ، چونکه تو را بیش از همه دوست میداشتم
وتو
چون من آن بودم که تورا بیش از همه دوست میداشت
اما تو بازنده تر از منی
چون من دیگری را دوست توانم داشت
آنگونه که تورا دوست میداشتم
اما هرگز یافت نخواهد شد
کسی که تورا چون من دوست بدارد
ارنستو کاردنال
من
بازمانده ی جنگی هستم
که سال ها پیش
بین قلب من و
چشم های تو درگرفت
قلب من شکست و جنگ تمام شد
حالا من
جانبازی هستم تنها
که با آخرین ترکش های رفتنت
نفس می کشم
مینا آقازاده
چرا نباید هر زنی
زیباترین زن جهان باشد ؟
دست کم برای یک بار
دست کم برای مدتی
دست کم برای یک جفت چشم ؟
یاروسلاو سایفرت
مترجم : فریده حسن زاده
سرد
یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم
گرم
یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعد ها
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم
آب
یعنی تو که بر سرم می ریزی
پاک
از ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی
به جای هر بارانی
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی
که ما مال هم نیستیم
خلاصه
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه شان تویی
به تنهایی
تنهایی
یعنی تو
که نمی دانی بی من
چقدر تنهایی
مهدیه لطیفی
در مسیرى که
دست در دست هم راه مى رویم
اعجاز تو
رفته رفته بزرگ تر و بیشتر مى شود
در من اما
از زخمى کهنه
به جا مانده از انتظارى طولانى
دارد خون مى چکد
تورگوت اویار
مترجم : سیامک تقی زاده
بگذار همه خیال کنند
تو انسانی عادی هستی
من که می دانم
با رد شدنت
درخت ها در کوچه
به صف می ایستند
به در خانه که می رسی
این دست های تو هستند
که دندانه های کلید را
به لب هایی معطر
تبدیل می کند
تا به قفل بوسه بزند و
در باز شود
وارد خانه که می شوی
این لباس های تو هستند
که چوب لباسی را
نگه می دارند
و هر روز آن را
به سفری در جنگل های شمال می برند
تا پوسیده نشود
به آشپزخانه که می روی
این مهربانی دست های تو هستند
که اعصاب بهم ریخته
سیم ظرف شویی را
آرام می کند
تا با ظرف ها
رفتاری تمیز داشته باشد
و این
دوری دست های تو هستند
که بعد از شستن ظرف ها
روی آب چکان
آنها را
به گریه می اندازد
بگذار همه خیال کنند
تو انسانی عادی هستی
من که می دانم
محسن حسینخانی
من همانم که سکوتم را فریاد زده ام
در باران عاشق شده ام و در باران تنها گشته ام
من از دورترین خاطره گذر کرده ام
من غمگین ترین ترانه را شنیده ام
من شب های زیادی را
در کنار پنجره
با ماه
شراب سرخ نوشیده ام
من همانم که عطر موهایت را
از بوته های یاس
نفس کشیده ام
من همانم که برای آخرین آرزو
دیدار در باران را
طلب کرده ام
آری مرا بخوان
من همانم که سکوتم را فریاد زده ام
محمد شیرین زاده
برای امشب سیبی گاز زده ام
مرا به زمین نخواهند برد
در ملکوت خواندم نوشته بود جهنم را به من خواهند داد
من اما گاز زدم واینبار فریب تو را خوردم
چه باشکوه فریب تورا خوردم
حالا نوبت توست
تو باید گاز بزنی این سیب شیرین را
نترس
بهشت را به تو خواهم داد
من مثل توشیطان نیستم
بهشتی که گرم است وآتشین
بهشتی که عمق دارد
وتو را با خودش خواهد برد
بیا گاز بزن این سیبهای لعنتی را
که دردست گرفته ای ومی چرخانی
من را به جهنم خواهند برد
وتو بهشتی خواهی بود
ازهمین لحظه ی ناب
جماته حداد
مترجم : بابک شاکر
باران هم اگر می شدی
در بین هزاران قطره
تو را
با جام بلورینی می گرفتم
می ترسیدم
چرا که خاک
هر آنچه را که بگیرد
پس نمی دهد
جمال ثریا
مترجم : سینا عباسی
گاهی فکر می کنم
از بس بی تو ، با تو زندگی کرده ام
از بس تو را تنها در خیالم در بر گرفته ام
و گیس هایت را در هم بافته ام
از بس ، فقط و فقط در رویا
چشمهایت را نوشیده ام و مست
شهر تنت را دوره کرده ام
که دیگر
حتی اگر خودت با پای خودت هم برگردی
نمی توانم تو را با خیالت جایگزین کنم
بر نگرد
من در حضور غیبتت از تو بتی ساخته ام
که روز به روز تراشیده تر و زیباتر می شود
با آمدنت خودت را در من ویران می کنی
بگذار تنها با خیالت زندگی کنم
مصطفی زاهدی
نخستین بار واژه را بخشیدم
نثار عشقی که به خویشتن دارم
پنجره ای از درون
در قلبم باز شد
برای دیگر بار واژه را بخشیدم
به پاس عشق ام به وطن
این بار ده پنجره
در سرم باز شدند
آنگاه واژه را بخشیدم
به خاطر عشقی که به جهان دارم
بعد آن
تمامی آسمان
در شعرم متجلی شد
نوشتن
قطره ای روشنایی
بر ظلمت یک معنا چکید
اندوهم شعله گرفت
در کنارش
عشق ترا نوشتم
تو
صبح را در آغوش گرفتم
دست هایم جاده ی نخستین پرتو طلایی گون آفتاب شدند و
معبری برای چشم هایت
دهان کوه را بوسیدم
لبانم چشمه ای شدند و
زمزمه هایت از نو درخشیدند
سرم را بر پای شب گذاشتم و
خواب هایم آیینه ی شعر شد و
زیبایی ترا در آن دیدند و
عشقم را به تو تحسین کردند
شیرکوبیکس
ترجمه : بابک صحرانورد
تمام سهم من از تو
آتشیست که از دور گرمم میکند
و هر بار نزدیک میشوم
پایم پس میکشد
حالا تو هی بگو
از سوختن میترسی
من میگویم از خاکستر شدن میترسم
علیرضا باقی
زن ها به جنگ نمی روند
فقط موقع خداحافطی
با نگاه شان به مردها می گویند
زنده بمانید و برگردید
خانه ایی برای آرام گرفتن
قلبی برای دوست داشتن
و امیدی برای بزرگ شدن
در انتظار شماست
و همه مردها برای برگشتن به خانه است
که می جنگند
حالا یا با خستگی های شان
یا با دشمن
لطیف هلمت
مترجم : رسول یونان
خدا آن روز
لبخند را به صورتت نقاشی کرد
و تو را به زمین فرستاد
دست هایت
کم کم بوی پونه و بابونه گرفت
و نفست
عطر تمام شعرهای جهان را
تو از سیاره ای به نام بهشت آمدی
هر بار دلت می گیرد
به قله های بلند می روی
تا کمی با خدا درد دل کنی
سبک که شدی
پرواز می کنی به سوی شهر
شهر پر می شود
از عطر شعر و پونه و بابونه و خدا
خدا پیامبرانی دارد
که کتابشان عشق است
و من چیزی جز عشق
در کلامت ندیده ام
محسن حسیخانی
زن شیرین است
این ورد یک ملحد ذاتی ست
و برای این الحاد خود معجزات عظیمی دارد
زن شیرین است
هربرگ تنش شهد دارد
گلبرگهای لبانش عسلی شفابخش
آسمانش ابرهای بهاری و
زمینش آتشفشانی از شعله های سوزان
مگر می شود با چنین معجزاتی ایمان نیاورد
راهبه ی گوشه گیر کنار زنی برای پرستش نماند
ذکر نگفت
مگر می شود دراین دریای خروشان غرق نشد
زن شیرین است
برای إیمانی ابدی
ایمانی شیرین وسخت
هانی ندیم شاعر سوری
مترجم : بابک شاکر
حواست کجاست ؟
با توام
با تویی که هر چه داشتم
با رفتنت به یغما رفت
میشود بالهایم را پس بدهی ؟
می خواهم دوباره پرواز کنم
شنیده ام راهی کوه قافی
با که همسفری ؟
با همانی که تو را از من گرفت ؟
راستی به او گفته ای
آن دستانی که او را میلرزاند
روزی مرا میلرزاند
به او گفته ای
تنی که در آغوش میکشد
روزی آشیانه من بود
به او گفته ای
نفسی که امروز او را میسوزاند
روزی مرا خاکستر میکرد
به او گفته ای
عشقی که به او داده ای
روزی تمام دار و ندار من بود
ولی او این را نمی داند
سرانجامی چون من
به یغما رفته
بال و پر شکسته
تنگ قفس نفس بریده
در انتظارش نشسته
وای به حالش
وحید خانمحمدی