زنان زیبا فکر می کنند

زنان زیبا فکر می کنند
اشعار عاشقانه ام برای آن هاست
اما چه عذابی است می بینم
شعر می گوییم
تا بیکار نباشم

اورهان ولی
ترجمه : احمد پوری

آن‌جا که تویی غم نبود

آن‌جا که تویی غم نبود ، رنج و بلا هم
مستی نبود دل نبود ، شور و نوا هم

این‌جا که منم ، حسرت از اندازه فزون‌ست
خود دانی و ، من دانم و ، این خلق خدا هم

آن‌جا که تویی ، یک دل دیوانه نبینی
تا گرید و گریاند از آن گریه ، تو را هم

این‌جا که منم ، عشق به سرحد کمال‌ست
صبر است و سلوک‌ست و سکوت‌ست و رضا هم

آن‌جا که تویی باغی اگر هست ندارد
مرغی چو من ، آشفته و افسانه‌سرا هم

این‌جا که منم جای تو خالی‌ست به هر جمع
غم سوخت دل جمل یاران و مرا هم

آن‌جا که تویی جمله سر شور و نشاطند
شه‌زاده و شه ، باده به دستند و گدا هم

این‌جا که منم بس که دورویی و دورنگی‌ست
گریند به بدبختی خود ، اهل ریا هم

معینی کرمانشاهی

فریب عشق

ما همیشه با عشق فریب می خوریم
زخمی می شویم
و گاهی غم بر وجودمان چیره می شود
اما باز هم عشق می ورزیم
و زمانی که با مرگ دست و پنجه نرم می کنیم
به گذشته نگاه می کنیم
و به خودمان می گوییم
من بارها زجر کشیدم
گاهی اشتباه کردم
 اما همیشه عشق ورزیدم

آنا گاوالدا

کجای جهان بگذارمت

نه رفته‌ای
نه پیام آمدنی داده‌ای
خانه در تصرف بوی توست
تو نیستی و خانه در تصرف بوی توست

حس می‌کنم
تنهایی ستاره را
این همه ستاره‌ی تنها ؟
یکی به یکی نمی‌گوید بیا
هر یک
از آسمانه‌ی خویش
چونان چشم پرنده درخشان
از آشیانه‌ی تاریک

حس می‌کنم
نیش ستاره را
در چشمم
طعم ستاره را
در دهانم
و طعم یک کهکشان تنهایی را
در جانم

کجای جهان بگذارمت
تا زیباتر شود آن جا ؟
بنویس می‌آیم
تا آشیانه به گام و به دست و سلام
آراسته شود

منوچهر آتشی

عشق و جاودانگی

تمایل دارم تو را برای همیشه دوست داشته باشم
این جمله ی بظاهر پیش پا افتاده را به دقت بخوانید
از کلمه ی عشق مهمتر کلمات " همیشه " و " تمایل " است
آنچه بین آن دو جریان داشت
عشق نبود ، جاودانگی بود

میلان کوندرا
کتاب جاودانگی

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی

جانا به غریبستان چندین به چه می‌مانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی

صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمی‌دانی یا نامه نمی‌خوانی

گر نامه نمی‌خوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمی‌دانی در پنجه ره دانی

بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی

ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی

هم آبی و هم جویی هم آب همی‌جویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی

چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیخته‌ای با جان یا پرتو جانانی

نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی

هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی

از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی

مولانا

لب هایت را

لب ‌هایت را
بیشتر از تمامی کتاب هایم
دوست می دارم
چرا که با لبان تو
بیش از آنکه باید بدانم ، می دانم

لب ‌هایت را
بیشتر از تمامی گل ها
دوست می دارم
چرا که لب ‌هایت
لطیف تر و شکننده تر از تمامی آن هاست

لب‌ هایت را
بیش از تمامی کلمات
دوست می دارم
چرا که با لب ‌های تو
دیگر نیازی به کلمه ها نخواهم داشت

ژاک پره ور

من اثر باستانی‌ام

من
اثر باستانی‌ام
پیکری از گذشته‌های دور
آبم ، خاکم ، آتشم ، نورم ، نور
انگار کن در موزه‌ای به تماشایم آمده‌ای
انگار کن اسطوره‌ام
در نور ببین مرا
در سایه در تاریکی در آفتاب
صبور ببین مرا
امضای خدا بر من است
برخلاف مجسمه‌ها
قلبم می‌تپد برای تو
وقتی نیستی
دلم تنگ می‌شود برای تو
سبز آبی کبود من!
تا به دست تو بیفتم
سینه به سینه چرخیده‌ام
دست به دست شانه به شانه
همچو یک نشانه
تکرار نمی شوم دیگر
همین یکبار
دیگر نخواهی دید مثل من
دیگر نخواهد بود
بیا کنارم بنشین
با من حرف بزن
با من عشق بورز
با من عکس بگیر
عشق من
باور کن
من اصلم
اثر باستانی‌ام
جور دیگری نگاهم کن

عباس معروفی

من نیز سکوت می کنم

من نیز سکوت می کنم
با عشقی که در دلم نهفته ام
می شنوی نه ؟

سکوتم را
که چه سان فریاد می کند
عشقم
 
بسیارند ، آنان که
عشق را با سکوت بیان می کنند
ولی عاشقی نیست
که چون من سکوت کند

عزیز نسین
مترجم : مجتبی ارس

محبوبم

 محبوبم
تو باید باشی‌
بگذار بگویند ما دیوانه ایم
بگذار بگوئیم که میگویند ما دیوانه ایم
محبوبم از عشق می‌‌شود سر سام گرفت ... سر سام

محبوبم
برای نبودن همیشه وقت هست
من زندگی‌ را در چشمان تو دیده ام
نگذار به اسم عشق ما را به تختِ مرگ ببندند
بگذار برای یکبار هم که شده
با دل خوش از این دنیا سیر شویم

محبوبم
بگذار شیفته بمانیم
بگذار شیفته بمیریم

نیکی فیروزکوهی

عشق

در شبی طوفانی
به خانه ات یورش آوردند
و هر آنچه یادگاری از عشق ما بود
به تاراج بردند
حلقه، خواب، گردنبند
النگو، زمزمه، تبسّم
در غروبی مه آلود
در خیابانی عمومی
دوره ات کردند
به خاطر شعر من
چمدان دستی ات را بردند
زمانی که ترا به بند کشیدند
نامه و بوسه و عطر
و آه و عکس و فریاد و فضیلت ما را با خود بردند
اما نه در آن خانه
نه در آن خیابان
و نه در آن زندان
نه با بردن
و نه با به بند کشیدن
نتوانستند و نشد
ذره ای از عشق ما را به تاراج برند

شیرکو بیکس
مترجم : بابک صحرانورد

شراب سیاه را

شراب سیاه را
در میکده ی مویت
به جام چشمت می ریزی

بی آنکه بنوشانی
دیدنش
بوییدنش
مست می کند

با ماه تمام تو
نیازی به دیدن هلال عید نیست
اما نه تو
به جام اشاره می کنی
نه من
توان نوشیدن دارم

خراب همین دمم
" یک جام دیگر" که هیچ
اولین جام را هم نمی توانم بگیرم

مگر بالاتر از سیاهی
رنگی هست ؟

افشین یداللهی

اشعار هایکو

این سرزمین زخمهای من است
 وارد شوید
 شما در امانید
*********
من عاشقم
 به عشق مرد
نه
 به جادوی زبان
*********
به گاه نوشتن
از نو
زاده
می شوم

ریتا عوده
مترجم : مژده پاک سرشت

خاطره های تلخت

خاطره های تلخت
هر شب مرا
به رگبار می بندند
اما
هنوز نبض عشقت می زند

به من بگو
چقدر یک نفر می تواند
هرشب
به قلب خودش شلیک کند
و صبح دوباره
دوست داشتن ات را
از سر شروع کند ؟

اعظم جعفری

در عشق

آنگاه که مردی به زبان نمی آورد
زنی را دوست دارد
همه چیز را از دست می دهد
حتی آن زن را

و آنگاه که زنی به زبان می آورد
مردی را دوست دارد
همه چیز را از دست می دهد
حتی آن مرد را

در عشق
سکوت جنایت مرد است
و حرف زدن جنایت زن

شهرزاد الخلیج
مترجم : اسماء خواجه زاده

اما تو خود آنجا نبودی

دست‌ها مال تو بودند
بازوها مال تو بودند
اما تو خود آنجا نبودی

چشم‌ها مال تو بودند
اما بسته بودند و پلک نمی‌زدند

خورشید دورتاب آنجا بود
ماه غلتان بر شانه‌های سپیده تپه ، آنجا بود
باد، آبگیر بردفورد آنجا بود
نور سبز رنگ زمستان آنجا بود
دهان تو آنجا بود
اما تو خود آنجا نبودی

هرکه سخن می‌گفت
کلامش را پاسخی نبود
ابرها فرولغزیدند
و خانه‌های آب کناران را ، در خود فروبردند
و آب خاموش بود
مرغ‌های دریایی خیره مانده بودند
دردی در کار نبود
رفته بود
رازی در کار نبود
حرفی در کار نبود

سایه خاکسترش را می پراکند
نعش تو بود
اما تو خود آنجا نبودی

هوا روی پوست نعش می لرزید
تاریکی درون چشم‌های نعش می‌لرزید
اما تو خود آنجا نبودی

احمدرضا احمدی

من زنی نامرئی هستم

من زنی نامرئی هستم
به خانه ات می آیم
کنارت می خوابم
به سمت چشمهای تو می ایستم
زیرقدمهایت درازمی کشم
درون جام شرابت جرعه می شوم
کنارخواب تو می خوابم
کناربیداری ات می مانم

من زنی نامرئی هستم
درخانه ات می گردم
معشوقه هایت را می بینم
روی صورتشان تف می اندازم
برهنگی شان را قی می کنم
وآبستن می شوم
من زنی نامرئی هستم
که تمام روزهای تورا درک می کنم
می بینمت
ولی نمی بینی ام

فاطمه معروفی
مترجم : بابک شاکر

ای دوست عشق را مشکن ، حیف از اوست دوست

 ای دوست عشق را مشکن ، حیف از اوست دوست
 این شیشه را به سنگ مزن ، عمر من در اوست

 بار نخست نیست که با بار شیشه عشق
 از سنگلاخ می گذرد ، پس چه های و هوست ؟

تاری ز طره دادی امانت مرا شبی
 یعنی طناب دار تو زین رشته های موست

 یک گام دور گشتی و نزدیک تر شدی
 عشق است و هیچ سوی غریبش هزار سوست

 سرگشته چون من و تو در آیا و کاشکی
 صد پی خجسته گمشده ی این هزار توست

 ماهی شدن به هیچ نیرزد نهنگ باش
بگریز از این حقارت آرامشی که جوست

با گردباد باش که تا آسمان روی
 بالا پسند نیست نسیمی که هر زه پوست

 مرداب و صلح کاذب او ، غیر مرگ نیست
 خیزاب زندگی است همه گرچه تندخوست

 با دیرو دوری از سفرش دل نمی کند
 مرغی که آستانه ی سیمرغش آرزوست

 تا همدم کسی نشود دم نمی زند
 نی ، کش هزار زمزمه پرداز در گلوست

حسین منزوی

تنها هستم

تنها هستم
در سایه ات می نشینم
به تنهایی
تنها یک وجب
میان نفس نفس زدنهای قلبم
و میان تو وجود دارد
اما من تنهایم
لکنت خنده را شخم می زنم
یا آهنگ صدایی را
که از من بیرون می آید
آهنگی که نمی شناسمش
آهنگی که حنجره ی سکوت را می خراشد
و در آغوشم فرو می افتد

تنها هستم
در پیراهن بلند زمان بر مسند قدرت تکیه می زنم
و توهم خویش را می بافم
چون شمع در جام خویش چکه چکه آب می شوم
وخش خش سایه ات
جرأت نمی کند
لرزش قلبم را لمس نماید
یا لرزش پلکم را
جرأت ندارد
سرمای ترس را از من دور کند
و لکنت گمان را
راستی کیست که شیشه ی تیرگی را می خراشد
کیست ؟

تنهایم
و خش خش سایه ای پراکنده
همنشین من است
بر گرده ی ترس ، پیله می بندد
و بر چهره ی پرندگان دل ، پرده می افکند
خود را از پنجره ابر می پوشاند
چرا ؟
ای رگبار باران تلخ
تنها مرا خیس می کنی ؟
از فرق سر
تا استخوانم را ؟

تنهایم
در سایه ات می نشینم
به تنهایی
نابود می شوم
در بی کسی و تنهایی قلبم
در لرزش اندوهم
به تنهایی نابود می شوم
نابود می شوم
به تنهایی

نجمه ادریس شاعر کویتی
مترجم : زهرا ابومعاش

نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم

نازی است تو را در سر ، کمتر نکنی دانم
دردی است مرا در دل ، باور نکنی دانم

خیره چه سراندازم بر خاک سر کویت
گر بوسه زنم پایت ، سر برنکنی دانم

گفتی بدهم کامت اما نه بدین زودی
عمری شد و زین وعده ، کمتر نکنی دانم

بوسیم عطا کردی ، زان کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی ، دیگر نکنی دانم

گر کشتنیم باری هم دست تو و تیغت
خود دست به خون من ، هم تر نکنی دانم

گه‌گه زنی از شوخی حلقه در خاقانی
خانه همه خون بینی ، سر درنکنی دانم

هان ای دل خاقانی سر در سر کارش کن
الا هوس وصلش ، در سر نکنی دانم

گرچه به عراق اندر سلطان سخن گشتی
جز خاک در سلطان افسر نکنی دانم

خاقانی