این نامه ی آخر است
پس از آن نامه یی وجود نخواهد داشت
این واپسین ابر پر باران خاکستری ست
که بر تو می بارد
پس از آن دیگر بارانی وجود نخواهد داشت
این جام آخر شراب است بانو
و دیگر نه از مستی خبری خواهد بود
نه از شراب
آخرین نامه ی جنون است این
آخرین سیاه مشق کودکی
دیگر نه ساده گی کودکی را به تماشا خواهی نشست
نه شکوه جنون را
دل به تو بستم گل یاس ِ دلپذیر
چون کودکی که از مدرسه می گریزد
و گنجشک ها و شعرهایش را
در جیب شلوارش پنهان می کند
من کودکی بودم
گریزان و آزاد
بر بام شعر و جنون
اما تو زنی بودی
با رفتارهای عامیانه
زنی که چشم به قضا و قدر دارد
و فنجان قهوه
و کلام فالگیران
زنی رو در روی صف خواستگارانش
افسوس
از این به بعد در نامه های عاشقانه
نوشته های آبی نخواهی خواند
در اشک شمع ها
و شراب نیشکر
ردی از من نخواهی دید
از این پس در کیف نامه رسان ها
بادبادک رنگینی برای تو نخواهد بود
دیگر در عذاب زایمان کلمات
و در عذاب شعر حضور نخواهی داشت
جامه شعر را بدر آوردی
خودت را بیرون از باغهای کودکی پرتاب کردی
و بدل به نثر شدی
نزار قبانی
خنجرِ گداختهی ودکا بر زبان من
تو در هر قطره حضور داری
امشب را بیخیال نوشیدم
مانند روسها
که آتش مینوشند
بیکه بسوزند
من اما باختم
چون با دو آتش طرف بودم
ودکا
و
تو
ناتاشا گارسون بود
من تو را ناتاشا صدا میزنم
میخواهم با من
چون کبوتری بر یخهای میدانِ سُرخ
پرواز کنی
هر گیلاسی یک آتش فشان است
صورتت گل سرخی بر فریب ناکیِ مروارید
ناتاشا ، عشقِ من
مردان باده مینوشند
تا از عشقهایشان بگریزند
من اما
برای گریختن به سوی تو مینوشم
نزار قبانی
مترجم : یغما گلرویی
چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که گر چه می خواهم
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم
و آن چه در حواس پنج گانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آن ها پنج تا هستند ، نه بیش تر
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
که بدو تقدیم کرد
و اشتیاقی استثنائی
و اشک هایی استثنائی
زنی چون تو استثنائی را کتاب هایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص و به خاطر او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم
متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آن ها در هیات انگشتریی به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماه ها
و ماه ها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو
آن چه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدخت های قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم
شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آن ها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعت ها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آن ها را می خواهم
چون فقط در جست و جوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال "شعر تو" می گردم
کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند
یا شعری که فاصله میان شیهه دستم و آواز کبوتر را بپیماید
نزار قبانی
بگو دوستت دارم تا زیبائیم افزون شود
که بدون عشق تو زیبا نخواهم بود
بگو دوستت دارم تا سر انگشتانم
طلا شده، و پیشانیم مهتابی گردد
بگو و تردید نکن
که بعضی از عشق ها قابل تأخیر نیستند
اگر دوستم بداری تقویم را تغییر خواهم داد
فصل هایی را حذف نموده
یا فصل هایی را به آن اضافه خواهم کرد
و زمان گذشته را به پایان خواهم رساند
و به جای آن پایتختی برای زنان تاسیس خواهم کرد
اگر تو معشوقه ام شوی، من پادشاهی خواهم بود
و ستارگان را با سفینه ها و لشکریان فتح خواهم کرد
از من خجالت نکش، که این فرصتی ست برای من
تا پیام آوری باشم میان تمام عاشقان
نزار قبانی
تمام گل هایم
محصول باغ تو
باده ام
ارمغان تاک تو
انگشتری هایم
از کان طلای توست
و شعرهایم
امضای تو را در پای خود دارد
ای که قامتت
از بادبان بالاتر
و فضای چشمانت
گسترده تر از آزادیست
تو زیباتری
از کتاب های نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده و نیامده ام
نزار قبانی
همه محاسبات مرا در هم ریخته ای
تا یک ساعت پیش
فکر می کردم
ماه در آسمان است
اما یک ساعت است
که کشف کرده ام
ماه
در چشمان تو جای دارد
نزار قبانی
من تو را دوست دارم
اما از گرفتار شدن در تو هراس دارم
و از یگانه شدن با تو
و در جلد تو رفتن
که آزموده ها به من آموخته است از عشق زنان پرهیز کنم
و از خیزاب دریاها
من بحث و جدل با عشق تو نمی کنم ، که او روز و نهار من است
و من با آفتاب روز بحث نمی کنم
با عشق تو بحث و جدل نمی کنم
که او خود مقدر می کند چه روزی خواهد آمد ، چه روزی رخت خواهد بست
و او خود زمان گفت و گو را و شکل گفت و گو را تعیین می کند ، آیا گفتم که دوستت دارم ؟
آیا گفتم که من خوشبخت هستم ، زیرا که تو آمده ای
و حضورت مایه خوشبختی است
چون حضور شعر
چون حضور قایق ها و خاطرات دور
هزارمین بار می گویم که تو را من دوست دارم
چه گونه می خواهی چیزی را تفسیر کنم که به تفسیر در نمی آید ؟
چه گونه می خواهی مساحت اندوهم را اندازه گیری کنم ؟
حال آن که اندوه من ، چون کودک
هر روز زیباتر و بزرگ تر می شود
بگذار به همه زبان هایی که می دانی و نمی دانی بگویم
که تورا دوست دارم
تو را دوست دارم
چه گونه می خواهی ثابت کنم که حضورت در جهان
چون حضور آب هاست
چون حضور درخت،
و تویی گل آفتابگردان
و باغی نخل
هیچ از ذهنم نمی گذرد
که در برابر عشق تو مقاومت پیشه کنم ، یا بر آن طغیان کنم
که من و تمامی اشعارم
اندکی از ساخته های دستان توایم
همه شگفتی این است
که دختران از هر سو مرا احاطه کرده اند
و کسی جز تو نمی بینم
نزار قبانی
نمى دانم چه کار باید کنم ؟
آیا باید از سرنوشتى که تو را
در پیش پایم قرار داد قدردانى کنم ؟
همان سرنوشتى که باعث شد
در چشمهایت آب شوم
همان چشمهایى که مرا در دریائى بی قرار غرق
و سیماى تو را بر چهره ام حک کرد
آن گونه که همه تورا در چشمهایم پیدا می کنند
وحروف نام تو را در قلبم جای داد
و عشق تو را در خونم جارى کرد
آه عشق من
تو را به خدا به من بگو
آیا بعد از این همه عشق
عاقلانه است که فراموشت کنم ؟
نزار قبانی
دوستت می دارم
در فاصله این عشق و آن عشق
در فاصله زنی که خداحافظی می کند
و زنی که از راه می رسد
این جا و آن جا
دنبال تو می گردم
هر اشاره ای
انگار
به چشم های تو می رسد
چه گونه تفسیر کنم این حسی را
که روز و شبم را ساخته
زیباترین زن دنیا کنارِ من است
پس چه گونه
مثل کبوتری
می گذری از خیال من ؟
در فاصله دو دیدار
در فاصله دو زن
در فاصله قطاری که می رسد از راه و
قطاری که راه می افتد
پنج دقیقه فرصت هست
فنجانی قهوه مهمانت می کنم
پیش از آن که
راهی سفر شوم
پنج دقیقه فرصت داریم
وجود تو آرامم می کند
در این پنج دقیقه
به تو می گویم رازهای پنهان را
برای تو می بافم زمین و زمان را
زیر و رو می کنی زندگی ام را
در این پنج دقیقه
پس چرا
چه رنجی ست این
چه گونه می شود اینجا از بی وفایی دم زد ؟
لحظه هایی هست
که غافل گیرم می کند شعر
بی مقدمه از راه می رسد
هزار هزار انفجار
در وجود دقیقه هاست
و نوشتن راهی ست به رهایی
پر می زنی
مثل پروانه ای کاغذی بین دو انگشت
چه گونه پنجاه سال در دو جبهه بجنگم ؟
چه گونه خودم را بین دو قاره قسمت کنم ؟
چه گونه با کسی جز تو آشنا شوم ؟
چه گونه با کسی جز تو بنشینم ؟
نزار قبانی
دیدگانت
دو رود اندوهند
دو رود موسیقی
که میبرندم
تا دورا دور
پس پشت زمانها
بانو
مرا به حال خویش واگذاشتند
دو رودسار موسیقی
که به کجراهه رفته بودند
اشکهای مشکیشان
ترانههای فصیح فرو میریزند
چشمان تو
توتون و شرابم
جام دهم مستی
و من
روی صندلی
آتش گرفتهام
آتش
میخورد آتشم را
میگویم آیا
دوستت دارم ، ای ماه ؟
آه
کاش یارایم باشد
در دنیا ندارم چیزی
جز چشمهای تو و
غمهای خویش
کشتیهایم در اسکلهها میگریند و
قامت خلیج را در میشکنند
تقدیر پاییزیام
میشکند مرا و ایمانم را
سایه خدا بر پلکم
امشب را
بیتو مسافرم آیا ؟
شمشیر سبز من
خورشیدم
زیباترین
دلانگیزترین رنگهایم
بگذرم از تو ؟
حالا که حکایتمان
دلنشینتر از بازگشت بهار است و
زیبا تر از شکوفههای گاردینیا
در سیاهی گیسوان اسپانیایی ؟
عشق یگانهام
گریه نکن
اشکهایت میخراشد روحم را
در دنیا چیزی ندارم
جز چشمهای تو و غمهای خویش
میگویم آیا
دوستت دارم ای ماه ؟
آه
کاش یارایم باشد
انسانی گمشدهام ، من
و نمیدانم کجای زمین خانه من است
مرا گم کرد
اسمم
آشیانهام
نشانم
تاریخ من
تقدیرم چیست ؟
من نسیان فراموشم
لنگری که نمیافتد و
زخمی بسان انسان
چیست هدیه من به تو ؟
جوابم بده
تشویشم ؟
کفرم ؟
آشوبم ؟
جز تقدیری که میرقصد
بر دستهای ابلیس
چیست هدیه من به تو ؟
من دوستت دارم
هزار هزار
پس بگریز از من
از آتشم
از دودم
که در دنیا ندارم چیزی
جز چشمهای تو و
غمهای خویش
نزار قبانی
عشق تو منطقی
عشق من شاعرانه
سرم را روی بالشی از سنگ می گذارم
سرت را روی بالشی از شعر
تو ماهی هدیه ام دادی ، من دریا
تو قطره ای روغن چراغ ، من چلچراغ
تو دانه ی گندم دادی ، من خرمن
تو مرا به شهر یخ بردی
من تو را به شهر عجایب
تو با وقار یک معلم و بی احساس
مثل ماشین حساب به آغوشم پناه بردی
که گرم بود و تو سرد
به سینه های ترسیده از سرمات
که قرن ها گرسنه بودند
مویز و انجیر دادم
تو با من با دستکش دانتل دست دادی
اما من میوه ی دهانم را در دهانت
و نصف انگشت هایم را در دست هایت
جا گذاشتم
نزار قبانی
مترجم : رضا عامری
چشمانت آخرین ساحل از بنفشه هاست
و بادها مرا دریدند
و گمان کردم که شعر نجاتم میدهد
اما قصیدهها غرقم کردند
گمان کردم که ممکن است عشق جمعام کند
ولی زنها قسمتم کردند
آری محبوب من
شگفت است که زنی در این شب ملاقات شود
و راضی شود که با من همراه شود
و مرا با بارانهای مهربانی بشوید
عجیب است که در این زمان شعرا بنویسند
عجیب است اینکه قصیده هنوز هست
و از میان آتشها و دودها میگذرد
و از میان پردهها و محفظهها و شکافها بالا میرود
مانند اسب تازی
عجیب است این که نوشتن هنوز هست
با این که سگها بو میکشند
و با این که ظاهر گفتگوهای جدید
میتواند شروع هر چیز خوبی باشد
نزار قبانی
آیا مرا دوست داری ؟
بعد از همه آن چه بود
آیا هنوز مرا دوست داری ؟
من
علی رغم همه آن چه که بود
تو را دوست می دارم
من نمی توانم قبول کنم که گذشته ها گذشته
و گمان می کنم تو همین حالا
این جایی
لبخند می زنی
و دستانم را در دست می گیری
و شک مرا به یقین مبدل می کنی
از دیروز هیچ سخن مگو
موهایت را شانه کن
و مژه هایت را آرایش کن
روزگار سپری شده
و تو هم چنان ارزشمندی
و بدان نه از تو
چیزی کاسته شده
و نه از عشق
وقتی به ماهی ها نشانی چشمهایت را دادم
تمام نشانیهای قدیمی را از یاد بردند
وقتی به تاجران مشرق زمین
از گنج های تنت گفتم
قافله های روانه به سوی هند
برگشتند تا عاج های سفید تو را بخرند
وقتی به باد گفتم
گیسوان سیاهت را شانه کند
عذر خواست که عمر کوتاه است
و گیسوهای تو بلند
==========
در عصری
که خدا بار از آن بربست
بیآنکه حتی نامی از خویش بر جا بگذارد
پناه میآورم به تو
تا بمانی با من
تا خوشههای گندم و جوبارها
و آزادی
سالم بمانند
و جمهوری عشق
پرچمهایش را برافرازد
==========
عشق من
مرا بگیر
در پناه بازوانت
عمر عشق
مثل عمر شمع ها ست
گیسوی پریشانت را
بر موهایم رها و
سینه خفته ات را
بالین کن
دوستت دارم
فراتر از هر گمانی
و آن سوتر از
هر شوق و شیفتگی
نزار قبانی
نه معماری بلند آوازه ام
نه پیکر تراشی از عصر رنسانس
نه آشنای دیرینه مرمر
اما باید بدانی که اندام تو را چه گونه آفریده ام
و آن را به گل ستاره و شعر آراسته ام
با ظرافت خط کوفی
نمی توانم توان خویش را در سرودنت به رخ بکشم
در چاپ های تازه و
در علامت گذاری حروف
عادت ندارم از کتاب های تازه ام سخن بگویم
یا از زنی که افتخار عشقش
و افتخار سرودنش را داشته ام
کاری این چنین
نه شایسته تاریخ شعرهای من است
نه شایسته دل دارم
نمی خواهم شماره کنم
گل میخ هایی را که بر نقره سرشانه هایت کاشته ام
فانوس هایی را که در خیابان چشمانت آویخته ام
ماهی هایی را که در خلیج تو پرورده ام
ستارگانی را که در چین پیراهنت یافته ام
یا کبوتری را
که میان پستان هایت پنهان کرده ام
کاری این چنین نه شایسته غرور من است
نه قداست تو
نزار قبانی
عشق یگانه ام
گریه نکن
اشک هایت می خراشد روحم را
در دنیا چیزی ندارم
جز چشم های تو و غم های خویش
==========
مقصد من عشق است
تویی سر منزل من
عشق در پوست من می دود
تو در پوست من می دوی
و من
خیابان ها و پیاده روهای تن شسته در باران را
بر دوش کشیده
تو را می جویم
==========
بانو
عشق تو
نه بازیچه است
نه برگی که در دقایق دلتنگی
مرا به خود سرگرم کند
بانو عشق تو
خرقه یی نیست که آن را
در ایستگاه های میانه ی سفر
بر تن کنم
من ناچارم به عشق تو
تا دریابم که انسانم
نه یک سنگ
نزار قبانی
از سالی که تو معشوق ام شدی
مهمترین صفحات در کتاب عشق معاصر ، رقم خورد
صفحات کتاب عشق ، قبل از این سفید بودند
و بعد از این نیز سفید خواهند ماند
خطی که میان دهان من و تو کشیده شده
خط استوایی ست
که مقیاس زمان است برای تمامی ی رصدخانه ها
=============
وقتی که پشت فرمان نشسته ام
و سرت را روی شانه هایم می گذاری
ستارگان از مدارشان می گریزند
و آرام فرود می آیند
تا بر شیشه سرسره بازی کنند
و ماه فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
دراین هنگام حرف زدن زیباست
وسکوت هم
حتی گم شدن درجاده های زمستان
و راه های پرت بی تابلو هم دلپذیرست
نزار قبانی
هر چه موهایت بلندتر
عمر من بلندتر است
گیسوان آشفته روی شانه هایت
تابلویی از سیاه قلم و مرکب چینی و پرهای چلچله هاست
که به آن دعاهایی از اسماء الهی می بندم
می دانی چرا در نوازش و پرستش موهایت جاودانه می شوم ؟
چون قصه ی عشق ما از اولین تا آخرین سطر
درآن نقش بسته است
موهایت دفتر خاطرات ماست
پس نگذار کسی آن را بدزدد
نزار قبانی
دیروز به عشق تو فکر می کردم
و از فکر کردن به آن لذت می بردم
ناگهان قطره ای از عسل را بر لبانت به یاد آوردم
و شیرینی ی حافظه ام را نوشیدم
نزار قبانی