هرگز با او از عشق سخن نگفتم

هرگز با او از عشق سخن نگفتم
هرگز با او از مرگ نگفتم
تنها طعم کور و لال تماس
میان ما می‌دوید
وقتی درکشیده به خویش
کنار هم دراز می‌کشیدیم
باید دزدیده به درونش نگاه می‌کردم
و می‌دیدم در مرکز خویش
چه لباسی به تن کرده‌است
وقتی با لب‌های باز خوابیده‌بود
دزدیده تماشایش کردم
چه دیدم ، چه دیدم
به گمان شما ؟
خیال می‌کردم شاخه‌ها را می‌بینم
خیال می‌کردم پرنده‌ای را خواهم یافت
خانه‌ای را تصور می‌کردم
کنار دریاچه‌ای بزرگ و خاموش
آن‌جا اما
بر پیشخوان شیشه‌ای
نگاه زوجی را دیدم
که جوراب‌های ابریشمی می‌فروختند
خدای من
برایش آن جوراب‌های ساق‌بلند را می‌خرم
برایش می‌خرم
چه نمایان می‌شود اما
بر پیشخوان شیشه‌ای روحی کوچک ؟
چیزی خواهد بود آیا
که نتوان لمسش کرد ؟
حتی با یک انگشت
یک رویا ؟

زبیگنیف هربرت
ترجمه : محسن عمادی

حرفهایی که نباید زد

درد داره
وقتی ساعت‌ها می‌نشینی
به حرفایی که هیچ وقت قرار نیست بگویی
فکر می‌کنی

هاینریش بل

تو تغییر خواهی کرد

داغی تابستان
برگونه هایت
و زمستان سرد
بر قلب کوچکت
نشسته است
تو تغییر خواهی کرد
عزیزم
زمستان بر گونه هایت
و تابستان به قلبت
خواهد آمد

هاینریش هاینه

دست نیافتنی

تو برای من

همیشه دست نیافتنی بودی

حتی وقتی به من نزدیک بودی
من تو را

با علم به این موضوع دوست داشتم


کریستین بوبن

من به تنهایی قدم می زنم

من
به تنهایی قدم می زنم
و زیر پایم
خیابان های نیمه شب
جا خالی می کنند
چشم که می بندم
میان هوس های من
این خانه های رویایی خاموش می شوند
و پیاز آسمانی ماه
بر بلندا ی سراشیبی ها
آویخته است

من
خانه ها را منقبض می کنم
و درختان را می کاهم
دور که می شوم
قلاده نگاهم می افتد
به گردن آدم های عروسکی
که بی خبر از کم شدن
می خندند ، می بوسند ، مست می شوند
و با یک چشمک من خواهند مرد
حتی حدس هم نمی زنند

من
حالم که خوب باشد
به سبزه
سبزی اش را می دهم
و به آسمان سپید
آبی اش را
و طلا را وقف خورشید می کنم
با این وجود در زمستانی ترین حالت ها
باز هم می توانم
رنگ را تحریم کنم
و گل را منع کنم از بودن

من
می دانم روزی خواهی آمد
شانه به شانه ی من
پرشور و زنده
و می گویی که رویا نیستی
و ادعا می کنی
گرمای عشق ، تن را ثابت می کند
اگرچه روشن است عزیزم
همه ی زیبایی ات ، همه لطافت ات
هدیه ای است
که من به تو داده ام

سیلویا پلات

اعتراف می‌کنم که تغییر کرده‌ام

اعتراف می‌کنم که تغییر کرده‌ام
تکرار گذشته‌ها را برنمی‌تابم
امّا هم‌چنان در کنار توام
زمان ، احساسات عمیق روزهای گذشته را پاک نکرده است
امّا جاذبه‌های دل‌فریب که زنده‌گی را رویاگون می‌کند
شور و شوق
آرامش و اطمینان روزهای دور
هم‌چون رویاهای در خواب‌اند
و من هنوز قادر به تفسیر آن رویاها نیستم
چرا هم‌چون یک متّهم به من می‌نگری ؟
عجیب است که قلب‌ها
هم‌چون هر آن‌چه زیر آسمانِ آبی است
گاهی تحت‌تاثیر تغییرات قرار گیرند ؟
پرند‌گان ، گل‌ها ، شاخ و برگ درختان
ستار‌گان ، دریاها ، قاره‌ها
همه در حال تغییرند
چهره‌ای که آینه در گذر سال‌ها به آدمی نشان می‌دهد
یک‌سان نیست
آرزوها ، افکار ، احساسات ، امید ، ترس
چه می‌توان کرد در مقابل مرگ ؟
پهناور‌شدن قاره‌ها ؟
شکفتن گل بنفشه در ماه می ؟
اگرچه
شاید گل دیگری نباشد
و زند‌گی بیش از عشقی سرد و خاموش هیچ نداشته باشد
امّا من برای همیشه دل‌تنگ گل‌های بنفشه خواهم بود
تا زمان شکفتن گل‌ های رز

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

شب مرگ به بالین‌ام آمد

شب مرگ به بالین‌ام آمد
گفتم
حالا نه
پرسید
چرا حالا نه ؟
من جوابی نداشتم
سر تکان داد
و آرام
به سایه‌ها بازگشت

چرا حالا نه ؟
عشق من
پاسخی برای گفتن داری ؟

اریش فرید
مترجم : آزاد عندلیبی

حریصانه عطر تنت را می‌نوشم

حریصانه ، عطر تنت را می‌نوشم و
صورتت را در دست می‌گیرم
همانطور که در آغوش می‌کشم
جان شیفته را

آنقدر به هم نزدیکیم
که نگاهمان ما را می‌سوزاند
با اینحال زمزمه می‌کنی :
ای غایب از نظرم
هرقدر بخواهی مست لذتت می‌کنم
کلماتت درد غربت دارند و راز
انگار در سیاره‌ی دیگری تبعیدم

بانو
کدام دریا قلب توست ؟
کیستی ؟
باز آرزوهایت را به آواز بخوان
لحظه‌های گوش سپردن به تو
غنچه‌های درشت ابدیتند
که گل می‌شوند

لوسیان بلاگا
مترجم : نفیسه نواب‌پور

احساس فلاکت

نه حتی هومر ، در برابر هلن
چنین احساس فلاکت نکرد
‌وقتی عاشق‌اش شد
چون هومر
به خاطر عشق ، عاشق هلن نبود
به خاطر زیبایی بود
نه
نه حتی هومر ، در برابر هلن
آن‌قدر احساس فلاکت نکرد که تو
وقتی عاشق کسی شدی
که همراه خود
به هلال ماه
کفن کسانی را می‌آورد
که هنوز زنده‌ بودند

ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی

زند‌گی کوتاه‌تر از آن است که

زند‌گی کوتاه‌تر از آن است که
با افسوس بیهوده سپری شود
بگذار شادکامی روزگار رفته را
به دست فراموشی بسپاریم
بگذار به راه فراموشی برویم
لذّت و اندوه روزگار قدیم را
در گذر طلوع و غروب خورشید
مجالی برای اشک‌های بیهوده و آه و فریاد نیست
زند‌گی کوتاه آدمی را
فرصتی برای غم و اندوه نیست
زند‌گی کوتاه‌تر از آنی است که می‌اندیشیم

زند‌گی کوتاه‌تر از آن است که
با احساسات تلخ سپری شود
اگر در انتظار باشی
زمان بزرگ‌ترین انتقام‌جوست
سال‌ها به سرعت درگذرند و مرهم را در بال‌های خود دارند
و در این راه ، نفرت را جایگاهی نیست
حقیقتی‌ست آشکار
موانعِ در راه ، نشانی است تو را
و هر گامی که برمی‌داری به پایان نزدیک‌تر می‌شوی
زند‌گی کوتاه‌تر از آنی است که می‌اندیشیم

زند‌گی کوتاه‌تر از آن است که
تو را آرمانی بزرگ نباشد
کوتاه
کوتاه از برای کینه
بس بلند از برای عشق
و عشق برای همیشه و همیشه خواهد ماند

قانون اوّل خالق
و در زمین وسیله‌ای است تو را با نام عشق
از برای پیوند با آسمان‌ها

اگرچه زند‌گی کوتاه‌تر از آن است که می‌اندیشیم
لیک عاشقان را افسوس نیست

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

نامه ی خداحافظی

نامه ای که نوشته ای
هرگز نگرانم نمی کند
گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما ، نامه ات چرا اینقدر طولانی است ؟

تمیز نوشته ای ، پشت و رو و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچ کس برای خداحافظی
نامه ای چنین مفصل نمی نویسد

هاینریش هاینه
مترجم : بهنود فرازمند

نگاه کن بانوی من

نگاه کن بانوی من
مرا گناهان بسیاری‌است
که نمی‌توانی راهت را پیدا کنی از میان‌شان
اندکی از گناهان‌ام را
تو خوب می‌شناسی
آن‌ها که می‌شناسی ، همه یک گناهند
و آن‌ها که راهت را گم می‌کنی در میانشان
باز هم یک گناهند
که تو را حیران می‌کنند
همچنان که مرا
برای ابد

ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی

دیگر نوازشت نمی‌کند باد

دیگر نوازشت نمی‌کند باد
دیگر نوازشت نمی‌کند باران
 
دیگر سوسوی تو را
در برف و باد نخواهیم دید
 
برف آب می‌شود
برف ناپدید می‌شود

و تو پر کشیده‌ای
مثل پرنده‌ای ازمیان دست ما
مثل نوری از میان دل ما
تو پر کشیده‌ای

هیلدا دولیتل

موهای تو در باد

به تو فکر می کنم
و موهای تو در باد
و موهای تو در باد
به تو فکر می کنم
و تنها حسرتم
فراموش کردن عینکم است
تا رج های گردنت را ببینم
تا ذره های نگاهم
رج های گردنت را ببوسد
نفس بکشد
بنوشد

الیاس علوی شاعر افغان

گاهی باید رفت

گاهی باید رفت
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد
مثل خاطره
مثل لبخند
رفتنت ماندنی و باارزش می شود وقتی که باید بروی ، بروی
و ماندنت پوچ و بی فایده ست وقتی که نباید بمانی ، بمانی

آنا گاوالدا

راهی نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده که مرا به سوی زند‌گی حقیقی رهسپار کند
باکی از هجوم طوفان‌های سهمگین نیست مرا
می‌دانم شهامت لازم برای این ستیز را خواهم یافت
می‌دانم که ایمان یاری‌رسانم خواهد بود
می‌دانم که بر ترس غلبه خواهم کرد
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده به سوی افقی روشن‌تر
آن‌جا که روح فرمان‌روای جسم باشد
باکی از هجوم غم و پریشانی نیست مرا
سراسر زند‌گی امواج خشم درگذرند
اگر روزی به انتهای جستجو برسم
آن‌گاه
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده و بگذار با شجاعت اوج بگیرم
فراتر از حزن بیهوده از برای گنجینه‌های بی‌ارزش
فراتر از افسوس‌هایی که مرهم را در زمان می‌یابند
فراتر از پیروزی‌های کوچک یا شادی‌های زودگذر
تا بلندایی که تمامی‌شان بازی‌های کودکانه‌ای بیش نباشند
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده به سوی صلحی ابدی
که از درون می تراود
تا توقف تمامی کشاکش‌های جسمانی
تا پرتوافکنی تن با روشنای روح
هر چه سفر و ستیز دشوار باشد
خواهان آن هستم
راه را نشان‌ام بده

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

نه در زندگی خویش زندگی می‌کنی

نه در زندگی خویش زندگی  می‌کنی
نه در روزهایی که می‌گریزند
می‌پرسند کجایی تو ؟
می‌گویم در دل عشق
رگ‌هایم به رودهای آینه مبدل شده‌اند
که به این افسانه جان می‌دهند
افسانه‌ای که از دو جوان  می‌گوید
پس از راهی دراز
در درون هم ، دیگری را یافتند
و  حیران شدند
در این  موقع
بر موقف عاشقان
اما در اندرونی رویاها

کلارا خانس
مترجم : محسن عمادی

به چه عشق می‌ورزیم وقتی عاشق می‌شویم ؟

خدایا
به چه عشق می‌ورزیم وقتی عاشق می‌شویم ؟
به نور موحش زندگی
یا به نور مرگ ؟
دنبال چه می‌گردیم ؟
چه می‌یابیم ؟ عشق ؟
عشق کیست ؟ زنی‌است با ژرفایش ؟
گل‌های سرخ و آتشفشان‌هایش ؟
یا این خورشید سرخ‌ با خون متلاطم‌ام
وقتی غرقه می‌شوم در اعماقش تا آخرین ریشه‌ها ؟
شاید ملعبه‌ای بیش نباشد همه‌چیز خدایا
و نه زنی هست و نه مردی :
تنها تنی تنهاست از آنِ تو
پراکنده در ستارگان زیبایی
در ذرات گریزان ابدیتی مشهود
که در آن جان می‌دهم خدایا
در این نبرد
از آمدن و رفتن به میانشان
در خیابان‌ها
از توان عشق ورزیدن به سیصد زن
در یک زمان
چرا که همیشه محکوم‌ام به فنا در یک تن
همین تن
همین و تنها همین تن
که عطیه‌ی تو بود
در آن بهشت کهن

گونزالو روخاس
مترجم : محسن عمادی

آرزوی رسیدن به کسی

می توانید درک کنید
آدمی که روز و شب
آرزوی رسیدن به کسی را دارد
که هر روز و شب
جلوی چشمانش است
و نمی تواند به او دست یابد
چه حسی دارد آن آدم ؟

مارگارت آتوود

فراموش نکردن

آدم ها هرگز کسانى را
که دوست دارند
فراموش نمى کنند
فقط عادت مى کنند
که دیگر کنارشان نباشند

ارنستو ساباتو