اگر جامهای بهشتی داشتم
گلدوزی شده
با انوارِ طلایی و نقرهای
روی پارچههای آبی
و خاکستری و تیره
از شب و روز و نیمروز
زیرِ پای تو پهن میکردم
اما من فقیر بودم
فقط رویا داشتم
به نرمی زیرِ پایت گستردم
تا قدم بگذاری بر آن
زیرا که قدم گذاشتی آرام
به رویاهای من
ویلیام باتلر ییتس شاعر ایرلندی
مترجم : هوشنگ خوشروان
چه روزهای دشواری
گرمام نمیکند هیچ آتشی
لبخند نمیزند آفتابی به من
همه چیز تهیست
سرد و ستمگرست
و ستارگانِ روشنِ دوستداشتنی هم
نگاه میکنند غمگنانه به من
از وقتیکه دریافتهام در قلب
عشق را هم پایانیست
هرمان هسه
مترجم : مصطفی صمدی
خورشید به زیبایی چشمان معشوقه من نیست
لبهای معشوقه من از مرجان قرمزتر هستند
اگر برف سفید باشد
پس سینههای معشوق من چه رنگیست ؟
اگر نقره سیمین است
چرا نقرههای سیاه روی سر او رشد میکنند ؟
من گلدانهای گل دار قرمز و سفید زیادی دیدهام
اما گلهای هیچکدام به زیبایی گل رز گونههای او نیستند
و عطری که از نفس معشوقه من بازمیگردد
از همه عطرها خوشبوتر است
من عاشق شنیدن صدای او هستم و خوب من میدانم
که صدای او از صدای هر موسیقی
بسیار لذتبخشتر است
وقتی که معشوقه من روی زمین راه میرود
گویا فرشتهای در حال قدم زدن است
و با این حال احساس میکنم که در بهشت هستم
من فکر میکنم معشوق من بسیار کمیاب است
و مقایسه هرکسی با معشوقه من اشتباه خواهد بود
ویلیام شکسپیر
رها میکنم تو را
رها میکنم تو را
دیگر ترسی ندارم از خشم یا شادی
سیاهی یا سفیدی
سیری یا گرسنگی
عشق یا نفرت
تو مرا به اسارت گرفتی
اما با غل و زنجیری که خود به تو بخشیده بودم
تو مرا سلاخی کردی
اما با چاقویی که از خود من هدیه گرفته بودی
تو مرا سوزاندی
اما در آتشی که خود برافروخته بودم
ای ترس خودم را پس میگیرم از تو
دیگر سایهی من نیستی
دیگر تو را در دستانم نخواهم گرفت
دیگر نخواهی توانست در چشمانم زندگی کنی
یا در گوشهایام ، در صدایام ، در معده و رودههایام
یا در قلبام ، قلبام ، قلبام ، قلبام
نگاه کن ای ترس
حالا من زندهام
و این تویی که وحشت داری از مردن
جوی هارجو شاعر آمریکایی
مترجم : فریده حسنزاده
اگر میخواهی
شعر را
در زندگی جاری کنی
به آدمها
با چشمِ دل
نگاه کن
الکساندرا واسیلیو شاعر رومانیایی
مترجم : هوشنگ خوشروان
از آن زمان
که عزم آن کردم
دیگر هرگز به نامهای از تو
پاسخ ندهم
هرگز توان گشودن نامه دیگری نیافتم
بگذار از ره درآیند
و دور تا دورم فرو ریزند
و پایین روی پاهایم رها شوند
واژگون ، بلاتکلیف
و خاموش
چون من
و اینک ، چون زندگیم
جورجو باسانی
ترجمه : ماریا عباسیان
من شعری نیم سوخته ام
بله درست فهمیدید
من شعرعاشقانه یک زن هستم
شعر های عاشقانه زنان
بندرت از آتش جان به دربردند
از آتش پدرانه ؛ برادرانه ، مادرانه حتی
فقط بعضی از آنها
در نیمه راه فرار افتادند
مجروح و زخمی و خراشیده
" سیلویا پلات "
" آنا آخماتووا "
و یا * کاملا داس "
گروه دیگری از زن ها
برای جان به در بردن
از شعله های آتش
شور و شوق خود را
به جامه تقوا پوشاندند
آنگاه یک " میرآبو " متولد شد
یک" آندل" یا " آکادوی ماهدوی"
هر راهبه شعری نیم سوخته
خطاب به عیسا مسیح است
چه کمیاب و نادرند
دخترانی که بیاموزند
به روی دنیا بخندند
از سر مهر و دوستی
با محبتی که تنها زن ها قدرت آن را دارند
مثل زنی که دنیا نامش را میداند
" ویسلاوا شیمبورسکا "
بله البته "سافو" نیز هست
تنها نجات یافته ای که عاشقانه هایش خطاب به زن ها است
ساچیت آناندان شاعر هندی
ترجمه : آزیتا قهرمان
پرونده بسته شد
و قایق عشق
بر صخرهی زندگی روزمره شکست
با زندگی بیحساب شدم
بیجهت دردها را دوره نکنید
و یا آزارها را
شاد باشید
ولادیمیر مایاکوفسکی
ترجمه : منصور خلج و ستاره صالحی
زنی که من دوست دارمش بافتنی نمیبافد
رؤیا دیدن بلد است رؤیا رؤیا
و رؤیاهایش ابرهایی پشمیاند
ورمکرده از امیدی رنگارنگ
که شامگاه را فرامیخواند
اتو کردن را عجیب بلد است
عجایبی سرخ و آبی
تمام آنچه که شامگاهی و اعجابآورند
برای مجموعهی خاطرات خشک
و شبهای دراز زمستان
زنی که من دوست دارمش دوست داشتن بلد است
کاری سنگین مثل درد
و سخت مثل فردا
اضطرابآور مثل روزهای جشن
وقتی همه چیز بهتر از بدتر است
فیلیپ سوپو
مترجم : اصغر نوری
دوستات دارم
هیچ چیز وجود ندارد بهتر این را بگوید
همه چیز ناتوان است
واژه میبوسدش ، تنگ در آغوش میگیرد
چقدر دنبال جریانی یگانه میگردیم
برای دو خونمان
چقدر رؤیا میبینیم
چقدر میخوابیم
یکی در دیگری
همه چیز ناتوان است
هیچ چیز وجود ندارد
با این همه دوستات دارم
میخواهم بگویم میسوزم
و تنها از تو
میخواهم بگویم
باید مرگ ما را به هم برساند
با این همه دوستات دارم
میخواهم بگویم تنها وجود تو
از من ، من میسازد
میخواهم بگویم تنها تو
زخم زندگی را میبندی
آلن برن
مترجم : اصغر نوری
سایهها از درونام سر بر میکشند
شب برافراشته میشود
آرامآرام
خورشیدی تاریک
پرتوش فروکاسته میشود
میسوزد
و دَوَران
ما را به خود میخوانَد
ورای زمان
با من بگو
آنگاه که بر کرانهی آبها نشستهام
نظارهگرِ سایههایی
که به سراغام میآیند
با من بگو
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز
از بین خواهند رفت ؟
خوزه آنخل بالنته
مترجم : مهیار مظلومی
هنگامی که از خودت میپرسی
عشق چیست
دو دست آتشین را تصور کن
که در هم گره خوردهاند
دو نگاه را
که در هم گم شدهاند
دو قلب را
که در برابر وسعت یک احساس
به لرز افتادهاند
و چند کلمه را تصور کن
برای جاودانه کردن یک آن
آلن دوآر شاعر فرانسوی
مترجم : اعظم کمالی
آیا خورشید را برای تابیدنش
عهد و پیمانی است ؟
نه ، ولی میتابد
حتی از ورای تاریکترین ابرها
و بدونِ هیچ وعدهای
تابشش بس طولانی است و پرتلالو
زیرا که تقدیرش چنین است
سوختن تا وقتی که دیگر
یارای سوختنش نیست
پس عشق من به تو
عهد و پیمان نیست
تقدیرِ من است
سوختن برای تو
تا وقتی که دیگر
رمقی برایم نماند
اتیکوس شاعر کانادایی
مترجم : شیرین جواهری
تنها برای این آواز میخوانم
که تو مرا دوست میداشتی
در سالهای دور مرا دوست میداشتی
در آفتاب ، در آستانهی تابستان
مرا دوست میداشتی
در باران ، در برف
در فصلهای سرد
من آواز میخوانم
تنها برای این که مرا دوست میداشتی
تنها برای این که چشمانت به من نگریستند
با روحِ روشن تو به تجلی در نگاهت
سرشار از غرور
من عالیترین تاجِ وجودم را
بر سر نهادم
تنها برای این که چشمانت به من نگریستند
تنها برای این که در خرامیدنم ستایشم کردی
و در نگاهت
خرامان سایهی لغزانم را دیدم
به سان رؤیایی
رؤیایی بازیگوش و و دردکشان و غمناک
تنها برای این که به گاهِ خرامیدنم
آری ، ستایشم کردی
خود تاریکاند
شبهایی که
احساس تنهایی به سراغ آدم میآید
تاریکتر
دیشب
از همهی شبها
تاریکتر شده بود
گفته بودی میآیم
از این میآیم
چوبهای کبریتی ساخته بودم
گذاشته بودم در قلبام
در شب تاریکام آنقدر
از این میآیمها گیراندم
که قوطیام خالی شد
حالا
یک شب دیگر در پیش است
با قوطی کبریتی
که چوب امیدی در آن نیست
نمیآیی اما
دوباره قرار میآیم بگذار
تا آن را
در قوطی خالیام بگذارم
شب تاریک در پیش است و
احساس تنهایی
که به سراغام میآید
تاریکتر میشود
منیر مؤمن شاعر بلوچستان پاکستان
مترجم : محمدعلی گلهبچه و سمیه نازدم
میخوانم
میگریم
در خانه تنها میمانم
حیران ایستاده کناراتاقک تلفن
سکهای در دست
قلبی پر از حرف
و شمارهای که از یاد رفته
نامهای نوشته شده
پاکتی تمبر خورده
و آدرسی که گم گشته
سرگردان در شهر
در جستوجوی خانهی دوستی
و دوستی که مرده است
دیگر
تمامی کتابها ، شعرها ، اشکها را
خوانده
سروده
گریستهام
در خانه تنها ماندهام
یوزف زینکلایر
ترجمه : رضا نجفی
هرچه را دست میسایم
تنِ تو را دست میسایم
هرچه را میبویم
تنِ تو را میبویم
هرچه را نگاه میکنم
تنِ تو را میبینم
کشتیها غرق شدند
میوهها افتادند
گلها عطر افشاندند
درونِ تنِ تو
اولین شعرِ من
آخرین شعرِ من
درونِ تنِ تو
تنِ من
یانیس ریتسوس شاعر یونانی
مترجم : فریدون فریاد
روز همه روز
دریا با من از تو سخن میگوید
با اینهمه
هر زمان که بر ساحل مینشینم
نغمههای تو را سر میدهد
و بر فراز تپهها خروشان
آواز تو را به گوش من میخواند
همواره نالان است و پنداری
فریاد اندوه مرا میسراید
پل لورنس دانبار شاعر آمریکایی
مترجم : حسن فیاد
این نور
این آتشی که زبانه میزند
این چشماندازِ خاکستری
که پیرامونِ من است
این دردی
که از یک فکر زاده شده
این عذابی که از آسمان
زمین و زمان ، سر میرسد
و این مرثیهی خون
که چنگی زهگسیخته را میآراید
این بار
که بر دوشم سنگینی میکند
این عقربی که درون سینهام
اینسو و آنسو میرود
همه دسته گلی هستند از عشق
بسترِ یک زخمی
جایی که من در حسرتِ خواب
حضورِ تو را رویا میبینم
در میانِ ویرانههای سینهی درهم شکستهام
و هرچند که در پیِ قلهی رازم
قلبِ تو
درهای به من میدهد
گسترده
پوشیده از صنوبر و شورِ عقلِ تلخ
فدریکو گارسیا لورکا
مترجم : احمد پوری
گلهای یاس
از هنگام بارشِ باران در موسمِ بهار
از گریستن بازنایستادند
نمیدانم
پس چگونه
چشمهای زیبای تو
چون بیابان خشک است
شبِ زیبایی بود
هیچکس
بینِ درختانِ زیتون نبود
هیچکس
ندید که چگونه تو را میخواهم
چگونه عاشقِ تو هستم
امروز
درختانِ زیتون در خوابند
و من بیدار
هیچکس در این دنیا نمیتواند
زخمی که غرورِ تو برجای گذاشت
را التیام بخشد
چگونه با آن همه عشق
توانستی
مرا برنجانی ؟
محبوبم
هنگامی که بازگردی
برای تو
ترانهای قدیمی میخوانم
که از عشق میگوید و رنج
وقتی که بازگردی
تو را
غرقِ بوسه خواهم کرد
و به آرامی پَر میکشم تا ابرها
به آهستگی آنها را در دهانم میگیرم
و تو را با ابرها میپوشانم
تا آنهنگام که زمان بایستد
و من نفهمیدم
با تمام عشقی که به من بخشیدی
چگونه توانستی
مرا برنجانی ؟
فرانسیسکو خاویر لوپز
مترجم : مرجان وفایی