یک عمر اندوه

ما را به این زمین خسته می آوری
رهایمان می کنی تا خود را به گناه بیالاییم
آن گاه می گذاری پشیمانی بکشیم
یک آن لغزش و یک عمر اندوه

یوهان ولفگانگ فُن گوته

آه ای قلب محزون من

آه ای قلب محزون من
دیدی که چگونه سودا رنگ شعر گرفت
دیدی که جغرافیای فاصله را
چگونه با نوازش نگاهی می شود طی کرد
و نادیده گرفت
دیدی که دردهای کهنه را
چگونه با ترنمی می شود به یکباره فراموش کرد
دیدی که آزادی لحظه ناب سرسپردن است
دیدی که عشق یک اتفاق نیست
قرار قبلی است
مثل یک تفاهم ازلی
از ازل بوده
و تا ابد ادامه خواهد داشت

پل الوار

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد

هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد
اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری
خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن
به دوستان و همه‌ی آنهایی که دوستشان داری
بگو چقدر برایت ارزش دارند
اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود
و روزی با اهمیت نخواهد گشت
همراه با عشق

گابریل گارسیا مارکز

اَز آدمها بُت نسازید

اَز آدمها بُت نسازید
این خیانت است
هم به خودتان ، هم به خودشان
خدایی می شوند که
خدایی کردن نمی دانند
و شما
در آخر می شوید سر تا پا
کافرِ خــــــدایِ خود ساخته


فریدریش نیچه

دیدار دوباره

به همه آن چیزها که حس می‌کنی
کمترین اهمیتی نده
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند
تو امّا بیندیش
که او در دیــدار دوباره ، تو را به جا خـواهـد آورد ؟
لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش
از آخـرین باری که زیاد دوستم داشـتند به بعـد
کم ترین محبتی ندیدم

برتولت برشت

حساب عشق

ازکسانی که

همه چیز را محاسبه می کنند بترس

وهرگز

قلبت را در اختیار آنها نگذار

آنها حساب عشقی که

نثار تو می کنند را نیز دارند

و روزی آن را با تو تسویه میکنند

آنا گاوالدا

قدیس

پنداری امشب
از قدیسانم من
ماه را به دستم دادند
و من دگربار به آسمانش نهادم
و خدا اجرم داد
یک گل سرخ
با طیفی از نور

فدریکو گارسیا لورکا

از دورها
از دورها می آیی
و فقط
یک چیز
یک چیز کوچک
در زندگی من جا به جا می شود
این که دیگر بدون تو
در هیچ کجا نیستم

آنتوان دوسنت اگزوپری

من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم

من , در تو , ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من , در تو , کشف تقدیر قمارباز را
در تو , فاصله ها را
من , درتو
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات , چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون , گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی , گوشت تن ات را به دندان کشیدن
من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم
اما , ناامیدی ها را
هرگز

ناظم حکمت
مترجم : یاشار یاغیش

چون رود جاری باش

چون رود جاری باش
خاموش درشباهنگام
نترس ازتاریکی
اگر درآسمان ستاره ایست
تو نورش را بازتاب
وگر ابری گذرد از آن بالا
یاد آر که ازآب است ابر
همچون رود
درژرفای آرام خویش

پائولو کوئیلو

ای روح مسکین من

ای روح مسکین من
که در کمند این جسم گناه آلود اسیر آمده ای
و سپاهیان طغیان گر نفس ، تو را در بند کشیده اند

چرا خویش را از درون می کاهی و در تنگدستی و حرمان به سر می بری
و دیوارهای برون را به رنگ های نشاط انگیز و گرانبها آراسته ای ؟

حیف است چنان خراجی هنگفت
بر چنین اجاره ای کوتاه ، که از خانه ی تن کرده ای

آیا این تن را طعمه ی مار و مور نمی بینی
که هر چه بر آن بیفزایی ، بر میراث موران خواهد افزود ؟

اگر پایان قصه ی تن چنین است
ای روح من
تو بر زیان تن زیست کن
بگذار تا او بکاهد و از این کاستن بر گنج درون تو بیفزاید

این ساعات گذران را
که بر دریای سرمد کفی بیش نیست ، بفروش
و بدین بهای اندک ، اقلیم ابد را به مـُلک خویش در آور

از درون سیر و برخوردار شو
و بیش از این دیوار بیرون را به زیب و فر میارای

و بدین سان مرگ آدمی خوار را خوراک خود ساز
که چون مرگ را در کام فرو بری
دیگر هراس نیست و بیم فنا نخواهد بود

ویلیام شکسپیر

عشق هرگز نمی میرد

اگر حتی به زبان فرشتگان سخن بگویم
اگر عشق نداشته باشم
چیزی جز یک سیم مرتعش نیستم
حتی اگر عطیه پیامبری داشته باشم
و دانش آگاهی بر تمامی اسرار را
و جمله شناخت ها را
و حتی اگر ایمان کامل داشته باشم
یار من باش تا کوه ها را جا به جا کنیم

اگر عشق نداشته باشم
هیچ نیستم
عشق صبور است
و سرشار از خیر
همه را می شکیبد
همه را امید می بندد
عشق هرگز نمی میرد

پس از آن که پیامبری ها به پایان رسند
دانش ها ناپدید شوند
زبان ها خاموشی گیرند
در آن هنگام ، ایمان ، امید و عشق دوام می آورند
وز این میان عشق بزرگ ترین است

زبیگنیف پرایزنر

قلب ناشناس تو

نمی توانم از این بهتر برایت شرح دهم
که احساسم چه بود
جز این که بگویم
قلب ناشناس تو

انگار برای اقامتی تا همیشه

به آغوش من راه یافت

چنان که قلب من نیز

 به گمانم ، به آغوش تو

و از آن دم

من عاشقت شدم


آری
اکنون حس می کنم
که در آن عصرگاه رویاهای شیرین
چنین شد که نخستین سپیده عشق بشری
بر شب یخ آجین روحم منفجر شد
از آن هنگام نامت را ندیده ام و نشنیده ام
مگر به لرزشی بر اندامم
نیم از شعف ، نیمی از اضطراب
سال های سال ، نام تو از لبانم نگذشت
اما اکنون روحم نوشدش با عطشی دیوانه وار
تمام وجودم به جست و جو تو فریاد می زند
حتی پچ پچه ای از تو
لرزش احساسی غریب را در من بیدار می کند
ترکیبی مبهم از اشک و شادمانی دست افشان
حسی وحشی و غیر قابل شرح

که به هیچ چیز نمی ماند الا خویش آگاهی گناه


ادگار آلن پو

عاشقان یکدل

عاشقان یکدل
در تاریکی شب نیز راه کوی یار را گم نمی کنند
کاش لیلی و مجنون زنده می شدند
تا من راه عشق را به آنان دهم

یوهان ولفگانگ فُن گوته

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم

اگر بتوانم یک‌بار دیگر زندگی کنم
می‌کوشم بیشتر اشتباه کنم
نمی‌کوشم بی‌نقص باشم
راحت‌تر خواهم بود
سرشارتر خواهم بود از آن‌چه حالا هستم
در واقع ، چیزهای کوچک را جدی‌تر می‌گیرم
کمتر بهداشتی خواهم زیست
بیشتر ریسک‌ می‌کنم
بیشتر به سفر می‌روم
غروب‌های بیشتری را تماشا می‌کنم
از کوه‌های بیشتری صعود خواهم کرد
در رودخانه‌های بیشتری شنا خواهم کرد
جاهایی را خواهم دید که هرگز در آن‌ها نبوده‌ام
بیشتر بستنی خواهم خورد ، کمتر لوبیا
مشکلات واقعی بیشتری خواهم داشت و دشواری‌های تخیلی کمتری
من از کسانی بودم
که در هر دقیقه‌ی عمرشان
زندگی محتاط و حاصلخیزی داشتند
بی‌شک لحظات خوشی بود اما
اگر می‌توانستم برگردم
می‌کوشیدم فقط لحظات خوش داشته باشم

اگر نمی‌دانی که زندگی را چه می‌سازد
این دم را از دست مده

از کسانی بودم که هرگز به جایی نمی‌روند
بدون دماسنج
بدون بطری آب گرم
بدون چتر و چتر نجات

اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، سبک سفر خواهم کرد
اگر بتوانم دوباره زندگی کنم ، می‌کوشم پابرهنه کار کنم
از آغاز بهار تا پایان پاییز
بیشتر دوچرخه‌سواری می‌کنم
طلوع‌های بیشتری را خواهم دید و با بچه‌های بیشتری بازی خواهم کرد
اگر آنقدر عمر داشته باشم
اما حالا هشتادو پنج ساله‌ام
و می‌دانم رو به موتم

 خورخه لوئیس بورخس

عشق اعجاز فانیان

مرگ وقتی‌‌ست که دل نمی‌تپد و ساعت می‌تپد
عشق وقتی‌ست که دل می‌تپد و ساعت نمی‌تپد

شاید همین قیاس ساده می‌گفت
چرا دوباره به ساعت نگاه کردی

می‌دانستی انتظار تحمل متراکم ابدیت است
و عشق ، اعجاز فانیان
ابدیت را شرمسار می‌کند

عصر بلند تابستان
بر تابوت‌ها و برج‌های ساعت غروب می‌کرد
ویرانه‌ها می‌دانستد و
تو نمی‌دانستی
جنگ ، انتظار را بی‌اعتبار می‌کند
و حفظ حیات
تمام حقیقت می‌شود

او مرده بود ؟
بی‌تو گریخته بود ؟
یا تو دیگر عاشق نبودی ؟

مردگان جواب نمی‌دادند
زندگان می‌گریختند
و عشق
دیگر
به نبض ساعت می‌تپید

بالتازار ترانسلان
محسن عمادی

نوشتن

کیست آن که به پیش می‌راند
قلمی را که بر کاغذ می‌گذارم
در لحظه‌ی تنهایی ؟
برای که می‌نویسد
آن که به خاطر من قلم بر کاغذ می‌گذارد ؟
این کرانه که پدید آمده از لب‌ها ، از رویاها
از تپه‌یی خاموش ، از گردابی
از شانه‌یی که بر آن سر می‌گذارم
و جهان را
جاودانه به فراموشی می‌سپارم

کسی در اندرونم می‌نویسد ، دستم را به حرکت درمی‌آورد
سخنی می‌شنود ، درنگ می‌کند
کسی که میان کوهستان سر سبز و دریای فیروزه‌گون گرفتار آمده
است
او با اشتیاقی سرد
به آن‌چه من بر کاغذ می‌آورم می‌اندیشد
در این آتش داد
همه چیزی می‌سوزد
با این همه اما ، این داور
خود
قربانی است
و با محکوم کردن من خود را محکوم می‌کند

به همه کس می‌نویسد
هیچ کس را فرانمی‌خواند
برای خود می‌نویسد
خود را به فراموشی می‌سپارد
و چون نوشتن به پایان رسد
دیگر بار
به هیات من درمی‌آید

اکتاویو پاز
مترجم : احمد شاملو

عشق

روح خرقه ای آسمان رنگ من
جا ماند بر تخته سنگی مجاور دریا
و نزد تو آمدم
با چهره ی بانویی عریان
چون بانویی بر میز تو جلوس کردم
جامی از شراب نوشیدم
و شش هایم از بوی خوش رُزها سرشار
دیدی چه جذاب بودم من
چون رویایی در خواب ات بود

آنگاه چیزی در خاطرم نماند
کودکی ام و دیارم
دام نوازش های اسیر کننده ات تنها آگاهیم بود
آئینه ای در برابرم گرفتی و تبسم کنان خواستی
خود را در آئینه بازبینم
آنچه دیدم کتف هایم بود که خاک آلود
فرو می ریخت در تکه هایی چند
فریبندگی بیماری از خود دیدم
که راه نجات از آن
خود گریزی بود

آه ، در آغوش بکش مرا
تا آن حد که بی نیاز شوم
از هر چیزی

ادیت سودرگران

چهل زمستان پیشانی تو

وقتی چهل زمستان پیشانی تو را از همه طرف احاطه و محاصره کرد
و در کشتزار جمال تو چین و شیارهای عمیق حفر نمود
زمانی که این پوشش جوانی غرور آمیز را
به صورت لباس ژنده و کم ارزش درآورد
اگر از تو پرسیدند
آن همه زیبایی تو کجا شدند
آن همه خزانه با ارزش روزهای نشاط و جوانی کجا رفتند
اگر بگویی در گودی چشمان فرو رفته ام
گم شده اند
شرمساری بی فایده است
چقدر سرمایه گذاری زیبایی
اگر میتوانستی جواب دهی
" این طفل زیبای من حساب مرا صاف
و جوابگو عذرخواه پیری من است "
زیباییش ثابت کننده زیبایی توست
که آنرا به ارث برده است

ویلیام شکسپیر

ایستاده روی پلکهام

ایستاده روی پلکهام
و گیسوانش
درون موهام
شکل دستهای مرا دارد
رنگ چشمهای مرا
در تاریکی من محو می شود
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان
چشمانی دارد همیشه گشوده
که آرام از من ربوده
رویاهایش
با فوج فوج روشنایی
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن
گریستن
خندیدن
و حرف زدن
بی آنکه چیزی برای بیان باشد

پل الوار