
هیچگاه ویترینی نداشتهام
تا دلم را در آن به نمایش بگذارم
در قامت یک فروشنده دورهگرد عاشق تو شدم
از این روست که تمام خیابانهای شهر
عشق مرا میشناسند
تو را در میان کوچهها فریاد کردم
دستمال کثیفم به کنج خاطرهها خزیده
و چرخ دستیام
با نقشهایی از گل بابونه
تمام زندگیم بود
تو را برای کودکان بیکس فریاد کردم
روزهای جمعه به جای یکشنبهها
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم
افسوس دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرین قسط چرخ دستی تو هم رفتی
حال در قامت یک دیوانه دوستت میدارم
و تمام دیوانههای شهر
عشق مرا میشناسند
فخرالدین کوشه اوغلو