عشق ناتمام

و اگر عشق مان
چون ترانه ای ناتمام شود
یا به بدرودی ختم
بدان
همیشه یادم خواهد ماند
روزی که چشم در چشم هم شدیم
جهان پر از رنگهای رنگین کمان شد
قبل از آن که ابرهای خاکستری بشوردشان

اس . وی . کولینز
ترجمه : شهریار شفیعی

نسیم خوش خبر ، از نور چشم من چه خبر ؟

نسیم خوش خبر ، از نور چشم من چه خبر ؟
همیشه در سفر ، از بوی پیرهن چه خبر ؟

تو پیکی و همه پیغام عاشقان داری
از آن پری ، گل قاصد ، برای من چه خبر ؟

به رغم خسرو از آن شهسوار شیرین کار
برای تیشه زن خسته کوهکن ، چه خبر ؟

پرندگان پر و بالتان نبسته هنوز
از آن سوی قفس از باغ ، از چمن چه خبر ؟

به گوشه ی افق آویخت چشم منتظرم
که از سهیل چه پیغام و از یمن چه خبر ؟

نشسته در رهت ای صبح چشم شب زده ام
طلایه دار زخورشید شب شکن چه خبر ؟

بشارتی به من از از کاروان بیار ای عشق
همیشه رفتن و رفتن ز آمدن چه خبر ؟

به بوی عطر سر زلف او دلم خون شد
صبا کجاست ؟ از آن نافه ی ختن چه خبر ؟

جدا از آن بر و آن دوش ، سردی ای آعوش
از آن بلور گدازان به نام تن چه خبر ؟

برای من پس از او هیچ زن کمال نداشت
نسیم وسوسه از آن تمام زن چه خبر ؟

حسین منزوی

من شاهینم ، بر فراز تو

من شاهینم ، بر فراز تو
آنگاه که گام بر می داری
به پرواز در می آیم و به ناگاه
به چرخ بادی
پر و پنجه گشوده بر تو فرود می آیم و می ربایمت
در گردبادی صفیرکش و سرد
و تو را به برج برفی خود
به آشیانه تاریکم می برم
تا در آن تنها سر کنی
و تو خود را با پرها می پوشانی
و به پرواز در می آیی بر فراز جهان
جهانی بی جنبشی در بلندی ها
شاهین ماده
بیا بر این شکار سرخ فرود آییم
بیا زندگی را از هم بدریم
که چنین پر تاب و تب می گذرد
و آنگاه بال به بال
پروازی وحشی را اوج بگیریم

پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری

ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو

ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغِ پر شکوفه که پرسد بهار کو

نقش و نگارِ کعبه نه مقصودِ شوق ماست
نقشی بلندتر زده‌ایم ، آن نگار کو

جانا، نوای عشق خموشانه خوش‌تر است
آن آشنای ره که بوَد پرده‌دار کو

ماندم در این نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس ستم که بر سرِ ما رفت و کس نگفت
آن پیکِ ره‌شناسِ حکایت‌گزار کو

چنگی به دل نمی‌زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده‌دار کو

ذوقِ نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانیِ شادی‌گسار کو

یک شب چراغِ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره‌ی انتظار کو

خون هزار سروِ دلاور به خاک ریخت
ای سایه ، های هایِ لبِ جویبار کو ؟

هوشنگ ابتهاج

عشق سر نوشت توست

زن نشست
با چشمانی نگران
به فنجان واژگونه ام نگریست
گفت
پسرم غمگین مباش
که عشق سر نوشت توست
و هر کس که در این راه بمیرد
در شمار شهیدان است
 فنجان تو
دنیایی هراس انگیز است
زندگی ات سرشار از کوچ و جنگ

پسرم بسیار دل می بازی
بسیار می میری
بر تمام زنان زمین عاشق می شوی
اما چون پادشاه شکست خورده
باز می گردی

پسرم در زندگی ات
زنی است با چشمانی شکوهمند
لبانش خوشه ی انگور
خنده اش موسیقی و گل
اما آسمان تو بارانی ست
و راه تو بسته

پسرم دلبرت
در قصری در بسته است
قصری بزرگ
با سگ های نگهبان و سربازان
شاهزاده ات خفته است
هر کس به اتاقش بخزد
به خواستگاریش برود
و از پرچین باغش بگذرد
یا گره گیسوانش را بگشاید
 نا پدید می شود
 نا پدید

پسرم فال بسیار گرفته ام
طالع بسیار دیده ام
اما هیچ فنجانی چون فنجان تو
نخوانده ام
و غمی چون غم تو ندیده ام
در سرنوشت تو عشق پیداست
اما پایت همواره بر لب دشنه است
همیشه چون صدف تنها می مانی
و چون بید
غمناک
و سر نوشت تو است که همیشه
در دریا ی عشق بی بادبان باشی

پسرم هزاران بار دل می بازی
و هزاران بارچون پادشاهی مخلوع
 باز می آیی

نزار قبانی

و عشق

وعشق
احساس یک  پرستوست
در فصل بهار
آنگاه که اسیر است در قفسِ دست هایت
و در انتظار
که رهایش کنی
در هجومِ حوادثی ناپیدا
و عشق
احساس خوشِ رسیدن به آشیانه است
پس از گذران سال ها
و من
تمامی اینها را
به شوقِ قفسِ دست هایت
به فراموشی می ‏سپارم
و من کوچ را
به قفس دست هایت می‏ فروشم
که اینجاست ، مقصد من
آنگاه که بی نهایت را به من دادی
می‏ دانستم که عشق
سال هاست که در دست هایت
زندانیست

علیرضا اسفندیاری

مردن رویاها

یک انسان زمانی می میرد
که
رویاهایش مرده باشد

یاشار کمال
ترجمه : سیناعباسی هولاسو

سیاه یعنی ...

سیاه
یعنی
تاریکی گیسوی تو

سیاه
یعنی
روشنی چشم تو

سیاه
یعنی
روزگار تاریک و روشن من
مثل
اشک تو
که گونه ات را
با سرمه ی چشمت
نقاشی می کند

مثل
حس ما به هم
وقت فاصله ی ما از هم

سیاه
یعنی
شعر سپید من
در جواب غزل خداحافظی تو

سیاه
یعنی
رو سفیدی من
بعد از عشق تو

سیاه
یعنی

افشین یداللهی

توصیه معشوقه

معشوقم
به من گفته
که مرا می خواهد
ازین رو
به خوبی از خودم مراقبت می کنم
حواسم هست به کجا می روم
و می ترسم
هر قطره ی باران که بر من می افتد
باعث مرگم شود

برتولت برشت
ترجمه : محمدرضا مهرزاد

از من خبر بگیر

از من خبر بگیر
کارى ندارد
کافی ست صبح ها
دلت برایم تنگ شود
و بى اختیار
به نقطه اى خیره شوى
و به این فکر کنى
که چقدر بى خبرى از من

کامران رسول زاده

شعر و جنون

از آنجایی که در سر زمین من
هر کس دوست بدارد مجنون است
 و از آنجایی که در سر زمین من
عشق را مترادف با حشیش و تریاک می‌دانند
و به همین نام اعدام می‌کنند
و به همین نام می‌کشند
و به همین خاطر قانون می‌نویسند
تصمیم گرفتم ای معشوق من
تصمیم گرفتم که شعر و جنون پیشه کنم

 نریمان قاسم اوغلی
 مترجم ضیاء الدین ترابی

داشته هایت را شمارش کن

گاهی خوب است بنشینی
و داشته هایت را شمارش کنی
خوبی هایت را
مهربانی هایت را

خوب است بشماری
چند چشم شوقِ دیدارت را دارند
چند گوش به انتظارِ صدایت
پشتِ بوقِ ممتدِ تلفن نشسته اند

بشمار چند نفر از دیدنت
در کوچه و خیابان لبخند می زنند

بشمار وجودت آرامشِ ناآرامی هایِ
چند ناامید از روز و روزگار است

چشمانت را ببند و تصور کن
تمامِ روزهایی را که در پیشِ رو داری
تمامِ آدم هایی که هنوز ملاقات نکرده ای
و مطمئن باش
میانِ همین روزها
یک نفر
یک جا
آنقدر تو را می خواهد
که یادت می رود روزی جایی
کسی از سرِ ندیدن و کم دیدن
تو را نخواست
باید بدانی کسی که یک قلب را
که تمام و کمال برایِ او می تیپد
نخواهد
تا عمر دارد
قلبی این چنینی برایِ لحظه هایش
نخواهد بود

عادل دانتیسم

می خواهی بروی بی بهانه برو

می خواهی بروی
بی بهانه برو
بیدار نکن خاطره های خمار را
صدایت ، همان صداست
اما نگاهت ، بیگانه
می روی
دست کم صدایت هم بیگانه باشد

تو گُلی هستی که بر آغوش دریا پرتاب شده ای
بر رویت موج ها هجوم خواهند آورد
عشق مصنوعی ات
مثل سندی ساختگی
تا مدتی نامعلوم بر تو چیره خواهد شد

راه ها بر زیر پاهایت پهن گشته اند
التماست کنم ؟
این غیر ممکن است
هرگز نمی گذارم مثل قلبم
وقارم نیز بشکند
زیستن پست شده
زمانه ی زندگی به سر رسیده است
نمی گویم تو کوه پُر ارتفاعی هستی
بیدار شو
نمی گویم علاجم تو هستی
نه عشق در تو پول سیاهی ست و
نه من گدایم که دست نیاز بالا برم

می خواهی بروی
این راه و این تو
یک جفت چشم پشت سرت نظاره گرت خواهد بود
رفتی ؟
اگر روزی بخواهی که برگردی
رخت خوابت پر از خار خواهد شد

می خواهی بروی برو
نه چیزی بگو ، نه حرفی بزن
محو شو در آن دور دست ها
در مه و دود
چه چیزم را دوست داشتی ؟
نتوانستی بگویی
حالا هزاران عیب در من می بینی

می خواهی بروی
بی بهانه برو
بیدار نکن خاطره های خمار را
صدایت ، همان صداست
اما نگاهت ، بیگانه
می روی
دست کم صدایت هم بیگانه باشد

نصرت کسمنلی شاعر جمهوری اذربایجان
مترجم : مجتبی نهانی

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟

رفتیم و کس نگفت ز یاران که یار کو ؟
آن رفته ی شکسته دل بی قرار کو ؟

چون روزگار غم که رود رفته ایم و یار
حق بود اگر نگفت که آن روزگار کو ؟

چون می روم به بستر خود می کشد خروش
هر ذرّه ی تنم به نیازی که یار کو ؟

آرید خنجری که مرا سینه خسته شد
از بس که دل تپید که راه فرار کو ؟

آن شعله ی نگاه پر از آرزو چه شد ؟
وان بوسه های گرم فزون از شمار کو ؟

آن سینه یی که جای سرم بود از چه نیست ؟
آن دست شوق و آن نَفَس پُر شرار کو

رو کرد نوبهار و به هر جا گلی شکفت
در من دلی که بشکفد از نوبهار کو ؟

گفتی که اختیار کنم ترک یاد او
خوش گفته ای ولیک بگو اختیار کو ؟

سیمین بهبهانی 

غروب خورشید

چه زیباست آفتاب
وقتی ترد و نازک ، بیدار می شود
هم آن گاه ، که انفجار سلامش بر ما می پاشد
خوشبخت آن کسی که عاشقانه
غروبش را به سلامی انجامد
چون شکوه یک رؤیا
به یاد می آیَدَم از گُل ، از چشمه و از شیار خاک
که از هوش می رفتند
چون قلبی هراسان
در پرتو نگاه های گرم آفتاب
اکنون بشتابیم تا افق
دیر است بشتابیم
تا مگر رگة نوری در رُباییم
آه ، چه عبث ، خورشیدی را اسیرم
که از من می گریزد
و باز شب ناپایا
سیاه و نحس
سَرد و مرطوب
حکومت می گسترد
اینک
این بوی قبرستان
و این گام های لرزان من
بر ساحل باتلاقی
که حلزون های سرد
و وزغ های ناپیدایش
لِه می شوند

شارل بودلر

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی

چه خوش باشد که دلدارم تو باشی
ندیم و مونس و یارم تو باشی

دل پر درد را درمان تو سازی
شفای جان بیمارم تو باشی

ز شادی در همه عالم نگنجم
اگر یک لحظه غم خوارم تو باشی

ندارم مونسی در غار گیتی
بیا، تا مونس غارم تو باشی

اگر چه سخت دشوار است کارم
شود آسان، چو در کارم تو باشی

اگر جمله جهانم خصم گردند
نترسم، چون نگهدارم تو باشی

همی نالم چو بلبل در سحرگاه
به بوی آنکه گلزارم تو باشی

چو گویم وصف حسن ماهرویی
غرض زان زلف و رخسارم تو باشی

اگر نام تو گویم ور نگویم
مراد جمله گفتارم تو باشی

از آن دل در تو بندم، چون عراقی
که می‌خواهم که دلدارم تو باشی

فخرالدین عراقی

می‌گویم دوستت دارم

به تو می‌گویم بله
می‌گویم نه
می‌گویم بیا
می‌گویم برو
می‌گویم دوستت دارم
می‌گویم برایم مهم نیست
و همه‌ی اینها را یک‌بار و در یک آن به زبان می‌آورم
و فقط تو همه‌ی آنها را متوجه می‌شوی
و هیچ تناقضی بینشان نمی‌بینی
و قلبت به اندازه‌ی کافی برای روشنایی و تاریکی
و تمام طیف‌‌های نور و سایه جا دارد
حرفی نمانده
جز اینکه دوستت دارم

آن چاه عمیق و تاریک
که در آن سکنی گزیده‌ام ترک می‌کنم
بالِ من باش
تا دوباره به سوی خورشید و شادمانی
و سینه‌ی تو پرواز کنم
موهبتی است که زنده‌ام
فقط برای اینکه بتوانم تو را دوست داشته باشم
و غم‌انگیز است در حالی‌که می‌توانم این‌همه دوستت داشته باشم
می‌میرم

غاده السمان
برگردان : اسماء خواجه‌زاده

زنان خدایانی زیبا و زیرک اند

زنان
خدایانی زیبا و زیرک اند
در بهشتِ هر زَنی‌
جهنمی هست
که روحت را به آتش میکشد

با این حال
اگر قرار است
عمرت دو روز باشد
بگذار در دستان
هوس آلود زنی‌ باشد
که زندگی‌ را
همان طور که هست عرضه می‌کند
عشق و ناکامی با هم
این یعنی‌ تمام زندگی

نیکی فیروزکوهی

بسیار به او نزدیکم

بسیار به او نزدیکم
آنقدر به او نزدیکم که نمی تواند خواب مرا ببیند
او خوابش می برد
و به زنی که بلیط سفری یک طرفه گرفته است
تا منی که در آغوشش خوابیده ام
نزدیک تر است
بیچاره من
در کالبدِ خویشتن گرفتارم
به آرامی
دستم را از زیر سرش بیرون می کشم
به او خیلی نزدیکم
آنقدر که او نمی تواند خواب مرا ببیند
نزدیکم
خیلی به او نزدیکم

ویسلاوا شیمبورسکا
ترجمه : بابک زمانی

عاشقانه هایم

می دانستم
در هفتاد و چهار سالگی هم
عاشقانه هایم
بیست ساله ها را حسود میکند

بازجویم پرسید
سیاسی هستی ؟
عاشقانه ای برایش خواندم
گفت
بنویس و امضایش کن
نوشتم و امضایش نکردم
گفت
امضایش میکردی آزادت می کردم

نمی دانستم
در هفتاد و چهار سالگی
عاشقانه هایم
سنگ راهم نرم خواهد کرد

محمدعلی بهمنی