پیر ریاضت ما عشق تو بود ، یارا

پیر ریاضت ما عشق تو بود ، یارا
گر تو شکیب داری ، طاقت نماند ما را

پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا

روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بی‌دوا را ؟

تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران ؟
مردم ز جورت ، آخر مردم ، نه سنگ خارا

آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایان این بلا را

باد صبا ندارد پیش تو راه ، ورنه
با نالهای خونین بفرستمی صبا را

چون اوحدی بنالد ، گویی که :صبر می‌کن
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

اوحدی مراغه ای

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای

گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانه‌ای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانه‌ای

ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینه‌ایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانه‌ای

شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانه‌ای

جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانه‌ای

عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانه‌ای

زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نه‌ای

یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانه‌ای

هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانه‌ای

تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانه‌ای هست و تو مرد دانه‌ای

بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانه‌ای

سنایی غزنوی

جنگ تو را به من نزدیکتر کرد

جنگ تو را به من نزدیک‌ تر کرد
شب ها
با هر منوری که رد می شد
برایت آروزویی می کردم
و روزها
پشت دوستت دارم هایت
سنگر می گرفتم
جنگ
تو را به من نزدیکتر کرد
آنقدر که
برایت کشته شدم

محسن حسینخانی

نامه ی خداحافظی

نامه ای که نوشته ای
هرگز نگرانم نمی کند
گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت
اما ، نامه ات چرا اینقدر طولانی است ؟

تمیز نوشته ای ، پشت و رو و دوازده برگ
این خودش یک کتاب کوچک است
هیچ کس برای خداحافظی
نامه ای چنین مفصل نمی نویسد

هاینریش هاینه
مترجم : بهنود فرازمند

گمشده‌ای هستی

دیگر
آنقدر شبیه خودت نیستی
که از آینه هم کاری برنمی‌آید
حالا
گمشده‌ای هستی
که هیچکس دنبالت نمی‌گردد
فقط می‌ماند " خودِ " مزاحم‌ات
که بعد از مرگ هم
دست از سرت برنخواهد داشت
زندانیان ابد
از اعدامی‌ها خطرناکترند
چون
همیشه احتمال فرارشان هست

افشین یداللهی

تو با چشمان سبزت

تو با چشمان سبزت
در زیر آفتاب خواهی خوابید
من
خمیده بر رویت
همچون نظاره‌ی سهمناک‌ترین حادثه کائنات
به تماشایت خواهم نشست

ناظم حکمت

تو یک کلمه‌ی شیرین بودی

از میان جمله‌ی آدم‌ها
بیرونت کشیدم
تو یک کلمه‌ی شیرین بودی

کلمه‌ی عشق نه
عشق تلخ است
کلمه‌ی دوستی نه ، شوق نه
دوستی گَس است و  شوق شور

تو مثل کلمه‌ی خیال ، مثل کلمه‌ی خواب
شیرین بودی
 
از میان جمله‌ی آدم‌ها
بیرونت آوردم
آوردم چون کلمه‌ای عزیز
در پرانتزِ آغوشم
 
مثل کلمه‌ی خواب
پریدی و رفتی
میان جمله‌ی آدم‌ها
 
شهاب مقربین

نگاه کن بانوی من

نگاه کن بانوی من
مرا گناهان بسیاری‌است
که نمی‌توانی راهت را پیدا کنی از میان‌شان
اندکی از گناهان‌ام را
تو خوب می‌شناسی
آن‌ها که می‌شناسی ، همه یک گناهند
و آن‌ها که راهت را گم می‌کنی در میانشان
باز هم یک گناهند
که تو را حیران می‌کنند
همچنان که مرا
برای ابد

ولادیمیر هولان
ترجمه : محسن عمادی

گیسوان تو

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

حمید مصدق

دیگر نوازشت نمی‌کند باد

دیگر نوازشت نمی‌کند باد
دیگر نوازشت نمی‌کند باران
 
دیگر سوسوی تو را
در برف و باد نخواهیم دید
 
برف آب می‌شود
برف ناپدید می‌شود

و تو پر کشیده‌ای
مثل پرنده‌ای ازمیان دست ما
مثل نوری از میان دل ما
تو پر کشیده‌ای

هیلدا دولیتل

ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده

ای ساقیا مستانه رو ، آن یار را آواز ده
گر او نمی‌آید بگو ، آن دل که بردی باز ده

افتاده‌ام در کوی تو ، پیچیده‌ام بر موی تو
نازیده‌ام بر روی تو ، آن دل که بردی باز ده

بنگر که مشتاق توام ، مجنون غمناک توام
گرچه که من خاک توام ، آن دل که بردی باز ده

ای دلبر زیبای من ، ای سرو خوش بالای من
لعل لبت حلوای من ، آن دل که بردی باز ده

ما را به غم کردی رها ، شرمی نکردی از خدا
اکنون بیا در کوی ما ، آن دل که بردی باز ده

تا چند خونریزی کنی ، با عاشقان تیزی کنی
خود قصد تبریزی کنی ، آن دل که بردی باز ده

از عشق تو شاد آمدم ، از هجر آزاد آمدم
پیش تو بر داد آمدم ، آن دل که بردی باز ده

مولانا

عاشقانه می‌گریند

ابرها را با نی
اسب‌ها را با سرنا
زن‌ها را با تازیانه می‌گریانند
مردان مغروری
که
با نی‌لبک پری کوچک غمگینی
عاشقانه می‌گریند

علیشاه مولوی

مرا به انقلاب تنت دعوت کن

مرا به انقلاب تنت دعوت کن
به باورهای ایستاده ات
مرا به شهری دعوت کن
که زنان درونش حضوری نداشته باشند
تنها من باشم و
قامت ایستاده تو
مرا به بهار آغوشت دعوت کن

لورکا سبیتی حیدر شاعر لبنانی
برگردان : بابک شاکر

موهای تو در باد

به تو فکر می کنم
و موهای تو در باد
و موهای تو در باد
به تو فکر می کنم
و تنها حسرتم
فراموش کردن عینکم است
تا رج های گردنت را ببینم
تا ذره های نگاهم
رج های گردنت را ببوسد
نفس بکشد
بنوشد

الیاس علوی شاعر افغان

گاهی باید رفت

گاهی باید رفت
و آنچه ماندنی ست را جا گذاشت
مثل یاد
مثل خاطره
مثل لبخند
رفتنت ماندنی و باارزش می شود وقتی که باید بروی ، بروی
و ماندنت پوچ و بی فایده ست وقتی که نباید بمانی ، بمانی

آنا گاوالدا

این شهر همین نبودت را کم داشت

این شهر
همین
نبودت را کم داشت
که کامل شد
نه
نباید تو را
به انزوای اتاق
به رنج شعر
به فصل سرد سینه‌ام
بخوانم
تو
یک‌بار برای همیشه
به مهره‌ی سیاه نگاهت
تمام مهره‌های حواس من را
بردی
نه
تو را نباید
بخوانم ، نباید
تو
هرگز
به آغوش من
باز نمی‌گردی
این
سطر اول همه شعرهایی‌ست
که نانوشته می‌مانند

سیدمحمد مرکبیان

راهی نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده که مرا به سوی زند‌گی حقیقی رهسپار کند
باکی از هجوم طوفان‌های سهمگین نیست مرا
می‌دانم شهامت لازم برای این ستیز را خواهم یافت
می‌دانم که ایمان یاری‌رسانم خواهد بود
می‌دانم که بر ترس غلبه خواهم کرد
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده به سوی افقی روشن‌تر
آن‌جا که روح فرمان‌روای جسم باشد
باکی از هجوم غم و پریشانی نیست مرا
سراسر زند‌گی امواج خشم درگذرند
اگر روزی به انتهای جستجو برسم
آن‌گاه
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده و بگذار با شجاعت اوج بگیرم
فراتر از حزن بیهوده از برای گنجینه‌های بی‌ارزش
فراتر از افسوس‌هایی که مرهم را در زمان می‌یابند
فراتر از پیروزی‌های کوچک یا شادی‌های زودگذر
تا بلندایی که تمامی‌شان بازی‌های کودکانه‌ای بیش نباشند
راه را نشان‌ام بده

راهی نشان‌ام بده به سوی صلحی ابدی
که از درون می تراود
تا توقف تمامی کشاکش‌های جسمانی
تا پرتوافکنی تن با روشنای روح
هر چه سفر و ستیز دشوار باشد
خواهان آن هستم
راه را نشان‌ام بده

الا ویلر ویلکاکس
ترجمه : مینا توکلی ، احسان قصری

ای دل اندر عشق غوغا چون کنی ؟

ای دل اندر عشق غوغا چون کنی ؟
خویش را بیهوده رسوا چون کنی ؟

تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی ؟

عشق را سرمایه‌ای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی ؟

چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی ؟

غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی ؟

مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی ؟

عطار نیشابوری