سفر

نمی‌دانم چرا
هر وقت می‌روی سفر
زندگی من
خیلی دلتنگ می شوم

مثل لحظه‌ای
که گفتی برام سیب بخر
جای من
در آغوش تو
امن‌ترمی‌شود
با هرنگاهی
لبخندی
حرفی

شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست
حالا
زندگی‌ام‌ را
قد وقواره‌ی تو
می‌برم ومی‌دوزم

خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو رانفس می‌کشد
می‌درخشی
لای ملافه‌ها
پیدات نمی‌کنم

با دست‌هام
با چشم‌هام
هر بار
تو را کشف می‌کنم

عباس معروفی

عاشقانه های کوتاه از نزار

از سالی که تو معشوق ام شدی
مهمترین صفحات در کتاب عشق معاصر ، رقم خورد
صفحات کتاب عشق ، قبل از این  سفید بودند
و بعد از این نیز سفید خواهند ماند
خطی که میان دهان من و تو کشیده شده
خط استوایی ست                                                      
که مقیاس زمان است برای تمامی ی رصدخانه ها
=============
وقتی که پشت فرمان نشسته ام
و سرت را روی شانه هایم می گذاری
ستارگان از مدارشان می گریزند
و آرام فرود می آیند
تا بر شیشه سرسره بازی کنند
و ماه  فرود می آید تا بر شانه ات بنشیند
دراین هنگام حرف زدن زیباست
وسکوت هم
 
حتی گم شدن درجاده های زمستان
و راه های پرت بی تابلو هم دلپذیرست

نزار قبانی

دیوانه خموش

دیوانه خموش به عاقل برابرست
دریای آرمیده به ساحل برابرست

در وصل و هجر ، سوختگان گریه می‌کنند
از بهر شمع ، خلوت و محفل برابرست

دست از طلب مدار که دارد طریق عشق
از پافتادنی که به منزل برابرست

گردی که خیزد از قدم رهروان عشق
با سرمه سیاهی منزل برابرست

دلگیر نیستم که دل از دست داده‌ام
دلجویی حبیب به صد دل برابرست

صائب ز دل به دیده خونبار صلح کن
یک قطره اشک گرم به صد دل برابرست

صائب تبریزی

تو آن فصل را در چهره من می بینی

تو آن فصل را در چهره من می بینی
که پاییز برگها را به یغما برده
و جز چند برگ زرد
که در برابر سرما به خود می لرزند نمانده
بر شاخه هایی که پرندگان
چون گروه آواز خوان بر آن تا دیر گاه نغمه سر می دادند

تو غروب آن روز را در چهره ام می بینی
که خورشید سر بر بالین شب گذاشته
و جامه سیاه به تن کرده

تو در من فروغ آن آتش را می بینی
که به خاکستر جوانی نشسته
چون تخت مرگ که به ناچار باید بر آن آرامش گیرد
مرگ در بستری ، که از آن حیات گرفته بود
تو اینها را می بینی و التهاب اشتیاقت
به آن کسی که می دانی به زودی ترکت خواهد کرد
بیشتر خواهد شد

شکسپیر

به جستجوی راز جهان

به دور می رفتم
به جستجوی راز جهان
که دودکش خانه ات را دیدم
نزدیک که شدم
دریافتم
آنچه به دنبالش بودم تویی
زنی در سرزمینی برفی
با گیسوانی بافته و
آوازهایی که
خواب خرسها را پر از کندوهای عسل می کرد
اینجا فرود آمدم
و برای بخاری ات هیزم جمع کردم

رسول یونان

زمانی از آن تو باشم

اگر نمی توانم همیشه مال تو باشم
اجازه بده گاهی ، زمانی از آن تو باشم
واگر نمی توانم گاهی ، زمانی از آن تو باشم
بگذار هر وقت که تو می گویی ، کنار تو باشم
اگر نمی توانم عشق راستین تو باشم
بگذار باعث سرگرمی تو باشم
اگر نمی توانم دوست خوب و پاک تو باشم
اجازه بده دوست پست و کثیف تو باشم
اما مرا اینطوری ترک نکن
بگذار دست کم چیزی باشم

شل سیلور استاین

هنگام مرگ

می خواهم به هنگام مرگ ، دو دست تو بر چشمانم باشد
نور و گندم دستان عاشق پرست ات را
که تازگی و لطافت شان بار دگر درونم گذر کند
و نرمی دگرگونی سرنوشت ام را احساس کنم
در انتظار تویی که خفته ای ، آرزوی زنده ماندن ات دارم

می خواهم همچنان گوش به باد بسپاری
و رایحه ی دریایی که هر دو دوست اش داشتیم را بو کنی
که باز بر ماسه ای قدم برداری که با هم قدم می زدیم

می خواهم آنچه را که دوست دارم ، زنده بماند
تو که فراتر از همه چیز دوست داشته و آواز خوانده ام
از این رو ، گلگونه ی گلبار من ، همیشه شکوفا باش

برای آنکه اوامر عشق من به تو تحقق پذیرد
برای آنکه سایه ام بر گیسویت گام بردارد
برای آنکه دلیل پیام آوازم آشنای همگان باشد

عشق من ، اگر من بمیرم و تو نمیری
عشق من ، اگر تو بمیری و من نمیرم
بیا بر پهنه ی درد ، بیش از این نیفزاییم
چرا که هیچ گستره ای چون زندگی ما نیست

 

ادامه مطلب ...

جرات دیوانگی

این روزها
که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم
بگذار در خیال تو باشم
بگذار

بگذریم
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است

قیصر امین پور

ساقیا

ساقیا ساغر شراب کجاست
وقت صبحست آفتاب کجاست

خستگی غالبست مرهم کو
تشنگی بیحدست آب کجاست

درد نوشان درد را به صبوح
جز دل خونچکان کباب کجاست

همه عالم غمام غم بگرفت
خور رخشان مه نقاب کجاست

لعل نابست آب دیده ما
آن عقیقین مذاب ناب کجاست

تا بکی اشک بر رخ افشانیم
آخر آن شیشه گلاب کجاست

بسکه آتش زبانه زد در دل
جگرم گرم شد لعاب کجاست

از تف سینه و بخار خمار
جانم آمد بلب شراب کجاست

دلم از چنگ می‌رود بیرون
نغمه‌ی زخمه‌ی رباب کجاست

بجز از آستان باده فروش
هر شبم جایگاه خواب کجاست

دل خواجو ز غصه گشت خراب
مونس این دل خراب کجاست

خواجوی کرمانی

ای عشق

ای عشق تو بانوی سیه فام منی
زیبای خموش عمر و ایام منی

دیری است در این باغ که گلبانگت نیست
ای مرغ غمین که بر سر بام منی

شیرینی و شور بزم جانها بودی
اینک چو شراب تلخ در جام منی

گر خوی تو با رمیدگی همراه است
کی رام منی ‌آهوک آرام منی ؟

یک شمع چو قامتت نمی افروزند
اما تو همان ستاره شام منی

گر ننگ به نام عشق کردند چه باک
بدنام بدانی تو و خوشنام منی

هرچند که ناکام گذشتیم ز هم
چون طعم طرب هنوز در کام منی

آغاز تو بودی ام خوشا آن آغاز
شادا به تو چون غم که سرانجام منی

چون چهره تو هنوز در تاریکی است
ای عشق تو بانوی سیه فام منی

سیاوش کسرایی

عشق چیره نمی شود

عشق چیره نمی شود عشق می پرورد
عشق توان آن دارد
که در یک لحظه آن کند
که به رنج به سختی می تواند در یک عمر فراهم آورد
از این که در کنارم هستی بسیار شادمانم
بودنت یاریم میکند که در یابم
جهان تا کجا زیباست

یوهان ولفگانگ فن گوته

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی    
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی

من این مقام به دنیا و آخرت ندهم    
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی

هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد    
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی

بیا که رونق این کارخانه کم نشود    
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی

ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن    
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینه جام نقش بندی غیب    
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی

از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت    
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی

به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند    
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی

مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ    
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
 
حافظ

جایم را با کسی پر خواهی کرد

جایم را با کسی پر خواهی کرد
او هم تو را خواهد بوسید
و به تو خواهد گفت که زیبایی
اما به مرور از تک و تاخواهی افتاد
چون نه بوسه‌هایش مغناطیس بوسه‌های مرا
خواهد داشت
نه شعر می‌داند چیست
که زیبایی مفردت را مضاعف کند در جمع

سجاد گودرزی
کتاب: جنبش تن باکو

جدائی تاریک است و گس

جدائی تاریک است و گس
سهم خود را از آن می‌پذیرم ، تو چرا گریه می‌کنی ؟
دستم را در دست خود بگیر و بگو که در یادم خواهی بود
قول بده سری به خواب‌هایم بزنی
من و تو چون دو کوه ، دور از هم جدا از هم
نه توان حرکتی نه امید دیداری
آرزویم اما این است که
عشق خود را با ستاره‌های نیمه شبان به سویم بفرستی

آنا آخماتووا
ترجمه : احمد پوری
 

دل دست هایم

وقتی دل دست‌هایم
تنگ می‌شود برای انگشتان کوچکت
آن‌ها را می‌گذارم برابر خورشید
تا با ترکیبی از کسوف و گرما
دوری‌ات را معنا کنم

مصطفی مستور
کتاب : دست‌هایت بوی نور می‌دهند

کوشیدم تو را

کوشیدم تو را از خاک حافظه‌ام ریشه کن کنم
اما دیدم در تار و پودم تنیده‌ای
همچون خزه دریایی

کوشیدم بوی تو را
از سلول‌های پوستم بیرون کنم
پوستم کنده شد
اما تو بیرون نشدی

کوشیدم تو را به آخر دنیا تبعید کنم
چمدا‌‌‌نهایت را آماده کردم
برایت بلیط سفر خریدم
در اولین ردیف کشتی برایت جا رزرو کردم
وقتی کشتی حرکت کرد
اشک در چشمانم حلقه زد
تازه فهمیدم در اسکله‌ام
تازه فهمیدم آنکه به تبعید می‌رود منم
نه تو

آقای من
همه چیز را می‌توان محو و نابود کرد
مگر اثر انگشت‌های تو که بر زنانگی‌ام
حک شده است

سعاد الصباح

وضعیت

پایم را روی مین گذاشته‌ام
تکان بخورم مرده‌ام
باید همین‌جا که هستم
بمانم تا آخر دنیا
درست
وضعیت سرباز جنگی را دارم
کنار تو و زیبایی‌ات

رسول یونان

دلدارم ، عزیزترین دشمن

برای دلدارم گنجشکی نقاشی کردم
برایم قفسی کشید
برایش زنی نقاشی کردم
برایم کنده و زنجیر کشید
برایش دریا و افق نقاشی کردم
برایم سدّی کشید
برایش درختی نقاشی کردم
برایم تبری کشید
برایش قلبی نقاشی کردم
برایم اسکناس دلار کشید
برایش ماه را نقاشی کردم
برایم جمجمه و دو استخوان ، نشان مرگ کشید

هواپیمایی کاغذی نقاشی کردم و بر آن بر نشستم و در آسمان اوج گرفتم
دلدارم تفنگی کشید و به سوی هواپیمای کاغذی ام نشانه رفت
آیا دلدارم عزیزترین دشمن من نیست ؟
 

غاده السمان

عاشقان ایستاده می میرند

مرگ را حقیر می کنند ، عاشقان
زندگی را بی نهایت
بی آنکه سخنی گفته باشند جز چشمهایشان

فراتر از حریم فصول می میرند
بی نشان
در فصلی بی نام
بی صدا ، ترانه می شوند بر لب ها

در اوج می مانند
همپای معراج فرشتگان
بی آنکه از پای افتاده باشند از زخمهایشان
عاشقان ایستاده می میرند
عاشقان ایستاده می مانند

سید علی صالحی

بهترین روز زندگی من

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی
وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
سرت رو روی شونه هام گذاشتی

و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  پیشونیم رو بوسیدی
گفتی بهتره عجله کنی ، داره دیرت می شه
وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم
بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری
بعد از کارت زود بیا خونه
وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم
تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی : باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری
تو درسها  به بچه مون کمک کنی
وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی
بهم نگاه کردی و خندیدی
وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم
در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم
من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
وقتی  که 80 سالت شد ، این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری
نتونستم چیزی بگم فقط اشک در چشمام جمع شد
اون روز بهترین روز زندگی من بود ، چون تو هم گفتی که منو دوست داری
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

پابلو نرودا