هنوز خیره شدن در چشمان تو
شبیه لذت بردن از شمردن ستاره
در یک شب صحرای یست
و هنوز اسم تو تنها اسمی است
در زندگی من
که هیچ کسی نمی تواند چیزی در موردش بگوید
هنوز یادم می آید
رود... رود... غار... غار... و زخم... زخم
و به خوبی بوی دستانت را به یاد دارم
چوب آبنوس و ادویه ی عربی پنهان
که بویش شبها از کشتی هایی می آید
که به سوی نا شناخته ها می روند
اگر حنجره ام غاری از یخ نبود
به تو حرفی تازه می گفتم
غاده السمان
آنگاه که می میرم
نامم را بر سنگ گورم ننویسید
اما داستان عشق مرا بنویسید
و بنگارید
اینجا آرامگاه زنی است که به برگی عاشق بود
و درون دواتی غرق شد
و مُرد
غاده السمان
آن گاه که درباره تو می نویسم
با پریشانی دل نگران دواتم هستم
و باران گرمی که درونش فرو می بارد
و می بینم که مرکب به دریا بدل می شود
و انگشتانم ، به رنگین کمان
و غم هایم ، به گنجشکان
و قلم ، به شاخه زیتون
و کاغذم ، به فضا
و جسم ، به ابر
خویشتن را در غیابت از حضورت آزاد می کنم
و بی هوده با تبرم بر سایه های تو بر دیوار عمرم حمله می کنم
زیرا غیاب تو ، خود حضور است
چه بسا که برای اعتیاد من به تو
درمانی نباشد به جز جرعه های بزرگی از دیدار تو
در شریان من
غاده السمان
بر دیوار اتاق خوابت میخ میکوبی
به جای آویختن عکسم ، خودم را بر دیوار میآویزی
آیا این همان چیزی است
که انسان با عشق ما را بدان فرا میخوانَد ؟
چگونه از پرواز شب آزادی
و اسرار آویخته در بالهایم
شانه خالی کنم
در حالی که بالهایم به غبار سایهها آغشته است
تا به صورت مومیایی درآیم ؟
آیا این همان چیزی است که
زنان عاشق
مدعی وفاداری به آن هستند ؟
غاده السمان
برای دلدارم گنجشکی نقاشی کردم
برایم قفسی کشید
برایش زنی نقاشی کردم
برایم کنده و زنجیر کشید
برایش دریا و افق نقاشی کردم
برایم سدّی کشید
برایش درختی نقاشی کردم
برایم تبری کشید
برایش قلبی نقاشی کردم
برایم اسکناس دلار کشید
برایش ماه را نقاشی کردم
برایم جمجمه و دو استخوان ، نشان مرگ کشید
هواپیمایی کاغذی نقاشی کردم و بر آن بر نشستم و در آسمان اوج گرفتم
دلدارم تفنگی کشید و به سوی هواپیمای کاغذی ام نشانه رفت
آیا دلدارم عزیزترین دشمن من نیست ؟
غاده السمان
در زندگانی من
نه جمله ی معترضه باش
و نه فاصله ی میان دو جمله
تو تمامی زندگی منی
نقطه ی آخر خط
و تنها کلمه در آغاز خط
دوستت می دارم
غاده السمان
سرگذشت من ؟ مسیر پروانه است
در طول تاریخش ، از کرم پیله
تا پرواز شفاف و رنگین پروانه ای زرین
می پرسی چراغ ها با من چه کرده اند ؟
بر گردشان می گردم
و آنها را با شهوت خویش برای آزادی
می سوزانم
و پرواز می کنم و پرواز می کنم
زیرا من عاشق رهایی ام نه عاشق گل ها و چراغ ها
عشق ؟ نه
آیا شنیده ای که پروانه ای به میل خود
دوباره کرم شود
و به درون پیله باز گردد ؟
عشق شهریار شرقی مترادف با تملّک دلدار است
یا مترادف با کشتن او
اما پروانه به دور دست ها پرواز کرده است
و آموخته است که چونان کرکسان ، در اوج آسمان بماند
و کار تمام شود
غاده السمان
سراب با من گفت : از تعقیب من دست بردار
گفتم : تویی تنها عشق من ، زیرا که ناممکنی
ترا تعقیب می کنم چون هرگز جز سایه ات را لمس نکرده ام
و دوست داشتنت را ادامه می دهم
زیرا تو رهایی ، حتی از جسمت
تو شرابی بی جام و من چونان توام
دختر آزادی ، و جام من ، فضا و کوچ است
اگر آزادی بهای عشق باشد
پس ای عشق رمنده جیوه سان
بدرود
ای فریبکار رباینده . ای تاجر زنجیرها
اگر آزادی بهای استقرار و وجاهت باشد
پس باید قاب های زرّین تصویرهای ما
رهسپار دوزخ شوند
نه چیزی، نه کسی ، نه عاطفه ای ، نه رشوه ای
پربها تر از آزادی در نظرم نیست
پس باید آزادی کفن من باشد
غاده السمان
به دنبال آن بانکی هستم
که به من زندگی تازهای وام دهد
تا با تو بزیَم
سپس ، اعلان ورشکستگی کنم
غاده السمان
کتاب : معشوق مجازی
اشتباه تو سنگدلی بود
و اشتباه من غرور
و وقتی این دو اشتباه به هم پیوستند
مولود جهنمی این دو ، جدایی بود
از هم جدا شویم یا نه ؟
به تو تکیه کردهام
و از درخت تنت
شاخههای مهربانی مرا دربر گرفتهاند
مباد که به تو اعتماد کنم
آنگاه که دستانم را فشردی
ترسیدم مبادا که انگشتام را بدزدی
و چون بر دهانم بوسه زدی
دندانهایم را شمردم ، گواهی می دهم بر ترسهایم
دوستت می دارم
اما خوش ندارم که مرا دربند کنی
بدانسان که رود
خوش ندارد
در نقطهای واحد ، از بسترش اسیر شود در بند کردن رنگینکمان
از آنرو که براستی دوستت دارم
ما ، در همان رودخانه ، دیگربار
آببازی خواهیم کرد در بند کردن لحظهی هراسها
تو سهل و ممتنعی
چون چشمه که به دست نمی آیی
مگر آنگاه که روان شودسهل و ممتنع
برای تو چونان صدف می گشایم
و رویاهای تو با من به لقاح می نشینند
و مروارید سیاه و بیتای تو را بارور می شوم
ما باید که پرواز کنیم چون دو خط موازی
با هم ، که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
و عشق ، همین است عشق دو خط موازی
غاده السمان
من در کنار تو باشم و تو در کنار من باشی
اما ما با هم نباشیم
جدایی این است
یک اتاق داشته باشیم
اما ستارهمان یکی نباشد
جدایی این است
قلبم برای پنهان کردن صداها
اتاقکی شود با دیوارهایی از وجودم
و تو نفهمی
جدایی این است
تو را در جسمت بجویم
صدایت را در کلماتت بجویم
نگاهت را در پشت شیشه عینکت بجویم
و نبضت را در درون دستت بجویم
جدایی این است
غادهالسمان
جانانم
آن گاه که در گذشتم ، از من شمش طلا مساز
تا در خزانه ی بانک ها که همچون گورستان است
احساس وحشت نکنم
و نیز از من مترسکی برای پرندگان در مزرعه تعبیه مکن
تا یخ بندان مرا منجمد نکند
و جغدها مرا دشمن نپندارند
شاعر من
آن گاه که در گذشتم ، از من مرکب بساز
و با من سطر به سطر آفرینش هایت را بنویس
تا طعم جاودانگی را در درون حروفت دریابم
و این بار از نو
تا ابد زنده بمانم
غاده السمان
ای یار
که در گریبانت
دو کبوتر توأمان بیتابند
و قلب پاک تو
با لرزش خوش کبوتران
به تنظیم ایقاع و آهنگ جهان برخاسته است
لبانت به طعم خوش صداقت آغشته است
و گرمای مهربان دستت
مرد را مرد میکند
و من
ایستاده ام
و به نیمهی کهکشان مینگرم
که در آنسویش
تو
عشق تقدیر میکنی
و من
کامل میشوم
ای زن
غاده السمان
شهادت میدهم به مرغان سپید بال
هنگامی که تو را به یاد میآورم
و از تو مینویسم
قلم در دستم شاخه گلی سرخ میشود
نامت را که مینویسم
ورقهای زیر دستم غافلگیرم میکنند
آب دریا از آن میجوشد
و مرغان سپید بال بر فراز آن پرواز میکنند
هنگامی که از تو مینویسم مداد پاک کنام آتش میگیرد
پیاپی باران بر میزم میبارد
و بر سبد کاغذهای دور ریختهام
گلهای بهاری میرویند
و از آن پروانههای رنگارنگ و گنجشگکان پر میگیرند
وقتی آنچه نوشتهام را پاره میکنم
کاغذ پارههایم
قطعههایی از آینهی نقره میشوند
مانند ماهی که روی میزم بشکند
بیاموز مرا چگونه بنویسم از تو
یا
چگونه فراموشت کنم
غاده السمان