به زودی
تو را
به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
به یاد ماندنی
به زودی
دوستت خواهم داشت
غاده السمان
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند
و آینده در کمینم بایستد
و وعیدم دهد
به زمستانِ اندوههای دیرگذر
همچنان تو را دوست خواهم داشت
و هر روز صبح به تو میگویم
من از آن توأم
غاده السمان
مترجم : اسماء خواجه زاده
عشق دیرین من
از روزی که شناختمت
ماهیان در فضا پرواز می کنند
گنجشکان در آب شنا
و خروسها نیمه شب آواز می خوانند
غنچه ها شاخه های سرما زده را در زمستان غافلگیر می کنند
لاک پشتها چون خرگوش می جهند
و گرگ شادمانه با شنل قرمزی در جنگل می رقصد
و مرگ خودکشی می کند اما نمی میرد
از روزی که شناختمت
همزمان هم می خندم وهم گریه می کنم
نیمی از عشقت روشنایی و نیم دیگرش تاریکی ست
یک بام و دو هواست
شاید برای همین است که همچنان دوستت دارم
غاده السمان
مترجم : زهرا ابومعاش
دوست میدارم خیانتهایت را
که به من روا میداری
زیرا تایید میکند که زندهای
و از دروغ و نقاب پوشیدن
ناتوان
مرا نقابها به درد میآورد
بیش از به درد آوردن خیانت
غاده السمان
مترجم : عبدالحسین فرزاد
هرگز از یاد نخواهم برد
که هیچ کس درد زنی را احساس نمی کند
زنی که دندان هایش را
در چوب پنجره فرو می کند
تا کسی را صدا نزند
زیرا که می داند هیچ کس
به دادش نخواهد رسید
غاده السمان
مترجم : سهراب مهدی پور
گفتند به پاریس میآیی
پیراهنی نو خریدم
خودم را با حماقتم معطر کردم
با سادگیام آراستم
و منتظرت ماندم
وقتی یادداشتهای روزانه جنگت را نشانم دادند
دیدم که در دستور کار تو
فقط یک زنم
تو مرا از دست دادی
بهخاطر یک مشت بازیچه
که فکر میکردی مرا به تو نزدیک میکنند
تاریخ من با مردها اینگونه است
فقط راستگویی معصومانه
مرا از پا میاندازد
تو
در هر شهری زنی داری
زنی که فکر میکند
تنها عشق تو است
اما من
همرکاب این قافله نمیشوم
نمیخواهم با عشقم
بهدنبال مرگم بروم
غادة السمان
مترجم : عبدالحسین فرزاد
متهم ام
به دوست داشتنت
به این جرم افتخار میکنم
و به فراموش نکردنت
و آرزویم این است
که مجازاتم
حبسِ ابد در گردشِ خونِ تو باشد
غاده السمان
مترجم : اسماء خواجه زاده
دوستت دارم
اما نمىتوانى مرا در بند کنى
همچنان که آبشار نتوانست
همچنان که دریاچه و ابر نتوانستند
و بند آب نتوانست
پس مرا دوست بدار
آنچنان که هستم
و در به بند کشیدن روح و نگاه من
مکوش
مرا بپذیر آنچنان که هستم
غاده السمان
همچون صاعقهای بر من فرود آمدی
و مرا به دو نیم کردی
نیمی که دوستت دارد
و نیمی که رنج می برد
به خاطر نیمهای که دوستت دارد
میگویم آری
میگویم نه
میگویم بیا
میگویم برو
میگویم اهمیتی ندارد
همه ی اینها را همزمان و در یک لحظه میگویم
و تو به تنهایی تمامی آنها را می فهمی
و هیچ تناقضی در حرفهایم نمیبینی
و قلبت به روی نور و تاریکی گشوده میشود
و در تمامی طیفهای نور و سایه
چیزی برای گفتن وجود ندارد جز
دوستت دارم
غادة السمان
مترجم : سپیده متولی
من آغوشی برای تو نداشتم
تمام عشاق زندگی من افسانه های کهن بودند
می آمدند
می جنگیدند
ومی مردند
تو هم به این آغوش نمی رسی
زیرا نیامده مرده ای
این واقعیت عشاق من است
غادة السمان
مترجم : بابک شاکر
در قهوه خانه ساحلی مینشینم
و به کشتیهایی خیره میشوم
که در بینهایت زاده میشوند
و ترا میبینم که
از قاره روبه رو میآیی
و بر روی آب ، شتابان
گام برمی داری
تا با من قهوه بنوشی
همچنان که عادت ما بود
پیش از آنکه بمیری
چیزی میان ما دگرگون نشده است
اما من بر آن شده ام تا
دیدار پنهانی مان را حفظ کنم
هر چند که مردمان پیرامون من
می پندارند که
آنکه مرد
دیگر باز نمیگردد
غاده السمان
من همیشه حرفهایم اشکهایی بود
که بهانه ی بغض تو بود
نمی توانستم سخنی بگویم
پشت این روزهای تنهایی
تو مرا یاد زن بودنم انداختی
ومن را با عشق خود به آسمانی بردی
که ابرها احاطه اش کرده بودند برای باریدن
نه من باریدم نه تو
زیرا که ما حرفهایمان را همیشه باریده بودیم
به من مرد بودنت را اثبات کن
من که زن بودنم را هرشب به تو هدیه داده بودم
به من سقفی نشان بده
من که همیشه خودم را سایبان تو کرده بودم
غادة السمان
مترجم : بابک شاکر
هر آنگاه که نام تو را مینویسم
کاغذهایم در زیر دستم غافلگیرم میکنند
و آب دریا در آنها جاری می شود
و مرغان سپید نوروزی بر فراز آن به پرواز در میآیند
و هنگامی که نوشته هایم را پاره می کنم
تکه پاره ها چون شکسته های آینه ی نقره می شوند
چنانکه گویی ماه بر بساط نوشتن من شکسته است
مرا بیاموز چگونه درباره ات بنویسم
یا چگونه از یادت ببرم
غاده السمان
به راستی
آیا آنچه در شریان های تو جریان دارد
خون است
یا عسل ؟
آن گاه که با شهوت نوشتن برای تو
مشتعل می شوم
مرکب در میانِ دوات می جوشد
چون دیگی بر اجاق
و قلم در دستم
به مشعلی بدل می گردد
سپیده دم مرا آواز می دهد : نارسیس
نزدیک می آیم
و چهره ام را می بینم
در آبِ زلالِ دریاچه
و خوب خیره می شوم
آن گاه
چهره ی تو را می بینم
غاده السمان
درتو صفاتی غیر قابل پیش بینی وجود دارد
مردی جدید برای هر روز
و من با تو هر روز عشق جدیدی دارم
مداوم به تو خیانت
وآن را روی تو اجرا می کنم
همه چیز اسم تو شده است
صدای تو شده است
و حتی هنگامی که می خواهم
از تو
به بیابان های خواب فرار کنم
پیش می آید که ساعدهایم نزدیک گوش هایم قرار گیرد
به تک تک های ساعتم گوش می دهم
که اسم تو را تکرار می کند
ثانیه به ثانیه
در عشق نیفتادم
به سوی او با گام های ثابت رفتم
با چشمانی باز تا دور دست
من در عشق ایستاده ام
نه افتاده در عشق
تورا می خواهم با تمام هوش و حواسم
یا با آنچه باقی مانده بعد از آشنایی با تو
تصمیم گرفتم دوستت داشته باشم
خواسته ای که خودم خواسته ام
نه خواسته ای که از روی شکست است
و این من هستم که از وجود در بسته ی تو عبور می کنم
با تمام هوش یا دیوانگی ام
و از قبل می دانم
در کدام کهکشان آتش بر افکنم
و چه طوفانی از صندوق گناهان بیرون بیاورم
غاده السمان
ترجمه : محبوبه افشاری
تمامی چیزهایی که دوست می دارم از آن من نیست
دریا از آن من نیست
پاییز از آن من نیست
عشقت از آن من نیست
تنها زخمم از آن من است
خیابانی که مرا به سوی مرگ زیبایم
با وبای خاطره سوق می دهد
غاده السمان
آه مرو ، میا
نزدیک مشو ، دور منشین
کوچ مکن ، به من مپیوند
مرا تباه مکن ، مرا خمیده مساز
ما باید که
پرواز کنیم
چون دو خط موازی
با هم
که به هم نمی پیوندند
که نیز از یکدیگر دور نمی شوند
وعشق
همین است
غاده السمان
آزادانه صداقتم را می نویسم
در برابر دشنه های قبیله
و می دانم که با قلمم گورم را حفر می کنم
اما من ادامه می دهم
زیرا تمامی نویسندگان آزادی
با تیشه قلم ، گور خود را حفر می کنند
غاده السمان
آنگاه که با من چون شبح رفتار میکنی
شبح میشوم
و غمهای تو از من عبور میکنند
همچون اتومبیلی که از سایه میگذرد
آن را میدرد و ترکش میکند
بیآنکه ردّی بر جای بگذارد
یا خاطرهای
پایانها اینچنین خویشتن را مینویسند
در قصههای عشق من
===========
دل من میخی بر دیوار نیست
که کاغذپارههای عشق را بر آن بیاویزی
و چون دلت خواست آن را جدا کنی
ای دوست ! خاطره در برابر خاطره
نسیان در برابر نسیان
و آغازگر ستمگرترست
این است حکمت جغد
غاده السمان
کارگر ساختمان گفت : باران میبارد ، امروز گِل آلود خواهد بود
پستچی گفت : باران میبارد ، روزی سختی را خواهم گذرانید
راننده تاکسی گفت : باران میبارد ، مسافران زیادی خواهم داشت
بانوی خانه گفت : باران میبارد ، بیرون رفتن و خرید کردن چه بدبختی است
پیر دختر گفت : باران میبارد ، مُدل موهایم به هم خواهد خورد
کشاورز اول خندید : باران میبارد ، گندم زار شکوفا خواهد شد
کشاورز دوم گریست : باران میبارد ، محصول پنبهام فاسد خواهد شد
چتر فروش گفت : باران میبارد ، چه هوای خوبی است
پیرزن گفت : باران میبارد ، نمیتوانم خانه را ترک کنم
گورگن گفت : باران میبارد ، خاک سنگین میشود و من خسته خواهم شد
زن عاشق اما چیزی نگفت
در این ریزشِ وحشیانه ، ژرف اندیشید
در حالی که انگشتانِ شفّافِ آب ، جاسوسانه
با ریزش گرمش ، پنجره را میسایید
زن عاشق ، بیهیچ صدایی با خود گفت
باران ببارد یا نبارد
خورشید از پس ابرها بتابد یا نتابد
رنگین کمان بر آید یا تاریکی بر همه جا فرو بارد
تند بغّرد یا تازیانههای آذرخش همه جا را بپوشاند
چه فرقی میکند ؟
تا آنگاه که معشوقم خواهد آمد
تا با هم شب زنده داری کنیم
هوا زیباست ، هر طور که باشد
غادة السمّان