در کمین اندوه هستم

در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگار پر از
اندوه بود

بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید

بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم

احمد رضا احمدی

از تو ای عشق


از تو ای عشق در این دل چه شررها دارم
یادگار از تو چه شبها ، چه سحر ها دارم

با تو ای راهزن دل ، چه سفر ها دارم
گرچه از خود خبرم نیست ، خبرها دارم

تو مرا واله و آشفته و رسوا کردی
تو مراغافل از اندیشه فردا کردی

باز هم گرم از این آتش جانسوز تو ام
سرخوش از آه وغم و درد شب و روز توام

شکوه بیجاست ، مرا کشتی و جانم دادی
آنچه از بخت طمع داشتم ، آنم دادی

کاش دائم دل ما از تو بلرزد ای عشق
آن دلی کز تو نلرزد ، به چه ارزد ای عشق

عماد خراسانی

هرگز عاقل نشو

هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری

عزیز نسین

آغوش امن تو

نمی‌دانم چرا
هر وقت می‌روی سفر
زندگی من
گم می‌شود
مثل لحظه‌ای
که گفتی برام سیب بخر
جای من
در آغوش تو
امن‌تر می‌شود
با هر نگاهی
لبخندی
حرفی
شهر به شهر تنم
فتح شده
با کلمات توست
حالا
زندگی‌ام ‌را
قد و قواره‌ی تو
می‌برم و می‌دوزم

خواب بهانه است
که باشی
در بستری
که تو را نفس می‌کشد
می‌درخشی
لای ملافه‌ها
پیدات نمی‌کنم
با دست‌هام
با چشم‌هام
هر بار
تو را کشف می‌کنم

عباس معروفی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی

الا ای لعبت ساقی ز می پر کن مرا جامی
که پیدا نیست کارم را درین گیتی سرانجامی

کنون چون توبه بشکستم به خلوت با تو بنشستم
ز می باید که در دستم نهی هر ساعتی جامی

نباید خورد چندین غم بباید زیستن خرم
که از ما اندرین عالم نخواهد ماند جز نامی

همی خور بادهٔ صافی ز غم آن به که کم لافی
که هرگز عالم جافی نگیرد با کس آرامی

منه بر خط گردون سر ز عمر خویش بر خور
که عمرت را ازین خوشتر نخواهد بود ایامی

چرا باشی چو غمناکی مدار از مفلسی باکی
که ناگاهان شوی خاکی ندیده از جهان کامی

مترس از کار نابوده مخور اندوه بیهوده
دل از غم دار آسوده به کام خود بزن گامی

ترا دهرست بدخواهی نشسته در کمین‌گاهی
ز غداری به هر راهی بگسترده ترا دامی

سنایی غزنوی

کامل کنیم همدیگر را

کسی‌ که‌ هرگز
شهامت نه‌ گفتن قاطعانه‌ را ندارد
نخواهد توانست‌
آری‌ گفتن مداوم‌ در زندگی را
تاب‌ آورد
ما می باید کامل‌ کنیم‌ یکدیگر را
نه‌ آن‌ که‌ همانند شویم‌
تو جبران‌ می‌کنی‌
کمبودهای‌ مرا
و آن‌جا که‌ تو تُند می‌روی‌
من‌ قدم‌ آهسته‌ می‌کنم‌

مارگوت بیکل

به خاطر بالهایم بر خواهم گشت

به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم در سرزمین سپیده بمیرم
در دیار دیروزها
به خاطر بالهایم بر خواهم گشت
بگذار برگردم
می خواهم دور از چشم دریا
در سرزمین بی مرزی ها بمیرم

فدریکو گارسیا لورکا

یار من ،‌ دلدار من ،‌ غمخوار من

یار من ،‌ دلدار من ،‌ غمخوار من
مایه ی امید قلب زار من
دوریت امشب روانم تیره کرد
لشکر غم را به جانم چیره کرد
ز آتش اندوه ، جانم پک سوخت
این دل رنجیده ی غمنک سوخت
روزگاری با تو روزی داشتم
در دل از عشق تو سوزی داشتم
چون شد آن ایام نغز دلپسند ؟
چون شدی تو همدم مشکل پسند ؟
امشب از هر شب جهان زیباترست
چادر الماس دوزش محشر ست
گفته ام محشر ، مکن با من ستیز
آسمان کرده ست گویی رستخیز
رستخیزی بی گزند دواری
محشر زیبایی و افسونگری
از خلال قطعه یی ابر سیاه
نقره پاشان می درخشد قرص ماه
زیر نور او درختان بلند
هستشان بر سر مگر سیمین پرند
تار و روشن ،‌شاخه های سرو و بید
همچو قلب من پر از بیم و امید
موج های سبزه از باد شمال
نقش پردازان امواج خیال
هر طرف ایاتی از خوشحالی است
زین میان جای تو تنها خالی است
بوی پیچک ها مرا بی تاب کرد
پلک هایم آرزوی خواب کرد
خواب گفتم ،‌ آه این افسانه بود
بی تو و دور از تو خوابم کی ربود ؟
مرغکان با نغمه مستم می کنند
بی خبر از بود و هستم می کنند
وین نسیم خوش چو غوغا می کند
دفتر اندیه را وا می کند
دفتر ایام نغز رفته را
خاطرات این دل آشفته را
صفحه صفحه می گشاید در برم
کز گذشت عمر خود یاد آوردم
دیده ام شب های روشن بی شمار
لیک در خاطر ندارم یادگار
لحظه یی بهتر از آن هنگام ها
کز لبانم می گرفتی کام ها

سیمین بهبهانی

در آن لحظه


در آن لحظه که من از پنجره بیرون نگاه کردم
کلاغی روی بام خانهٔ همسایهٔ ما بود
و بر چیزی ، نمی‌دانم چه ، شاید تکه استخوانی
دمادم تق و تق منقار می‌زد باز
و نزدیکش کلاغی روی آنتن قار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا بخیل است
و تنها می‌خورد هر کس که دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجی گذر می‌کرد
که در آن موج‌ها شاید یکی نطقی در این معنی که شیرین است غم
شیرین‌تر از شهد و شکر می‌کرد
نمی‌دانم چرا ، شاید برای آنکه این دنیا عجیب است
شلوغ است
دروغ است و غریب است
و در آن موج‌ها شاید در آن لحظه جوانی هم
برای دوستداران صدای پیر مردی تار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا پر است از ساز و از آواز
و بسیاری صداهایی که دارد تار و پودی گرم
و نرم
و بسیاری که بی شرم
در آن لحظه گمان کردم یکی هم داشت خود را دار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا شاید برای آنکه این دنیا کشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بیش از این همه اسباب خنده ست
در آن لحظه یکی میوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم میوهٔ پوسیده‌اش را جار می‌زد باز
نمی‌دانم چرا، شاید برای آنکه این دنیا بزرگ است
و دور است
و کور است
در آن لحظه که می‌پژمرد و می‌رفت
و لختی عمر جاویدان هستی را
به غارت با شتابی آشنا می‌برد و می‌رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراری تو را خواست
و می‌دانم چرا خواست
و می‌دانم که پوچ هستی و این لحظه‌های پژمرنده
که نامش عمر و دنیاست
اگر باشی تو با من، خوب و جاویدان و زیباست

مهدی اخوان ثالث

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست

جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست
سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست

خیمه از دایره‌ی کون و مکان بیرون زن
زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست

در چمن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانه‌ی خانی دگرست

راستی راز لطافت چو روان می‌گردی
گوئیا سرو روان تو روانی دگرست

عاشقان را نبود نام و نشانی پیدا
زانکه این طایفه را نام و نشانی دگرست

یک زمانم بخدا بخش و ملامت کم گوی
کاین جگر سوخته موقوف زمانی دگرست

تو نه مرد قدح و درد مغانی خواجو
خون دل نوش که آن لعل زکانی دگرست

خواجوی کزمانی

مرابه تشنگی جاودانه مهمان کن

مرا به سفره ی بی نان خوی مهمان کن
مرا به مائده ی خام نام سفیدت
مرا به خانه ی بی خانه و در و دیوار
مرا به خلوت بی دشمنت بخوان ای یار
مرا به زمزمه ی بی صدای افسانه
که نرم می چکد از چنگ بیت های بلند
مرا بخوان که به محراب معبد پاکت
نماز واجب شعری را
به سجده سر بگذارم به مهر باطل عشق
مرا ببر به هیاهوی شهر مرموزی
که ارث برده ام از بهت بایر اجداد
که ناشنفته و ناخوانده مانده و مانده هنوز
که من به سایه روشن گرگ و میش
ربودمش ز کلبه ی ملعون چه مبروصم
مرا به بایر پر انتظار سیلابت
کویر تشنه ی سیلاب شعر سیلابی
مرا به راندن گاو آهن مدادی دعوت کن
که شعر خرم گندم را
که مثنوی هزاران منی گندم را
به پهنه ی کویر تو
بی باران بفشانم
تو عزلت تمام رسولان روزکور
تو غربت تمام شب آوازان
تو از رواق های دروغ آوران سودایی
تو از تمام ارسطو بزرگتری
مرا نجات بده
مرا ز کوچه ز میدان
مرا ز ده ز بیابان
مرا ز راست ها که دروغند
مرا ز عشق که آغاز نفرت است
مرا ز نفرت
مرا ز عاطفه حتی نجات بده
مرا رباط سفر های خانگی
مرا رباطبیابان خانه باش
مرا
کرانه باش
بهانه باش
من از تمام خیابانها
از چار راهها
من از چراغ قرمز قانون
حتی
با اسب تاخت کردم
که آشتی بدهم باد و دود را
که آشنا بکنم سینه را به دود و به باد
اما دریغ
بهار
ای بهار من
ای کاغذ ای سفید
که من تمام گناهان شهر را
که من تمام بذر گناهان شهر را
به دشت پاک تو
با دست پاک پاشیدم
تو بار مهربانی داری
مرا رها کن از این بختک سیاه
از این شب سربی
که رو به سقف سکوتم به وحشت افکنده ست
مرا رها کن از این خشکسال خواب و خیال
مرا به سفره ی بی نان خویش
مرا به نان سفیدت به شیر تازه ی میش سفید بی قوچت
مرا به آب
تشنه ام آخر
مرا به آب سرابت
مرابه تشنگی جاودانه مهمان کن

منوچهر آتشی

ابری شبیه سایه ی من بود

در گوشه ای از آسمان ابری شبیه سایه ی من بود
 ابری که شاید مثل من آماده ی فریاد کردن بود

 من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی مان
پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

خسته مباشی پاسخی پژواک سان از سنگ ها آمد
این ابتدای آشنایی مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین ، نشستم گپ زدیم ام نه از حرفی که با ما بود
او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی های مگویم را
من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می کنم با خویشتن گفتم ولی بعضی
با دستهای آشنا در من بکار قفل بستن بود

و خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه جان دیگر
 گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر
پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من
 با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار
اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بود

محمدعلی بهمنی

جز آنکه دوستت بدارم

برف نگران ام نمی کند
حصار یخ رنج ام نمیدهد
زیرا پایداری می کنم
گاهی با شعر
و گاهی هم با عشق
که برای گرم شدن
وسیله ای دیگری نیست
جز آنکه دوستت بدارم

نزار قبانی

از وقتی که عاشق شدم

از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس رو به من بخشیدی
متشکرم

شل سیلور استاین

پیدا شد و پیدا شد گمگشته ما امشب

پیدا شد و پیدا شد گمگشته ما امشب
می چرخم و می رقصم با باد صبا امشب
 
در کلبه ما خورشید مهمان شده باز امروز
در محفل ما مهتاب، افشانده صفا امشب
 
یک روز نشد با ما این چرخ و فلک همراه
گوئی من و دل هستیم مهمان خدا امشب
 
بر زانوی من دلدار بنهاده سر زیبا
گر سر دهمش در پای ، کاری است بجا امشب
 
پروانه مرا عمری اسباب شگفتی بود
کار تو ولی دارم ، خود حال تو را امشب
 
دیوانه دل مسکین باور نکند این بخت
حق دارد اگر دارد صد چون و چرا امشب
 
وه وه که چه سرمستم دل می رود از دستم
هر تار دلم دارد صد شور و نوا امشب


عماد خراسانی

مستم ز می عشق

از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست

در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست

مستان می‌عشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست

در بادیه‌ی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست

گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست

زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بی‌خبریم از دل خود هیچ خبر نیست

جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست

در دامن تو دست کسی می‌زند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست

دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست

عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست

عطار

فردا روز دیگریست

امروز به پایان میرسد
از فردا برایم چیزی نگو
من نمیگویم
فردا روز دیگریست
فقط میگویم
تو روز دیگری هستی
تو فردایی
همان که باید به خاطرش زنده بمانم

جبران خلیل جبران

بانوی من رسوای زیبایم

بانوی من
رسوای زیبایم
که با تو خوشبو می شوم
تو شعری شکوهمندی
که آرزو می کنم
امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی
که طلا و لاجوردش می چکد

مگر می توانم
در میدان های شعر فریاد نزنم
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم

مگر می توانم
خورشید را
در کشو هایم نگه دارم
مگر می شود
با تو
در پارکی قدم بزنم
و ماهواره ها
کشف نکنند
که تو دلدار منی

نمی توانم
پروانه ای را سانسور کنم
که در خونم شناور است
نمی توانم
یاسمن را باز دارم
از آویختن بر شانه هایم
نمی توانم
شعری عاشقانه را
در پیراهنم پنهان کنم
زیرا
منفجر خواهد شد

نزار قبانی

کسی نیست که دیوانه نکردی

با آنکه می از شیشه به پیمانه نکردی
در بزم ، کسی نیست که دیوانه نکردی

ای خانه شهری نگهت برده به یغما
در شهر دلی کو که در آن خانه نکردی

تا گنج غمت را سر ویرانی دل هاست
یک خانه دل نیست که ویرانه نکردی

تنها نه من از عشق رخت شهره شهرم
صاحب نظری نیست که افسانه نکردی

نازم سرت ای شمع که شهری زدی آتش
و اندیشه ز دود دل پروانه نکردی

با چشم تو محرم نشدم تا به نگاهی
بیگانه ام از محرم و بیگانه نکردی.

فروغی بسطامی

گفت به پیشم بیا

گفت به پیشم بیا
گفت برایم بمان
گفت به رویم بخند
گفت برایم بمیر
آمدم
ماندم
خندیدم
مردم

ناظم حکمت