دوستت دارم
نوری که از درون تو می درخشد
و راهم را روشن می کند
تاریکی ابرهایت را دوست دارم
که در ستایش روشنی می باری
رودخانه هایت را
که به سنگ ریزه و خارهایم سلام
می کنند
دریایت را دوست دارم
که فقط برای غرق کردن من آفریدی
و این ساعت گیج را دوست دارم
که دو روز است خوابیده است
که تو را بیش تر ببینم
شمس لنگرودی
به زودی
تو را
به عقوبتی گرفتار خواهم کرد
به یاد ماندنی
به زودی
دوستت خواهم داشت
غاده السمان
پاییز دارد تمام میشود
و رویاهای ناتمامِ مرا
هیچ تویی
به واقعیت نرسانده است
چرا نمیای
به انتظارهای که پشت پنجره
جا گذاشته أم
پایان نمیدهی ؟
چرا نمایی
و به دادِ این روزهایِ یک نفره
نمی رسی ؟
که باهم
خیابانِ انقلاب را توی خاطراتمان
ثبت کنیم
کتاب های عاشقانه بخریم
بجای تمام قلب های دنیا
بِتَپیم
و روزهای
سردمان را گرم بگذرانیم
پاییز دارد تمام میشود
برگ ها زیرِ پای عابران مٌرده اند
درختان دارند
خوابِ شکوفه میبینند
و پرتقال ها جوری شیرین شده اند
که خودشان را
توی دلِ زمستان جا کنند
می بینی
همه چیز
دارد به زمستان پیوند میخورد
و من هنوز
آرزوی آمدنت را
با خود
به همه جای شهر میبرم
راستی
حالا که به پاییزو عاشقانه هایش نرسیدیم
با زمستان و برف و بارانش
میشود بیایی ؟
نازنین عابدین پور
روزی
جایی
دقیقه ایی
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت
یا لبخند خواهی زد
یا اشک خواهی ریخت
پابلو نرودا
مترجم : بابک زمانی
به دلش نبود صدایم بزند
اما طبق عادتِ خیال سمتش برگشتم
همه چیز عادی بود
جز منطقِ خیالِ من
جز آنچه در من میپیچید
دست بردم و عقربه را از ساعت گرفتم
و عدد را از جهانم
اما زمان در قدم برداشتن دقیق بود
نامش را صدا زدم
اما صدا نبود
حرفهای نامش ، الفبای سکوت بود
کُند و کشدار و بیصدا
مثل تبدیل شدن چوب به زغال سنگ
مثل رنگ باختنِ شیارهای دست زیر آفتاب
رو به رویم تابوتی
با دو شکاف عمیق بر کنارههایش
انگار آدمی به دو سو
از مرگ گریخته باشد
دست میکشم بر پهلوهایم
دو شکاف بر تن دارم
قلبِ من
از دو سو
سمتِ او دویده است
سیدمحمد مرکبیان
زندگی را سپاس
آن گاه که به عمق چشمان تو
خیره می شوم
چشمانی که رهایی از آن
ممکن نیست
ویولتا پارا
اشتباه کردم
درست همان لحظه
که آن واژه لعنتی را به زبان آوردم
باید به جای دوستت دارم
دستهایت را محکم میگرفتم
و فقط یک بوسه
میکاشتم روی گونه ات
بعد توی دلم تا ابد دوستت میداشتم
و تا ابد کنارت میماندم
دوستت دارم گفتم
فکر میکردم نزدیک میشویم
آنقدر که ضربان قلبمان یکی شود
ولی دور شدیم
آنقدر که هیچ چیز
جز عطر تنت برایم نماند
فاطمه جوادی
تورا به اندازه ی من آفریده اند
فرمان داده اند که کنارمن باشی
کسانی که این فرمان را نپذیرند
از بالای چشمانم خواهند افتاد
برای آفریدن تو
شکوفه و تابستان و خاک را بهم آمیخته اند
و الماسهای کمیابی را درون چشمانت گذاشته اند
که خیره می کند چشمها را
قرارشده درزبانت
چیزی جز عشق نباشد
وحتی مقرر شده در خوابهایم هم حضور داشته باشی
آفرینش تو به پاس شاعر بودنم اتفاق افتاده
این را درون گوشم کسی نجوا کرد
سهام الشعشاع
مترجم : بابک شاکر
عهد شکستن کارِ من نیست
از همان ابتدا گفته بودم
گفته بودم پایِ دل دادگی ام می ایستم
پایِ دیر آمدنت
از همان ابتدا خواسته بودم اینچنینی عاشقی را
گفته بودم آسان نمی خواهم تو را
می دانم ... می دانم ... می دانم
اما
تو بگو ؟
صبر بیش از این جایز است ؟
حالا دیگر وقتِ رسیدنِ آغوشت نیست ؟
تو که می دانی ، خدا هم
که من آغوشِ هیچکس را
برایِ خستگی هایم نخواسته ام
و حالا خواهانم
با صدایِ بلند هم می گویم
خواهانِ تو
دستانت
خواهانِ لبانت
که نامم را صدا می زند
و جانم گفتن هایِ پی در پیِ لبانِ من
که در تمامِ وجودم انعکاس می یابد
و من لبریز می شوم از
بوی خوش داشتنت
عادل دانتیسم
به یک باره مثلِ صاعقه ای
بر من برخورد کردی
آن گاه که هیچ به یادت نبودم
دوباره خودت را به یادم آوردی
ای کاش اصلن سراغم را نمی گرفتی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم
می گویی دوباره مثل قبل باشیم وُ
گریه می کنی
می دانی که بار دیگری نخواهد بود
باور کن مرا خیلی ناراحت می کنی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم
می گویی دوستم داری
از کجا می دانی که من هم دوستت دارم
باعث درد و رنج بسیارم می شوی
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم
جدا شدن از تو برایم خیلی سخت بود
می خواهم محکم تو را در آغوش بگیرم
اما عقلم می گوید دیگر دوستش نداشته باش
به فکرم افتادی
تو را نمی توانم فراموش کنم
از آن بار اول که دوستت داشتم
دیگر تو را نمی توانم فراموش کنم
ملیسا گورپینار شاعر ترکیه
مترجم مجتبی نهانی
دلت چه شد که از آن شور و اشتیاق افتاد ؟
چه شد که بین تو و من چنین نفاق افتاد ؟
زمان به دست تو پایان من نوشت آری
مسیر واقعه این بار ، از این سیاق افتاد
دو رودخانه ی عشق من و تو شط شده بود
ولی دریغ که راهش به باتلاق افتاد
خلاف منطق معمول عشق بود انگار
میان ما دو موازی که انطباق افتاد
جهان برای همیشه ، سیاه بر تن کرد
شبی که ماه تمام تو در محاق افتاد
شکر به مزمزه چون شوکران شود زین پس
مرا که طعم دهان تو از مذاق افتاد
خزان به لطف تو چشم و چراغ تقویم است
که دیدن تو در این فصل ، اتفاق افتاد
چه زندگانی سختی است زیستن بی عشق
ببین پس از تو که تکلیف من چه شاق افتاد
پس از تو جفت سرشتی و سرنوشتی من
غریبواره ی تو ، تا همیشه تاق افتاد
تو فصل مشترک عشق و شعر من بودی
که با جدایی تو بین شان طلاق افتاد
هوای تازه تو بودی ، نفس تو و بی تو
دوباره بر سرم آوار اختناق افتاد
به باور دل نا باورم نمی گنجد
هنوز هم که مرا با تو این فراق افتاد
حسین منزوی
تو را به زبان اسپانیایی دوست دارم
در هوس دیوانه وار رقص فلامینکو
در عطش وحشی رقص تانگو
تو را به زبان یونانی دوست دارم
غمناک ، ظریف و زیبا
در نقش و نگار لباس های رقص سیرتاکی
در تکان آرام شانه ها
تو را به زبان ایتالیایی دوست دارم
در اُپرای «عروسی فیگارو» موتسارت
در اُپرای «کارمن» بیزه
در اُپرای «آیدای» وِردی
تو را به زبان تُرکی دوست دارم
در رقص جنگی و یاللی
در رقص تأثر برانگیز واغزالی
تو را به هر زبانی دوست دارم
در هر نُت موسیقی
در هر سطری که می نویسم
در هر ترانه ی شور انگیز
در هر ریتم غمناک
آیا عشق را زبانی هست ؟
آیا عشق ، کوره راه وُ راهی دارد ؟
تو را به هر زبانی دوست دارم
در هفت نُتی که می دانم
در هفت رنگی که می شناسم
تو را در آسمان وُ زمین دوست دارم
ربطی به خود تو ندارد
تو را به همه ی زبان ها
در همه ی خانه وُ راه ها
تو را در درونم
دوست دارم
زیبا خلیل شاعر آذربایجانی
مترجم : محتبی نهانی
آنقدر در وحشتم از روزی
که تا چشم برگیرم از خواب
دهانم را بسوزانند
تا دیگر بار نتوانم
لب بر لبان تو بگذارم
آنقدر در وحشتم از روزی
که زبانم را به چوبه ی دار بسپارند
تا دیگربار نتوانم به تو بگویم
دوستت دارم
آنگاه که چشم می گشایی
از تنهایی نترس
اگر مرا دوست بداری
بی گمان مرا خواهی یافت
در ته فنجان قهوه ات
در فضای خالی اتاق ات
بر کف دستت
و مرا می بویی
از وحشتی خوفناک
خود را در چشمان تو پنهان می کنم
آنگاه که تو نیز در وحشتی
بی من چشم بر هم مگذار
ونوس فایق شاعر کرد عراقی
مترجم : بابک صحرانورد
بیقراری ات را
چون شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من
عزیزکم
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به یک قطره از آه عاشقانهات محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا میکنی
تو میدانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفسهای تو
دیگر احتمال نیست
سبز آبی کبود من
و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
زمین میلرزد
عباس معروفی
عزیزم
عمرم
شکنجه جانم
عشقم
لیلی
اشعارم را بپذیر
شاید دیگر
هیچگاه
هیچچیز
نسرودم
ولادیمیر مایاکوفسکی
مترجم : مدیا کاشیکر
میان من و تو
به همان اندازه فاصله هست
که میان ابرهایی که در آسمان
و انسانهایی که بر زمین سرگردانند
شاید روزی به هم باز رسیم
روزی که من به سان دریایی خشکیدم و
تو چون قایقی فرسوده بر خاک ماندی
هر کس آنچه را که دوست دارد در بند میگذارد
و هر زن مروارید غلتان خود را
به زندان صندوقش محبوس میدارد
بگذار کسی نداند
که چگونه من به جای بوسیده شدن و نوازش شدن
گزیده شده ام
بگذار هیچکس نداند
هیچکس
و از میان این همهی خدایان
خدایی جُز فراموشی بر این همه رنج آگاه نگردد
احمد شاملو
آه ، باور کن
تنهایی زیاد هم سخت نیست
چیزهای بسیار بدتر از تنها بودن هم هست
اما
هزاران سال طول می کشد
تا آدمی این را درک کند
و تازه
آنوقت می فهمد
که خیلی دیر شده است
وهیچ چیز دردناک تر از این نیست
که دیر شده باشد
خیلی دیر
چارلز بوکوفسکی
ترجمه : هادی دهقانی
و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست
و کاش
کاش گریزی بود
از عمقِ وحشت آورِ این درد
که در تخیلِ عشق
رسیدن چه بروزِ محالی دارد
و در سلوکِ عشق
چه ناعادلانه ست
بودن و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امانِ انگشتانِ من
برای نوازش تلخی دستانِ تو
نیکی فیروزکوهی
دنبال پاییز اگر گشتی
هیچ جا مرو
به جز دل من
دنبال بهار اگر می گردی
هر جا می خواهی برو
به جز دل من
شیرکو بیکس
مترجم : ارسطو کهریزی