هنگامی که من مردم

هنگامی که مردم
تکه یخی بر روی خاکم بگذارید
هر روزه بعد از طلوع آفتاب
تا با آب شدنش روی خاکم
گمان کنم
کسی که من به یادش بودم
به یادم گریه می کند

حسین پناهی

واقعا دوستت دارم

واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم

ولی درست در همین زمان هاست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی

چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم

ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم

درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود

اغلب کرده تو ، که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست دارم
هر کاهی کوهی می شود
و پیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری

خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه راه های ممکن
عاشق تو هستم

پابلو نرودا

زندگی شاید آسان تر می بود

زندگی
شاید
آسان تر می بود
اگر هرگز
تو را ندیده بودم

اندوهمان کم تر می بود
هر بار
که ناگزیریم از هم جدا شویم
ترسمان کم تر می بود
از جدایی بعدها
و بعدترها

و نیز وقتی نیستی
این همه
در اشتیاق توان سوزت نمی سوختم
که می خواهد به هر قیمتی
ناممکن را ممکن سازد
آن هم فوری
در اولین فرصت
و آن گاه که تحقق نیافت
سرخورده می شود و
به نفس نفس می افتد

زندگی
چه بسا
آسان تر می بود
اگر تو را
ندیده بودم
فقط این که در آن صورت
دیگر زندگی من نبود

اریش فـریـد

خسته ام از آرزوها

خسته ام از آرزوها ، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی ، بالهای استعاری

لحظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی ، زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین ، پله های رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین ، آسمانهای اجاری

با نگاهی سر شکسته ، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته ، خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده ، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده ، گریه های اختیاری

عصر جدول های خالی ، پارک های این حوالی
پرسه های بی خیالی ، نیمکت های خماری

رو نوشت روزها را ، روی هم سنجاق کردم
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را ، با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری

روی میز خالی من ، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیتها ، نامی از ما یادگاری

قیصر امین پور

همسر

محل تولدش کجاست
چند ساله است
نمی دانم
و در پی دانستنش نیستم
هرگز نپرسیدم
و به آن نیندیشیدم
نمی دانم

همسرم
بهترین زن دنیاست
درباره ی او واقعیت های دیگر اهمیتی ندارد

ناظم حکمت

سرمست شد نگارم

سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش


گه می فتد از این سو گه می فتد از آن سو

آن کس که مست گردد خود این بود نشانش


چشمش بلای مستان ما را از او مترسان

من مستم و نترسم از چوب شحنگانش


ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه

برجه بگیر زلفش درکش در این میانش


اندیشه ای که آید در دل ز یار گوید

جان بر سرش فشانم پرزر کنم دهانش


آن روی گلستانش وان بلبل بیانش

وان شیوه هاش یا رب تا با کیست آنش


این صورتش بهانه ست او نور آسمانست

بگذر ز نقش و صورت جانش خوشست جانش


دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد

پس این جهان مرده زنده ست از آن جهانش

مولانا

تن دادن

من ماهی خسته از آبم
تن می دهم به تو
تور عروسی غمگین

تن می دهم
به علامت سوال بزرگی
که در دهانم گیر کرده است

گروس عبدالملکیان

حال دنیا

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه‌ای
گفت یا بار است یا خواب است یا افسانه‌ای

گفتمش احوال عمرم را بگو تا عمر چیست ؟
گفت یا برق است یا شمع است یا پروانه‌ای

گفتمش این‌ها که می‌بینی چرا دل بسته‌اند ؟
گفت یا کورند یا مست اند یا دیوانه‌ای

ابوسعید ابوالخیر

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد

دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد

در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد

برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد

جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد

خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد

گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد

فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد

طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد

انوری

به همه آن چیزها که حس می کنی

به همه آن چیزها که حس می کنی
کمترین اهمیتی نده
به هر آن چه که احساس می کنی
گفته است بدون تو نمی تواند زندگی کند
تو اما بیندیش که او در دیدار دوباره
تو را به جا خواهد آورد
لطفی در حقم کن و زیاد دوستم نداشته باش
از آخرین باری که زیاد دوستم داشتند به بعد
کم ترین محبتی ندیدم

برتولت برشت

غریبه ها شاید باور نکنید

غریبه ها
شاید باور نکنید
اما آدم هایی پیدا می شوند
که بی هیچ غمی
یا اضطرابی
زندگی می کنند
خوب می پوشند
خوب می خورند
خوب می خوابند
از زندگی خانوادگی لذت می برند
گاهی غمگین می شوند
ولی
خم به ابرو نمی آورند
و غالبا حالشان خوب است
و موقع مردن
آسان می میرند
معمولا در خواب
لب چشمه

چارلز بوکوفسکی

سلام سال نو


باز
این زمین تندگام
برف را ز روی گرده می تکاند و به صد زبان
آفتاب را
می دهد سلام
باز باد خوش خبر
بهار شکفته می دهد پیام
می دود میان لاله ها غزل سرا
جامهایشان
می زند به جام
باز ابر باردار
خیمه می زند به روی بام
باز بر شگون مجلس بهار
بید می پرکند به رقص صوفیانه اش
گیسوان سبزفام
باز نبض جویبار نقره می زند به توده علف
با گذار آبهای رام
روز می رسد
روز دیگری که از نوی گرفته نام
خاسته ز جا
مردمی به راه مردمی نهاده پا
در سرود
در صلا
سال نو سلام
سال نو سلام

سیاوش کسرایی

در عشق من

می توانی ستارگان را انکار کنی
می توانی حرکت خورشید را انکار کنی
می توانی حقیقت را دروغ بخوانی
در عشق من اما ، تردیدی نداشته باش

ویلیام شکسپیر

ای مسافر

ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
و آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید

مهدی سهیلی

واقعا دوستت دارم

واقعا دوستت دارم
گرچه شاید گاهی
چنین به نظر نرسد
گاه شاید به نظر رسد
که عاشق تو نیستم
گاه شاید به نظر رسد
که حتی دوستت هم ندارم
ولی درست در همین زمان هاست
که باید بیش از همیشه
مرا درک کنی
چون در همین زمان هاست
که بیش از همیشه عاشق تو هستم
ولی احساساتم جریحه دار شده است
با این که نمی خواهم
می بینم که نسبت به تو
سرد و بی تفاوتم
درست در همین زمان هاست که می بینم
بیان احساساتم برایم خیلی دشوار می شود
اغلب کرده ی تو٬  که احساسات مرا جریحه دار کرده است
بسیار کوچک است
ولی آن گاه که کسی را دوست داری
آن سان که من تو را دوست دارم
هر کاهی ٬ کوهی می شود
و بیش از هر چیزی این به ذهنم می رسد
که دوستم نداری
خواهش می کنم با من صبور باش
می خواهم با احساساتم
صادق تر باشم
و می کوشم که این چنین حساس نباشم
ولی با این همه
فکر می کنم که باید کاملا اطمینان داشته باشی
که همیشه
از همه ی راه های ممکن
عاشق تو هستم

سوزان پولیس شوتز

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌

نه‌ معماری‌ بلند آوازه ‌ام‌
نه‌ پیکر تراشی‌ از عصر رنسانس‌
نه‌ آشنای‌ دیرینه‌ مرمر
اما باید بدانی که‌ اندام تو را چه گونه‌ آفریده ‌ام‌
و آن‌ را به‌ گل‌ ستاره‌ و شعر آراسته ‌ام‌
با ظرافت‌ خط‌ کوفی‌
نمی ‌توانم‌ توان خویش‌ را در سرودنت‌ به‌ رخ بکشم
در چاپ‌ های‌ تازه‌ و
در علامت گذاری‌ حروف‌
عادت‌ ندارم‌ از کتاب ‌های‌ تازه‌ ام‌ سخن‌ بگویم‌
یا از زنی‌ که‌ افتخار عشقش‌
و افتخار سرودنش‌ را داشته‌ ام‌
کاری‌ این چنین‌
نه‌ شایسته‌ تاریخ شعرهای‌ من‌ است‌
نه‌ شایسته‌ دل دارم‌

نمی‌ خواهم‌ شماره‌ کنم‌
گل میخ ‌هایی‌ را که‌ بر نقره‌ سرشانه ‌هایت‌ کاشته‌ ام‌
فانوس‌ هایی‌ را که‌ در خیابان‌ چشمانت‌ آویخته‌ ام‌
ماهی ‌هایی‌ را که‌ در خلیج‌ تو پرورده ‌ام‌
ستارگانی‌ را که‌ در چین پیراهنت‌ یافته ‌ام‌
یا کبوتری‌ را
که‌ میان پستان ‌هایت‌ پنهان‌ کرده‌ ام‌
کاری‌ این چنین‌ نه‌ شایسته غرور من است‌
نه‌ قداست تو

نزار قبانی

حق با بهار است

ساحل دریا پر از گودال است
جنگل پر از درختانی که دلباخته پرندگانند
برف بر قله ‌ها آب می ‌شود
شکوفه ‌های سیب آن چنان می ‌درخشند
که خورشید شرمنده می ‌شود
شب
روز زمستانی است
در روزگاری گزنده
من در کنار تو
ای زلال زیبارو
شاهد این شکفتنم
شب برای ما وجود ندارد
هیچ زوالی بر ما چیره نیست
تو سرما را دوست نداری
حق با بهار ماست

پل الوار

عشق و تنها عشق می تواند بگوید

من خرسند و تو خرسند
چون دو فرشته سپید
می خرامیم
در باغهای شب

آرزوی من و آرزوی تو
چون دو زبانه آتش
دست می افشانیم و خندان
در تلاشی بی پایان
در رمز و راز زندگی

آن عشق که شعله آفرینش را بر افروخت
راز خورشید با خود دارد

عشق و تنها عشق می تواند بگوید
از کجا بذر میلیونها ستاره افشانده شد
چرا هر ذره به دنبال ذره خود است
چگونه به رغم رنج و مرگ
زندگی خود شادی است
و دم شیرین

او این به ما آموخت و ما دانستیم
سرخوش به یقین در علم او
دست در دست ایستاده
در زیر سایه های جنگل
دل در گرو دل آمیده
در سپیده دمان روز

روبرت بریجز

زانو زده ام

زانو زده ام ، می نگرم به خاک
به علف ها می نگرم
گل هایی روییده است به رنگ آبی آبی
به آن ها می نگرم
تو چون خاک بهارانی محبوب من
به تو می نگرم

طاق باز دراز کشیده ام ، آسمان را می بینم
شاخه های درخت را می بینم
لک لک ها را در پرواز می بینم
با چشمانی گشوده ، رویا می بینم
تو چون آسمان بهارانی
تو را می بینم 

شب هنگام ، آتشی افروخته ام در دشت ، آتش را لمس می کنم
آب را لمس می کنم
نقره را لمس می کنم
تو چون آتشی افروخته در زیر ستارگانی
تو را لمس می کنم 

کنار انسان ها زندگی می کنم و انسان ها را دوست می دارم
حرکت را دوست می دارم
تفکر را دوست می دارم
مبارزه را دوست می دارم
تو انسان بهارانی
محبوب من
تو را دوست می دارم

ناظم حکمت

عطر تو

من با توام
می خواهم آغشته عطر تو زندگی کنم
این رد عطر توست
که از حیرت بادهای شمالی
شب را به بوی بابونگی برده است
تو کیستی که تاک تشنه
از طعم تو
به تبریک می آمده است 

سید علی صالحی