بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را


بیا ای جان بیا ای جان بیا فریاد رس ما را
چو ما را یک نفس باشد نباشی یک نفس ما را

ز عشقت گرچه با دردیم و در هجرانت اندر غم
وز عشق تو نه بس باشد ز هجران تو بس ما را

کم از یک دم زدن ما را اگر در دیده خواب آید
غم عشقت بجنباند به گوش اندر جرس ما را

لبت چون چشمهٔ نوش است و ما اندر هوس مانده
که بر وصل لبت یک روز باشد دسترس ما را

به آب چشمهٔ حیوان حیاتی انوری را ده
که اندر آتش عشقت بکشتی زین هوس ما را

انوری

بی تابانه در انتظار توام

بی تابانه در انتظار توام
غریقی خاموش در کولاک زمستان
فانوسهای دور سوسو می زنند
بی آنکه مرا ببیند
آوازهای دور به گوش می رسند
بی آنکه مرا بشنوند
من نه غزالی زخم خورده ام
نه ماهی تنگی گم کرده راه
نهنگی توفان زادم
که ساحل بر من تنگ است
آنجا که تو خفته ای
شنزاری ست داغ
که قلب من است

شمس لنگرودی

جام می پر کن

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست
تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست


ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست


ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست


دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بسته‌ی این دام نیست

سنایی غزنوی

بهار سوگوار

نه لب گشایدم از گل ، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید


نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت

به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید


بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد

ز بس که خون دل از چشم انتظار چکید


به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن

ببین در اینه ی جویبار گریه ی بید


به دور ما که همه خون دل به ساغر هاست

ز چشم ساقی غمگین که بوسه خواهد چید ؟


چه جای من ؟ که درین روزگار بی فریاد

ز دست جور تو ناهید بر فلک نالید


ازین چراغ توام چشم روشنایی نیست

که کس ز آتش بیداد غیر دود ندید


گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز

که هست در پی شام سیاه صبح سپید


کراست سایه درین فتنه ها امید امان ؟

شد آن زمان که دلی بود در امان امید


صفای اینه ی خواجه بین کزین دم سرد

نشد مکدر و بر آه عاشقان بخشید

هوشنگ ابتهاج

میان تاریکی

میان تاریکی
ترا صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
ترا صدا کردم
ترا صدا کردم
تمام هستی من
چو یک پیالهء شیر
میان دستم بود
نگاه آبی ماه
به شیشه ها می خورد

ترانه ای غمناک
چو دود بر می خاست
ز شهر زنجره ها
چون دود می لغزید
به روی پنجره ها


ادامه مطلب ...

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی

ای زن ، چه دلفریب و چه زیبایی
گویی گل شکفته ی دنیایی
گل گفتمت ، ز گفته خجل ماندم
گل را کجاست چون تو دلارایی ؟
گل چون تو کی ، به لطف ، سخن گوید ؟
تنها تویی که نوگل گویایی
گر نوبهار ، غنچه و گل زاید
ای زن ،‌ تو نوبهار همی زایی
چون روی نغز طفل تو ، ایا کس
کی دیده نو بهار تماشایی؟
ای مادر خجسته ی فرخ پی
در جمع کودکان به چه مانایی؟
آن ماه سیمگون دل افروزی
کاندر میان عقد ثریایی
آن شمع شعله بر سر خود سوزی
بزمی به نور خویش بیارایی
از جسم و جان و راحت خود کاهی
تا بر کسان نشاط بیفزایی
تا جان کودکان تو آساید
خود لحظه یی ز رنج نیاسایی
گفتم ز لطف و مرحمتت اما
آراسته به لطف نه تنهایی
در عین مهر ، مظهر پیکاری
شمشیری و نهفته به دیبایی
از خصم کینه توز ، نیندیشی
و ز تیغ سینه سوز ،‌نپروایی
از کینه و ستیزه ی پی گیرت
دشمن ،‌ شکسته جام شکیبایی
بر دوستان خود ، سر و جان بخشی
بر دشمنان ، گناه نبخشایی 

ادامه مطلب ...

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم


وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم


تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از تست


شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو غم از تو مستی از تست


به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی


دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست


چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد


از آن شادم که هنگام درد

غمی شیرین دلم را می نوازد


اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است


وگر عمرم به ناکامی سراید

ترا دارم که مرگم زندگانی است

فریدون مشیری

بیشترین عشق جهان

زیبا ترین حرفت را بگو
شکنجه پنهان سکوتت را آشکار کن
و هراس مدار از آن که بگویند
ترانه ئی بیهوده می خوانید
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست

حتی بگذارآفتاب نیز برنیاید
به خاطر فردای ما اگر
بر ماش منتی است
چرا که عشق،
خود فرداست
خود همیشه است

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می آورم
از معبر فریادها و حماسه ها
چرا که هیچ چیز در کنار من
از تو عظیم تر نبوده است
که قلبت
چون پروانه یی
ظریف و کوچک وعاشق است


ادامه مطلب ...

تا آفتابی دیگر

رهروان خسته را احساس خواهم داد
ماه های دیگری در آسمان کهنه خواهم کاشت
نورهای تازه ای در چشم های مات خواهم ریخت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سهره ها را از قفس پرواز خواهم داد
چشم ها را باز خواهم کرد
خواب ها را در حقیقت روح خواهم داد
دیده ها را از پس ظلمت به سوی ماه خواهم خواند
نغمه ها را در زبان چشم خواهم کاشت
گوش ها را باز خواهم کرد
آفتاب دیگری در آسمان لحظه خواهم کاشت
لحظه ها را در دو دستم جای خواهم داد
سوی خورشیدی دگر پرواز خواهم کرد

خسرو گلسرخی

صبر سنگ

روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا میکشت
باز زندانبان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم هایهو می کرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو می کرد
در درونم راه میپیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
هایهای گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیال صدایش را
شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم نمی دانی 

ادامه مطلب ...

خوش به حال من

خوش به حال من ودریا و غروب و خورشید
 و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید

رشته ای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید

به کف و ماسه که نایابترین مرجان ها
 تپش تبزده نبض مرا می فهمید

آسمان روشنی اش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید

 ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو ومن به تفاهم نرسید

خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید

من که حتی پی پژواک خودم می گردم
آخرین زمزمه ام را همه شهر شنید

محمدعلی بهمنی

دست های روشن تو

با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود

محمدرضا عبدالملکیان

دلم برای کسی تنگ است

دلم برای کسی تنگ است
که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید
دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
وشعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال
و در جنوب ترین جنوب
همیشه در همه جا آه با که بتوان گفت
که بود با من و
پیوسته نیز بی من بود
و کار من ز فراقش فغان و شیون بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی
دگر کافی ست

حمید مصدق

در تاریکی چشمانت را جستم

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمهایت را یافتم
و شبم پرستاره شد

تو را صدا کردم
در تاریکترینِ شبها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی
با دستهایت برایِ دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
با تنت برای تنم آواز خواندی

من با چشمها و لبهایت اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی ام را بازیافتم

در من شک لانه کرده بود
دستهای تو چون چشمه یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سالهای نخستین به خواب رفتم
در دامانت که گهواره ی رؤیاهایم بود


ادامه مطلب ...

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها

آن تویی زنده ز شبگردی و می نوشیها
وین منم مرده در آغوش فراموشیها

آن تویی گوش به تحسینگر عشاق جمال
وین منم چشم بدروازه ی خاموشیها

آن تویی ساخته از نقش دلاویز وجود
وین منم سوخته در آتش مدهوشیها

آن تویی چهره بر افروخته از رنگ وهوس
وین منم پرده نگهدار خطا پوشیها

آن تویی گرم زبانبازی بیگانه فریب
وین منم دوست زکف داده زکم جوشیها

آن تویی خفته بصد ناز بر این تخت روان
وین منم خسته صد درد ز پر کوشیها

آن تویی پای به هر چشم وقدم بوست خلق
وین منم خم شده از رنج قلمدوشیها

تا ترا خاطر جمعی است غنیمت می عشق
که نداری خبر از محنت مغشوشیها

پاک لوحی چو بر این خلق خوش آیند نبود
به کجا نقش زنم اینهمه مخدوشیها

معینی کرمانشاهی

هر چند امیدی به وصال تو ندارم

هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم

ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی

در آینه ی چشم زلال تو ندارم

می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی

جز عشق جوابی به سوال تو ندارم

ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی

جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم

از خویش گریزانم و سوی تو شتابان

با این همه راهی به وصال تو ندارم

شفیعی کدکنی

آی آدم ها موج می آید

موج می آمد چون کوه ، و به ساحل می خورد
از دل تیره امواج بلند آوا
که غریقی را در خویش فرو می برد
و غریوش را با مشت فرو می کشت
نعره ای خسته و خونین بشریت را
به کمک می طلبید
آی آدمها
آی آدمها
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم
به خیالی که قضا
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بکند
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم
تا از آن مهلکه شاید برهانیمش
به کناری برسانیمش

موج می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت
با غریوی
که به خواموشی می پیوست .
با غریقی که در آن ورطه به کف ها به هوا
چنگ می زد می آویخت


ادامه مطلب ...

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن

نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن

ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن

تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن

دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن

امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن

سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن

شفیعی کدکنی

ما کاشفان کوچه های بن بستیم

زنبورها را مجبور کرده ایم
از گلهای سمی عسل بیاورند
و گنجشکی که سالها
بر سیم برق نشسته
از شاخه های درخت می ترسد

با من بگو چگونه بخندم ؟
هنگامی که دور لبهایم را
مین گذاری کرده اند

ما کاشفان کوچه های بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
این بار
پیامبری بفرست
که تنها گوش کند

گروس عبدالملکیان

با تمام اشکهایم

شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

فریدون مشیری