در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
شفیعی کدکنی
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
دیری است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهیان و تنهایی خودم
پر کرده ام ولی
مهلت نمی دهند که مثل کبو تری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ای که با شب می رفت
این فال را برای دلم دید
شفیعی کدکنی
خلوت نشین خاطر دیوانه ی منی
افسونگری و گرمی افسانه ی منی
بودیم با تو همسفر عشق سالها
ای آشنا نگاه که بیگانه منی
هر چند شمع بزم کسانی ولی هنوز
آتش فروز خرمن پروانه منی
چون موج سر به صخره ی غم کوفتم ز درد
دور از تو ای که گوهر یک دانه منی
خالی مباد ساغر نازت که جاودان
شورافکنی و ساقی میخانه منی
آنجا که سرگذشت غم شاعران بود
نازم تو را که گرمی افسانه منی
محمد رضا شفیعی کدکنی
اگر می شد صدا را دید
چه گل هایی
چه گل هایی
که از باغ صدای تو
به هر آواز می شد چید
اگر می شد صدا را دید
شفیعی کدکنی
دست به دست مدعی شانه به شانه می روی
آه که با رقیب من جانب خانه می روی
بی خبر از کنار من ای نفس سپیده دم
گرم تر از شراره ی آه شبانه می روی
من به زبان اشک خود می دهمت سلام و تو
بر سر آتش دلم همچو زبانه می روی
در نگه نیاز من موج امید ها تویی
وه که چه مست و بی خبر سوی کرانه می روی
گردش جام چشم تو هیچ به کام ما نشد
تا به مراد مدعی همچو زمانه می روی
حال که داستان من بهر تو شد فسانه ای
باز بگو به خواب خوش با چه فسانه می روی ؟
شفیعی کدکنی
تو درخت روشنایی ، گل مهر برگ و بارت
تو شمیم آشنایی ، همه شوقها نثارت
تو سرود ابر و باران و طراوت بهاران
همه دشت ، انتظارت
هله ، این نسیم اشراق کرانه های قدسی
بگشا به روی من پنجره ای ز باغ فردا
که شنیدم از لب شب
نفس ستاره ها را
دلم آشیان دریا شد و نغمه ی صبوحم
گل و نکهت ستاره
همه لحظه هام محراب نیایش محبت
تو بمان که جمله هستی به صفای تو بماند
شب اگر سیاه و خاموش ، چه غم که صبح ما را
نفس نسیم بندد به چراغ لاله آذین
به سحر که می سراید ملکوت دشتها را
بهل ای شکوه دریا که ز جو کنار ایام
ننهد به باغ ما گام سرود جویباران
چو نگاه روشنت هست چه غم که برگ ها را
به سحرگهان نشویند به روشنانِ باران
به ستاره برگِ ناهید
نوشتم این غزل را
که برین رواق خاموش
به یادگار ماند
ز زبان سرخ آلاله
شنیدم این ترانه
که اگر جهان بر آب است
ترنم تو بادا و
شکوه جاودانه
شفیعی کدکنی
نخست ، عشقی ست سبز
و عشق ، در قلب سرخ
و قلب ، در سینه ی پرنده ای می تپد
که با دل و عشق خویش
همیشه را خرم است
پرنده بر ساقه ای ست
و ساقه بر شاخه ای
درخت در بیشه ای
و بیشه در ابر و مه
و ابر و مه گوشه ای ز عالم اعظم است
کنون به دست آورید
مساحت عشق را
که چندها برابر عالم است
شفیعی کدکنی
در آینه دوباره نمایان شد
با ابر گیسوانش در باد
باز آن سرود سرخ اناالحق
ورد زبان اوست
تو در نماز عشق چه خواندی ؟
که سالهاست
بالای دار رفتی و این شحنه های پیر
از مرده ات هنوز
پرهیز می کنند
نام تو را به رمز
رندان سینه چاک نیشابور
در لحظه های مستی
مستی و راستی
آهسته زیر لب
تکرار می کنند
وقتی تو
روی چوبه ی دارت
خموش و مات
بودی
ما
انبوه کرکسان تماشا
با شحنه های مامور
مامورهای معذور
همسان و همسکوت ماندیم
خاکستر تو را
باد سحرگهان
هر جا که برد
مردی ز خاک رویید
در کوچه باغ های نیشابور
مستان نیم شب به ترنم
آوازهای سرخ تو را باز
ترجیع وار زمزمه کردند
نامت هنوز ورد زبان هاست
شفیعی کدکنی
به پایان رسیدیم
اما
نکردیم آغاز
فرو ریخت پرها
نکردیم پرواز
ببخشای ای روشن عشق بر ما
ببخشای
ببخشای اگر صبح را
به مهمانی کوچه دعوت نکردیم
ببخشای اگر روی پیراهن ما نشان عبور سحر نیست
ببخشای ما را اگر از حضور فلق روی صنوبر خبر نیست
شفیعی کدکنی
بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
شفیعی کدکنی
زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ی عبور شبانگاه
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
آیا
اینان
رویای زندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند ؟
در دوردست باغ برهنه
چکاوکی بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانه های جوان
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود
شفیعی کدکنی
اگر عشق نمی بود
علف های بهاری
در آن سرد سحرگاه
سر از خاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
ز سنگ سیه آن چشمه جوشان
گریبان زمین را به جنون چاک نمی زد
اگر عشق نمی بود
بر آن شاخه انجیر تک افتاده ، چکاوک
چنین پرده عشاق ، طربناک ، نمی زد
اگر عشق نمی بود
اگر عشق نمی بود
شفیعی کدکنی
مگذر از من ای که در راه تو از هستی گذشتم
با خیال چشم مستت از می و مستی گذشتم
دامن گلچین پر از گل بود از باغ حضورت
من چو باد صبح از آنجا با تهی دستی گذشتم
هر که تاب جرعه ای جام جنون بر دل نداشت
وای بر حال دلش کز زندگی حاصل نداشت
همچو فرهاد از جنون زد تیشه ای بر فرق خویش
این شهید عشق غیر از خویشتن قاتل نداشت
دل فروشد همچو گردابی به کار خویشتن
وز کسی چشم گشایش بهر این مشکل نداشت
شمع را این روشنی از سوز عشقی حاصل است
گرمی عشق از نبودش جلوه در محفل نداشت
در شگفتم از دلم کاین قطره طوفان به دوش
در ره عشق و جنون آسایش منزل نداشت
خضر راهم شد جنون تا دل به مقصد راه برد
کی به جایی می رسید ار مرشدی کامل نداشت ؟
در محیط پاکبازان فکر آسایش فناست
موج ما جز نیستی آرامش ساحل نداشت
شفیعی کدکنی
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون
شفیعی کدکنی
مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان، با نگاه ، سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار، بوسه بر آن بام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
با یاد نرگس تو چون باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم
وز موج خیز فتنه ، دل بی شکیب را
در ساحل خیال تو ، آرام داده ایم
شفیعی کدکنی
در کوی محبت به وفایی نرسیدیم
رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم
هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت
چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم
با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز
چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم
گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات
چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم
بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز
هرگز به دم عقده گشایی نرسیدیم
ای خضر جنون ! رهبر ما شو که در این راه
رفتیم و سرانجام به جایی نرسیدیم
شفیعی کدکنی
می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست
شفیعی کدکنی
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
شفیعی کدکنی
نتوانم به تو پیوستن و نی از تو گسستن
نه ز بند تو رهایی نه کنار تو نشستن
ای نگاه تو پناهم ! تو ندانی چه گناهی ست
خانه را پنجره بر مرغک طوفان زده بستن
تو مده پندم از این عشق که من دیر زمانی
خود به جان خواستم از دام تمنای تو رستن
دیدم از رشته ی جان دست گسستن بود آسان
لیک مشکل بود این رشته ی مهر تو گسستن
امشب اشک من ازرد و خدا را که چه ظلمی ست
ساقه ی خرم گلدان نگاه تو شکستن
سوی اشکم نگهت گرم خرامید و چه زیباست
آهوی وحشی و در چشمه ی روشن نگرستن
شفیعی کدکنی