اسیر

جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر که فریبم نداده است
این بندگی که زندگیش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
می پوشم از کرشمه هستی نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را

فریدون مشیری

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشق
که نامی خوشتر از اینت ندانم


وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم


تو زهری زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی که شور هستی از تست


شراب جام خورشیدی که جان را

نشاط از تو غم از تو مستی از تست


به آسانی مرا از من ربودی

درون کوره غم آزمودی


دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی


بسی گفتند دل از عشق برگیر

که نیرنگ است و افسون است و جادوست


ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما نوشداروست


چه غم دارم که این زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد


از آن شادم که هنگام درد

غمی شیرین دلم را می نوازد


اگر مرگم به نامردی نگیرد

مرا مهر تو در دل جاودانی است


وگر عمرم به ناکامی سراید

ترا دارم که مرگم زندگانی است

فریدون مشیری

آی آدم ها موج می آید

موج می آمد چون کوه ، و به ساحل می خورد
از دل تیره امواج بلند آوا
که غریقی را در خویش فرو می برد
و غریوش را با مشت فرو می کشت
نعره ای خسته و خونین بشریت را
به کمک می طلبید
آی آدمها
آی آدمها
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم
به خیالی که قضا
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته ، گذاری بکند
دستی از غیب برون آید و کاری بکند
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم
آستین ها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم
تا از آن مهلکه شاید برهانیمش
به کناری برسانیمش

موج می آمد، چون کوه و به ساحل می ریخت
با غریوی
که به خواموشی می پیوست .
با غریقی که در آن ورطه به کف ها به هوا
چنگ می زد می آویخت


ادامه مطلب ...

با تمام اشکهایم

شرم تان باد ای خداوندان قدرت
بس کنید
بس کنید از اینهمه ظلم و قساوت
بس کنید
ای نگهبانان آزادی
نگهداران صلح
ای جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اینکه می بارید بر دلهای مردم سرب داغ
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی موج خون
گر نه کورید و نه کر
گر مسلسل های تان یک لحظه ساکت می شوند
بشنوید و بنگرید
بشنوید این وای مادرهای جان ‌آزرده است
کاندرین شبهای وحشت سوگواری می کنند
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند
بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبیاری می کنند
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر بیدادتان را بردباری میکنند
دست ها از دست تان ای سنگ چشمان بر خداست
گر چه می دانم
آنچه بیداری ندارد خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست
با تمام اشک هایم باز نومیدانه خواهش می کنم
بس کنید
بس کنید
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر این غنچه های نازک نورس کنید
بس کنید

فریدون مشیری