بی آن که بوی تو مستم کند
تا ده می شمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب می خورند
و ترانه ای متولد می شود
که زاده ی دست های توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
شمس لنگرودی
در کوچه ، خیابان ، مترو
صدای تو را می شنوم
در خانه ، سکوت ، رویاها
می گویند دیوانه ام
می گویم دیوانه اگر بودم
که صدای شما را می شنیدم
شمس لنگرودی
صبح
سوار بر قطار ستارگان سحرگاهی از راه رسید
تونیامدی
گنجشک های منتظر
دور خانه ی من نشستند
و به هر سایه به خود لرزیدند
تو نیامدی
شعر از دلم به دهانم
از لب هایم به دلم پر کشید
تو نیامدی
آفتاب
از سر سروها به انتهای خیابان سر کشید
تو نیامدی
مه میداند
که باید برخیزد
و به خانه ی خود بیاید
در سینه ی من
شمس لنگرودی
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد
تو
تمام تنهاییهایم را
از من گرفتهای
خیابانها
بی حضور تو
راههای آشکار جهنماند
شمس لنگرودی
آن قدر به تو نزدیک بودم
که تو را ندیدم
در تاریکی خود ، به تو لبخند می زنم
شکرانه روزهایی
که کنار تو
راه رفته ام
شمس لنگرودی
روزی نو
آغازی نو
جغرافیای بوسه ی من ، کجایی ؟
تا در سپیده های تو پهلو گیرم
عطر گل شب بو کجایی ؟
شب تابستانی بی حس کنار جاده افتاده است
دلم می خواهد
چنان بنوشمت که در استخوانم حل شوی
آسمان آب شده در تنگ بلورین من
موجی کف بر لبم که به اشتیاق تو تا ساحل می دوم
و لب پر زنان به بستر خود می روم
بی آنکه تو را ببینم
روزی تو
آغازی نو
جغرافیای خانه ی من , کجایی ؟
شمس لنگرودی
خداوندا
تمام حرف های جهان یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چه قدر ، شبیه به لبخند اوست
شمس لنگرودی
تنهاییها عمیقاند
عمیق
مثل صورت مردگان
حلزونها چهقدر تنهایند
به جز آشیانهی خود همراهی ندارند
تنهاییها عمیقاند ، آشیانهی کوچکم
و تو در خاموشیهایم میدرخشی
در آتش و روشنی میدرخشی
و من آنقدر دوستت دارم
که فراموش میکنم
زندگی
با بلعیدن زندگان است تنها که ادامه دارد
شمس لنگرودی
آتش باشی
برای تو هیزم میشوم
دریا بروی
پارو
تو همیشه درست پنداشتهای
دل من
شبیه تکه سنگی است
که میخواهم
تو با همه خستگیهایت
یک لحظه
به من تکیه کنی
شمس لنگرودی
می نویسم چنان زیبایی
که صخره ها سر راهت آب می شوند
تا با تو راهی دریا شوند
کرجی ها به صخره پناه می برند تا پیشت بمانند و به بستر دریا نیفتند
می نویسم چنان زیبایی
که تمامی آب ها دهانه ی دریا جمع می شوند تا ورود تو را ببینند
ای رود
انگشتت را به من ده
به ساحل شعرهای من قدم نه
نمی توانم از تو چنان بگویم که دفتر اشعارم تر شود
انگشتت را به من ده
بر پله های دفتر من قدم نه
می خواهم گل هایی در شعرم بروید
که کرک ملتهبش را
زیر سرانگشتانم حس کنم
شمس لنگرودی
به حرف تو رسیده ام
به حروفِ نام تو
باقی حرف ها را برای چه اختراع کرده اند
ترکیب شان
جز دروغی برای ادامه زندگی نیست
شمس لنگرودی
و ما به شما یاد می دهیم
که چه چیزی را ندانید
و کدام خاطره ای خوشتر است
خواب دیدن
این طور که شما می بینید
اصلاًبه صلاحتان نیست
اشک
این طورها که شما می ریزید قطره قطره
اصلاً معنا ندارد
به غلغل چشمه نگاه کنید
مگر از اندوه است
و ما به شما یاد می دهیم
که چه رویاهایی چه زمان هایی خوشتر است
در صورت مردودی
البته چاره نیست
به جهنم نیز می روید
پایان تنفس
به سلول های تان برگردید
شمس لنگرودی
در هر ایستگاهی که پیاده شوی
کنار توام
این قطار
مثل همیشه در کف دستم راه می رود
شمس لنگرودی
زیبا نبود زندگی
و به مرگ چیزی نمیگفتم مبادا بگریزد و برنگردد
ثانیهها
با کفش فقیرانه از بغلم میگذشتند
عمر
استخوان شکسته ی در گلو مانده بود
زیبا نبود زندگی
تو زیبا کردی
و من دیدم مرگ را
که بر نُک پا به تاریکی میگریخت
شمس لنگرودی
دلتنگی
خوشه انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت می کند اندوه
شمس لنگرودی
اینک منم
یگانه فرصت این جهان
فرمان می دهم
دوستم بداری
ای تنها امتم
اگر سعادت امروز و رستگاری رستخیزت را
در خانه ی من می خواهی
شمس لنگرودی
دلم به بوی تو آغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان برمی خیزند
و خواب آلوده دهان مرا می جویند
تا از تو سخن بگویم
کجای جهان رفته ای ؟
نشان قدمهایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمی گردی ، می دانم
و شعر
چون گنجشک بخارآلودی
بر بام زمستانی
به پاره یخی
بدل خواهد شد
شمس لنگرودی
باران صبح
نم نم
می بارد
تورا به یاد می آورد
که نم نم باریدی
و ویران کردی
خانه کهنه را
شمس لنگرودی
بوسه های تو تسکینم می دهد
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می شود
و روی گونه من می نشیند
کاسه ای از صدف که فرشتگانش پاک کرده اند
تا از لبخندت پر شود
این جایی تو
در آتش دستهای من
و تشنه و بی امان می باری
می باری، می باری
و تسکینم می دهی
شمس لنگرودی