تو معنای سکوت منی

تو از میانِ تمام شعرها
همانی که هیج‌گاه نمی‌نویسم
از‌میان خاطره‌ها همانی که ندیدم
و از میان رویاها
آنی که به خوابم نیامد
تو همان لبخندی که گمش کردم
و از میان تمام حروف
همانی که کشف نشد
تو معنای سکوت منی
به همین سنگینی
به همین زیبایی

حامد نیازی

گفتم تو را دوست دارم

گفتم تو را دوست دارم
صدای مرا نقاشی کن
دلتنگ توام اندوهِ مرا نقاشی کن
به تو می اندیشم در غم
پندارِ مرا نقاشی کن
گفتی در خلایی که هوا نیست
نه من تو را می خوانم
نه تو مرا می شناسی
برایم چراغی بیاور
بی نور
چگونه نقاشی کنم ؟

محمدابراهیم جعفری

شکست عشقی

چیزی به نام شکست عشقی وجود ندارد
هیچ وقت عشق کسی را شکست نمی دهد
همین که لحظه ای عشق را درک کرده باشی
همین که برای چند ثانیه
لذت در آغوش کشیدن کسی را
که عاشقانه دوستش داری حس کرده باشی
همین برای پیروز بودنت کافی است
ماندن یا رفتن
رسیدن یا نرسیدن مهم نیست
وقتی مفهوم عشق را تجربه کرده باشی
یک قدم از بقیه انسان های روی زمین جلو تری

جاوید جوان

راستی چشمانت چه رنگی بود ؟

به شب تکیه داده ام
و با صدای تو فکر می کنم
شب همیشه با من صمیمی است
کنار من چهار زانو می نشیند
و با مدادرنگی های کودکی ام
ماه را خط خطی می کند
راستی
چشمانت چه رنگی بود ؟
می خواهم جهان را به رنگ چشمانت کنم
و بعد بلند شوم
حرف حرف نامت را شماره بگیرم و اشغال کنم
دوست ندارم کسی به جز من صدایت کند
من آدم حسود بد بی ادبم
چه فرقی می کند ؟
تو که دوستم نداری

چیستا یثربی

عاشقی باید از چشم ها بیرون بزند

دروغ می گفت
اندازه ی سر سوزنی دوستم نداشت
همیشه سَر و تَه عشق را
با بوسه هم می آورد
ولی حواسش به چشم هایش نبود
حواسش نبود که
عاشقی باید از چشم ها بیرون بزند
نه از لب ها

سوسن درفش

دستم را بگیر

دستم را بگیر
همین دست
برایت ترانه های عاشقانه نوشته
همین دست سوخته
در حسرت لمس دست های تو
همین دست
پاک کرده اشک هایی را
که در نبودت به گونه دویدند
این دست
بوی ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز
این دست پینه بسته
از نوشتن مداوم نام تو
دستم را بگیر
و از خیابان زندگی
بگذران مرا

یغما گلرویی

چهار چیز از من برای تو می‌ماند

چهار چیز از من برای تو می‌ماند
سالی که تو را دیدم
روزی که تو را بوسیدم
خانه‌ای که مرا در آن پناه دادی
و بارانی که اگر بر گور من ببارد
مال توست
و اگر بر آدم‌های زنده ببارد
از روی عادت است

از من چهار چیز برای تو می‌ماند
تعبیر تو
از این چهار کیهان چیست ؟
کدام‌یک دیرتر می‌پاید ؟
اگر چیزی برای تصاحب وجود ندارد
پس دوستم نداشته‌ای
اشک‌های تو هنوز مانده
تا مرا دوباره به دنیا بیاورند
سپس دستت را از روی شانه‌ام بردار
و بگو
به عکس‌ها نمی‌شود اعتماد کرد

از من چهار چیز به جا مانده
افسوس تو میهمان هیچ‌کدام نیستی
که هم مثل تیغ برنده‌اند
و هم چهار رقاصه‌اند
که با تو خواهند رقصید
آن‌ها در کنار تواند
در ساعات بیداری و خواب
و تو مشغول زندگی هستی
با چهار آهنگ شاد و غمگین که من می‌نوازم
تو فراموشم می‌کنی
چون توانِ نگه‌داریِ چیزهایی را که
مانده نداری
جز تختی که گور من است در دنیای تو

از من چهار چیز به یادت می‌ماند
چون حکایت‌های آخرین بازمانده‌ی جنگ
که نه کسی را می‌کُشد
و نه کسی را زنده می‌کُند

ادریس بختیاری

محبوب من

محبوب من
از دوست داشتنم می‌ترسد
از داشتنم می‌ترسد
از نداشتنم هم می‌ترسد

با این‌همه اما
مبادا گمان کنید مرد شجاعی نیست

وطنش بودم اگر
به خاطر من می‌جنگید
و مادرش اگر
به خاطرم
جان ...

من اما
هیچ کسش نیستم
من
هیچ کسش هستم

رویا شاه حسین زاده

دو هایکو از عباس کیارستمی

در غیاب تو
گفتگو دارم
با تو
در حضورت
گفتگو با خویش
=====
مردد
ایستاده ام بر سر دوراهی
تنها راهی که می شناسم
راه بازگشت است

عباس کیارستمی

آدم ها می آیند

آدم ها می آیند
گاهی در زندگی ات می مانند
گاهی در خاطره ات
آن ها که در زندگی ات می مانند
همسفر می شوند
آن ها که در خاطرت می مانند
کوله پشتیِ تمامِ تجربه آتی برای سفر
گاهی تلخ
گاهی شیرین
گاهی با یادشان لبخند می زنی
گاهی یادشان لبخند از صورتت بر می دارد
اما تو لبخند بزن
به تلخ ترین خاطره هایت حتی
بگذار همسفرِ زندگی ات بداند
هرچه بود ، هرچه گذشت
تو را محکم تر از همیشه و هر روز
برای کنارِ او قدم برداشتن ساخته است
آدمها می آیند
و این آمدن
باید رخ بدهد
تا تو بدانی
آمدن را همه بلدند
این ماندن است
که هنر می خواهد

عادل دانتیسم

من نگرانِ نیامدنت نیستم

من نگرانِ نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی و من را
با این ابروهایِ گره خورده
گونه هایِ فرو رفته
با این لبهایِ سیاه
پیشانیِ چروک
به جا نیاوری
نشناسی

من نگران نیامدنت نیستم
نگرانم بیایی
و من را به جا نیاوری
نشناسی

شهریار بهروز

تمام شعرهای عاشقانه

عاقبت ما
یک روزی
یک جایی
یک وقتی
یکدیگر را پیدا خواهیم کرد
و تو
تمام آن حرف هایی را که
زبان واژه های مرا بند آورده بود
از غزل های چشمانم
خواهی خواند
و من
به احترام همین نگاه
در برابر
تمام شعر های عاشقانه ی جهان
که در چشمان توست
فقط
سکوت می کنم

تابان رضازاده اول

من یواشکی عاشقم

دیگر حرف از عاشقی نمی زنم
فکرش را هم نمی کنم
اینجا رسم شده
هر که عاشق می شود
همه چون مجنونان می نگرندش
و به تیمارستانش برند
از ترس این قوم
زین پس به دروغ فریاد میزنم
من عاقلم
عاشق نیستم
به زور مجنونم نکنید
اما آه
از خدا پنهان نیست
ازشما چه پنهان

من
یواشکی
عاشقم

داوود سهامی

وقتی که نباشی

حضورت
به اندازه اى بود
که عاشقم کند
که بتواند تمام جاهاى خالى را پر کند
اما نبودنت
خلأ معرکه اى بود
که هر چه از نبودنت بگویم
شبهای زیادی
باید تا صبح بیدار بمانم

دیهور انتهورا

از دور عاشقی خواهم کرد

من آرام دوستت خواهم داشت
طوری که خودت هم از این علاقه بویی نبری
همین که بودنت را حس کنم کافیست
تو در دنیای زیبایت
عاشق هر کسى که دوست دارى باش
من از دور عاشقی خواهم کرد

سامان رضایی

ماندن یا رفتن

آدم ها یا می‌مانند یا می‌روند
تو اما هیچکدامشان نیستی
نه آنچنان رفته که دل بسوزاند
نه آنقدر ها مانده
که خیالْ راحت کن باشد
درد دارد این بلاتکلیفی
ترجیح میدم
روزی هزار بار از رفتنت بمیرم
تا اینکه ماندنت
قدرِ یک در آغوش کشیدن هم
به کار نیاید

مریم قهرمانلو

زن که باشی

زن که باشی
باید دردهای زیادی را بی صدا دفن کنی
باید بغض های زیادی را نگفته قورت دهی
شهر من پر از گرگ هایی ست
که برای دریدن لحظه شماری میکنند

زن که باشی
چای هایت را آنقدر تلخ میخوری
تا یادت بماند تنها تکیه گاه روزهای تنهایی
خودت هستی و خودت
زن که باشی باید حواست را جمع کنی
تا مبادا به مردانگی کسی بر بخورد

زن که باشی
گهگاهی دلت میخواهد کسی آرامت کند
کسی که بوی مردانگی اش تمام تو را مست کند
محال است زن باشی
و هرشب خاطراتت را مرور نکنی
نمیدانم شنیده ای تابحال
بعضی از زن ها را
هرچقدر بخوانی خسته نمی شوی

حاتمه ابراهیم زاده

من چهره‌ی افسرده‌ی رنجم

من چهره‌ی افسرده‌ی رنجم
خاکستریِ خاکستری
مرا در صدف تنت بپیچ
من از اشک ونوس لرزان‌ترم
از آهِ سیاره‌ی عشق گیراترم
به قلب من که آمدی
عزیز جهانم کردی
و اکنون شعله‌ای عریانم
به تمنای تن تو

شیما سبحانی

با چشم هایش

امروز
ساعت شش و سی و دو دقیقه‌ی بعدازظهر
نشست مقابلم
بر نیمکتی سنگی
در نقطه‌ای گنگ از شهری غریب
و ناگهان
چند بار
شلیک کرد توی سینه‌ام

آه
با چشم‌هایش
شلیک کرد
توی سینه ام

مصطفی مستور

حیف اما دلبری نمیدانست

بعدترها
روزی اگر
روی نیمکت یک پارک
با غریبه ای هم کلام شدی
حرف عشق که
درمیان آمد
لبخند بزن
مکثی کوتاه کن و
آهی بکش
و مرا چنین بیاد آور

قبل ترها
آن سالهای دور
یادش بخیر
شاعری بود
لبریز حس هزاران زن
عاشق و
بی قرار و
دلتنگ
هی ؛ بفهمی اندکی زیبا
شیفته و واله و شیدا

حیف اما
دلبری نمیدانست

هستی دارایی