ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
با نیمنگاهی از تو
بهسادگی شکوفا میشوم
و من
گویی ، همچون انگشتانی مشتشده
در خود محصورم
و تو هماره شکوفا میکنی مرا
گلبرگ به گلبرگ
همانند بهار
که ماهرانه و رازآلود لمس میکند
و شکوفا میشود
اولین گل سرخ بهاری
در شگفتم که چه میکنی با من
در این شکفتن
و باز غنچهشدنها
تنها چیزی در وجودم میداند که
آوای چشمان تو
از سرخی تمامی گلهای سرخ
ژرفتر است
و هیچکس
حتی باران نیز
آغوشی چون تو ندارد
ادوارد استیلن کامینگز
مترجم : فرشته وزیرینسب
هر لبخند تو
هر بوسهی تو به من
آن قدرت را عنایت میکند
که کوهی را بر سر کوهی بگذارم
کافی است که زیر بازوی مرا بگیری
و از من بخواهی
به تو ثابت خواهم کرد
که عشق
تواناترین خدایان است
شور زندگی در من بیداد میکند
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهام
و نفسی که خون مرا تازه میکند تویی
احمد شاملو
حالا که مثل پاییز میروی
مثل دُرناها
دوباره به اینجا برنگرد
برو و مثل برف
در قلهها زندگی کن
اما به باران و سیل
بدل نشو که برگردی
بیهوده سالها با تو زیستم
رفتی و این سیمها بدون نغمه ماندند
نمیگویم که زندگیام تباه شد
دیگر به این سیمهای غمانگیز برنگرد
تو مثل مه بودی در زندگیام
و حالا سفیدی موهایم شدهای
لااقل بیا مثل من زندگی کن
و برنگرد
به طرف گلی که آن را بوییده
و دور انداختهای
نصرت کسمنلی
مترجم : رسول یونان
دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست
کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست
چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید
بوی خون آید از آن مست که شمشیر به دست است
به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی
چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است
من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد
که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست
گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان
دست در زلف زد و گفت کیت پای ببستست
حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند
که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست
گرد آن دانه خال تو سیه موی تو دامست
دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست
دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد
چون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست
قاآنی
کاش بی هیچ شرطی
برای آخرین بار
تو را در آغوش می کشیدم وُ
آنگاه جان می سپردم
شیرکو بیکس
مترجم : بابک زمانی
دست بکش بر اندامم
که فراز و فرود جهان است
تو را به جان خویش فرا میخوانم
و لبریزت میکنم از عشق
به آغوشم بگیر
با جهان یکی شو
شادی از اینجا آغاز میشود
خلقت از اینجا
مرگ از اینجا
به آغوشم بگیر
و جهان را دوست بدار
جهان را با تمام مزارع تریاک و گندمزارهایش
با خوشه خوشه کلاهکهای اتمش
تاکستانهایش
و مرا دوست بدار
با غمهایم
شادیهایم
جهانی هستم که تو را به خویش فرا میخوانم
و میخواهمت
که لمس کنی عریانیام را
تا آشکار شود
بر تو
حقیقت آیات خداوندگار
هیچ پیامبری جفت خویش را به آسمانها نبرد
من آسمانم
خاکم
دریایم
و تو در آغوش من جاودانه خواهی گشت
شکریه عرفانی شاعر اهل افغانستان
اگر دیداری هم نباشد
حتی اگر
لمسی هم نباشد
بیدلیل برای بعضیها
همیشه جایی
در دلهایمان هست
جمال ثریا
مترجم : نیما یوسفی
با تو هیچ وقت از شک نخواهم گفت
از دلم می گویم
دلی که بی حیا
جلو چشمانت برهنه می چرخد
و با هر نگاه تو
وسط چشمخانهی پر اشکم
خندهی شادی سر می دهد
لبخندی بزن تا در افق
همچو خورشید تا همیشه پیدا باشی
می دانی ؟
از آن رو نمی خوابم
که با تو هیچگاه شب نمی آید
با تو همیشه روزم
عباس معروفی
تنها این را میدانم
که تو میپرسی
که چه میخواهم ؟
من نمیدانم
تنها این را میدانم
که خواب میبینم
که خواب در من زنده است
و من در ابرهایش
پرپر میزنم
تنها این را میدانم
که آدمها را دوست دارم
کوهها ، باغها و دریاها را
میدانم که مردگان بسیار
در من زندگی میکنند
من لحظههای خود را
مینوشم
و تنها این را میدانم
که بازیِ زمانه است
فراز و نشیب
رزه آوسلندر
مترجم : آذر نعیمیان
کیست که از دو چشم من در تو نگاه می کند
آینه ی دل مرا همدم آه می کند
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کند
ای مه و مهر روز و شب آینه دار حسن تو
حسن جمال خویش را در تو نگاه می کند
دل به امید مرهمی کز تو به خسته ای رسد
ناله به کوه می برد شکوه به ماه می کند
باد خوشی که می وزد از سر موج باده ات
کوه گران غصه را چون پر کاه می کند
آن که به رسم کجروان سر ز خط تو می کشد
هر رقمی که می زند نامه سیاه می کند
مایه ی عیش و خوش دلی در غم اوست سایه جان
آن که غمش نمی خورد عمر تباه می کند
هوشنگ ابتهاج
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
میخواهند تو را یاری دهند
زیرا که دلهایشان
تنها آوای دلهرههای خود را میشنود
به آنها نمیتوان اعتماد کرد
آنگاه که
به تو دست میدهند
مگر آنکه
دست آنها را چنان سفت بگیری
که صدای استخوانها را بشنوی
و ترس را
در چشمانشان ببینی
و باز هم سفتتر
تا خونشان از لای انگشتانات
بر زمین بچکد
اکنون تو آنی
که لبخند میزند
چارلز بوکوفسکی
مترجم : آذر نعیمیان
دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی
بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی
هر کسی محنت عشق تو کشیدست ولی
آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی
لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس
که چو من زهر فراقت نچشیدست کسی
در ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کاین مقامیست که آنجا نرسیدست کسی
پیش من شرح مکن عاشقی مجنون را
که چو من عاشق دیوانه ندیدست کسی
طرفه باغیست گلستان جهان ، لیک چه سود ؟
که گل عشرت ازین باغ نچیدست کسی
دل و جان داد هلالی و غم عشق خرید
گر چه غم را بدل و جان نخریدست کسی
هلالی جغتایی