یک فرشته در همسایگی من است

یک فرشته در همسایگی من است
او نگهبان رویاهاست
چنین است که
دیر به خانه می‌رسد
صدای قدم‌های آهسته‌اش
خش‌خشِ بال های جمع شده‌اش را
بر پله‌ها می‌شنوم
صبح
او ایستاده
بر درِ تمام گشوده‌ام
و می‌گوید
پنجره‌ات دوباره
درخشید
طولانی
به هنگامِ شب

هالینا پوشویاتوسکا شاعر لهستانی
مترجم : مرجان‌ وفایی

در این خانه در این کوچه

چه می دانم
شاید سرزمین های خوف
دیدنی باشد
تا من از ستایش شکوفه های گیلاس و
آب های روان
رها شوم
در خیال
درد ها و مصیبت های
آن زنان را با گیسوان سیاهی
برای همیشه فراموش کنم

آیا عشق را بادهای مسموم مستمندی
نابود کرده است؟

به کجا باید پناه می بردم
من فقط
وارث مرگ شده ام
و در محاصره ی شاخه های شکسته ای
که دیگر عقیم شده اند
مانده ام
دشوارست نگاه کردن
به واقعیت های اوهام پلید
و هجوم بادهای مسموم
و من
مبدل شده ام
به یک تکه کاغذ کهنه ی کاهی
در باد 

ادامه مطلب ...

زندگی انسان ها

شماره‌ها شبیه هم نیستند
اما در تمام آن‌ها
صدای انسان شنیده می‌شود

صدای انسان‌ها شبیه هم نیستند
در یکی عشق هست
در یکی اندوه

اندوه‌ها شبیه هم نیستند
در یکی ناامیدی هست
در یکی امید

امیدها شبیه هم نیستند
دست یکی به آسمان چنگ می‌زند
دست یکی به انسان

دست‌های انسان‌ها شبیه هم نیستند
یکی خاک را به باد می‌دهد
یکی عمر را

انسان‌ها شبیه هم عمر نمی‌کنند
یکی زندگی می‌کند
یکی تحمل

انسان‌ها شبیه هم تحمل نمی‌کنند
یکی تاب می‌آورد
یکی می‌شکند

انسان‌ها شبیه هم نمی‌شکنند
یکی از وسط دو نیم می‌شود
دیگری تکه‌تکه

تکه‌ها شبیه هم نیستند
تکه‌ای یک قرن عمر می‌کند
تکه‌ای یک روز

روزها شبیه هم نیستند
یکی خوب است
یکی بد

روزهای بد شبیه هم نیستند
یک روز تو سکوت می‌کنی
یک روز تلفن

واقف صمد اوغلو شاعر جمهوری آذربایجان
مترجم : رسول یونان

صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد

صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد
راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد

خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد

روزگاری می‌گذار امروز از آن نوعی که هست
کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد

تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست
صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد

گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم
روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد

گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش
کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد

ماه‌رویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش
بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد

شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری
تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد

انوری

قلب من اقیانوسی‌ست

قلب من اقیانوسی‌ست
عمیق
پر از رنگ‌ها
و رویاها
تو می‌توانی به راحتی درون آب‌های من شنا کنی
در آغوش من گم شوی
و تشنگی‌ات را سیراب کنی
از لطافت
و عشق
قلب من اقیانوسی‌ست
اقیانوسِ تو

الکساندرا واسیلیو شاعر رومانیایی
مترجم : عبدالله عاج‌پرین 

خنده های تو

تمام قرص‌های مسکن را
از خنده‌های تو ساخته‌اند
هرگاه تو لب‌خند بزنی در جایی
تمام دردهای من آرام می‌گیرد
در این‌جا

‌آتاکان گولکار شاعر اهل ترکیه
مترجم : علی‌رضا شعبانی

دردهای بیهوده را رها کن

دردهای بیهوده را رها کن
و روزهای گذشته را دوباره زنده مکن
که در آن‌ها هیچ نخواهی یافت
من ایمان دارم که تو عاشقی
و همین برای‌ام کافی‌ست
و فرقی نمی‌کند عشق‌ات را نثار که می‌کنی

برایم سخت است با تو بگویم
که زندگی‌ام چقدر سیاه و تهی‌ست
همه‌ی آن‌چه زمانی قلب‌ام را با آن می‌ستودم
امروز هم‌چون زهری کشنده است
و دل‌ام تنها از درد و رنج لذت می‌برد

میخاییل لرمونتوف
مترجم : زهرا محمدی

زندگی در میان قلب تو

در حوالی آغوش تو که نه
اما زندگی در میان قلب تو
همیشه زیباست
آنقدر زیباست
که وقتی خودم را حتی در خیال و رویا
در میان قلب تو تصور می کنم
نفس هایم تازه می شود
بغضهایم فراموش می شود
دلتنگی هایم رفع می شود
زندگی ام تازه بوی زندگی می گیرد
لحظه هایم غرق خوشبختی می شود
و این همان آرزوی قشنگی ست
که در میان هزاران آرزوی رنگارنگ
تو را مانند خدا در میان قلبم
تا ابد بی حد و مرز می خواهم

امید آذر

آیا تاکنون عشق مستانی همچون ما دیده است ؟

کی می‌شود که من در بزمی باشم
که تو آن‌جا در شورانگیزی
در اوجِ درخشش باشی ؟
و من عاشقی باشم با قلبی شیفته
و پروانه‌ای سرگردان
که به تو نزدیک می‌شود
و بین ما پیکی از شوق باشد
و هم‌نشینی که برایمان باده بیاورد

آیا تاکنون عشق
مستانی همچون ما دیده است ؟
چه بناهایی که از خیال گِرد خود ساختیم
و با هم در راهی مهتابی قدم زدیم
که شادمانی در آن راه پیشاپیش ما می‌دوید
و ما چون دو کودک خنده‌زنان
دویدیم و از سایه‌های خود پیشی گرفتیم

محبوب‌ام همه چیز به سرنوشت بستگی دارد
و این که ما بدبخت شدیم
دست خودمان نبود
شاید پس از آن‌که دیدارهای‌مان کم شد
روزی دوباره سرنوشت‌های‌مان ما را گرد هم آورند
پس اگر در آن روز دوستی
دوست‌اش را نشناخت
و ما مثل غریبه‌ها با هم دیدار کردیم
و هر کس سراغ سرنوشت خود رفت
مگو که ما ‌چنین خواستیم
که این خواسته‌ی بخت بود

ابراهیم ناجی شاعر مصری
مترجم : حسین خسروی

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم
مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست
از عمر که با ناله ی مستانه نباشیم

سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید
آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

در خواب نبینیم پریشانی ِ آن شب
کآشفته ی گیسوی تو دردانه نباشیم

نامیم تو را شمع مراد خود و ننگ است
گر زآنکه به شیدایی ِ پروانه نباشیم

مهدی اخوان ثالث

ما سی سال است که با هم بوده‌ایم

ما سی سال است که با هم بوده‌ایم
ما مثل دو دزد در سفری هم‌دیگر را می‌بینیم
که جزییات‌اش کاملا پنهان است

با عبور از هر ایستگاه
تعداد واگن‌های قطار کم می‌شود
نور کم‌رنگ‌تر می‌شود

اما صندلی چوبی تو
که همه‌ی قطارها را اشغال کرده
هنوز دوستان باوفایش را دارد
حکاکی سال‌ها
طرح‌های گچی
دوربین‌هایی که هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد
چهره‌ها و درختانی که در خاک می‌افتند
برای یک لحظه نگاهی به تو انداختم

بعد نفس‌نفس‌زنان به آخرین واگنی می‌دوم
که بسیار دور از توست
گفتم جاده طولانی است

نان و یک تکه پنیرم را از ساک‌ام بیرون آوردم
دیدم که چشم بر من داشتی
 این‌گونه نان و پنیرم را تقسیم کردیم

چطور پیدایم کردی ؟
مثل یک شاهین پریدی روی من ؟

گوش کن
من ده‌ها هزار مایل را سفر نکردم
در کشورهای زیادی پرسه نزدم
راه‌های زیادی را نمی‌شناختم

چطور توانستی حالا بیایی
گنجینه‌‌ام را بدزدی
و مرا به دام اندازی

حالا از روی صندلی‌ات پاشو و برو
قطار من پس از این ایستگاه
با سرعت پیش خواهد رفت

برو و بگذار من بروم
به جایی که هیچ قطاری توقف نخواهد کرد

سعدی یوسف شاعر عراقی  
مترجم : مجتبی پورمحسن

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری

نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری

خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری

بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری

مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری

بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری

دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری

شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری

نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری

سلمان ساوجی