ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آقای من
از مبارزه دست نخواهم کشید
تا زندگی پیروز شود
و درختانِ جنگل برگ بیاورند
و عشق به خانهی مردگان وارد شود
که تنها عشق میتواند
مردگان را به حرکت درآورد
سعاد الصباح
برگردان : اسماء خواجه زاده
پناه می برم به عشق از شر چشمهایت
از وسوسه ی آن نگاه های زلزله خیز
از تو به تو می گریزم
آنگاه که با رستاخیز واژه ها
راه می افتی و قیامت به پا می کنی
در شعرهایم پناه می برم
به شعر به واژه هایی که در وصف تو
وحی می شود
در شیپورِ قلم می دمم
وَ تو چه می دانی
آن دم که خاطره ها از گورِ سینه بر می خیزند
چگونه لرزه بر اندامِ کاغذها می اندازند
قسم به عشق
آنگاه که مرا با چشمهای تو محشور می کند
مینا آقازاده
دست هایت را بده خواهم بوسید
از میانِ هزاران دست
از این خطوط ِ سفید
خواهم گذشت
دست هایت را بده
دست هایت را
تو را خواهم کشت
فرو خواهم رفت
در چشم هایت
جایی در اعماق آن
خواهم یافت
از آنجا بی تابانه
تو را صدا خواهم زد
دست هایت را
سرانجام تو را خواهم کُشت
ازدمیر آصف
ترجمه : حامد رحمتی
من دیگر مجبور نیستم
تا صبح
ستاره های دوردست را
یکی یکی بشمارم
من دیگر مجبور نیستم
به دروغ
به بعضی ها بگویم
حالم خوب است
من دیگر مجبور نیستم
مشق هایم را گاهی
یک خط در میان بنویسم
من دیگر مجبور نیستم
به این همه آدم بی هوده ثابت کنم
دست های من پاک است
تو هستی
تو مالِ منی
تو از خودِ منی
و چقدر خوب است که خداوند
تو را فقط برای من آفریده است
سیدعلى صالحی
راستی
دنیا چه شکلی میشد اگر
به جای اینکه در سینهام گلولهای بنشانی
در قلبم
گُلی
میکاشتی ؟
عدنان الصائغ
مترجم : زهرا ابومعاش
تنهای ما
در یکدیگر
پناهی میجویند
و از تنهاییِ خویش
بیرون میآیند
و در تنهاییِ دیگری
غرقه میشوند
بیژن جلالی
تمامی شب را با تو سر کردهام
کنار دریا ، در جزیره
وحشی و گوارا بودی میان خلسه و خواب
میان آتش و آب
شاید بسیار دیرهنگام
خوابهایمان به هم آمیخت
بر فراز و یا در اعماق
بر فراز چون شاخههائی که به یک باد میجنبند
و در اعماق چون ریشههای سرخی که به هم میپیوندند
شاید خوابهای تو
از خواب من برخاستند
و از میان دریای تاریک
به جستجوی من آمدند
همچون گذشته
زمانی که تو وجود نداشتی
بیآنکه تو را ببینم
در کنارت پارو زدم
و چشمان تو
در پی آنچه که امروز میجویند
نان ، شراب ، عشق و خشم
در تو پر میشوم
زیرا تو جامی هستی
در انتظار هدیههای زندگی من
شب را با تو سر کردهام
تمامی شب را
زمانی که زمین تاریک میشود
با زندگانش و مردگانش
و چون بیدار میشوم ناگهان
در میان سایهها
بازویم بر کمرگاهات حلقه میشود
نه شب ، نه خواب
توانسته جدایمان سازد
شب را با تو سر کردهام
و چون بیدار میشوم ، دهان تو
از رؤیاهایت سر میکشد
تا طعم زمین
آب دریا ، خزه دریائی
و ژرفنای زندگی تو را به من بخشد
و بوسهات را میستانم
نم سپیدهدمان بر آن
گوئی از دریای پیرامون من
سر بر کرده است
پابلو نرودا
ترجمه : احمد پوری
کاش بر ساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو بر آنجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب می سودم
کاش چون نای شبان می خواندم
به نوای دل دیوانه تو
خفته بر هودج مواج نسیم
میگذشتم ز در خانه تو
کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا میدیدم
کاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابی بودم
کاش در نیمه شبی درد آلود
سستی و مستی خوابی بودم
کاش چون آینه روشن میشد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو
کاش چون برگ خزان رقص مرا
نیمه شب ماه تماشا میکرد
در دل باغچه خانه تو
شور من ، ولوله برپا میکرد
کاش چون یاد دل انگیز زنی
می خزیدم به دلت پر تشویش
ناگهان چشم ترا میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش
کاش در بستر تنهایی تو
پیکرم شمع گنه می افروخت
ریشه زهد تو و حسرت من
زین گنه کاری شیرین می سوخت
کاش از شاخه سر سبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا میدیدی
فروغ فرخزاد
تو مانند سپیده دم و سحرگاهان
زیبا و دل انگیزی
و مانند شبهای تابستان سرزمین منی
فراموشم نکن
وقتی قاصدان خوشبختی کوبه در را می کوبند
آه ، لبخند پنهانی من
تو چقدر زیبا و سخت و غیر ممکنی
تو در میان آتش شعرهایم شکفته می شوی
و من
بوسه زندگی بخش و جاودانه شدن
را همینجا به تو خواهم داد
تو به اندازه زادگاه من زیبایی
زیبا بمان
ناظم حکمت
روی دیدار توأم نیست ، وضو از چه کنم ؟
دیگر این جامه صد وصله رفو از چه کنم ؟
قید هستی ، همه جا همره من می آید
با چنین نامه سیاهی ، به تو رو از چه کنم ؟
من که مجنون نشدم ، دشت به دشت از چه روم ؟
نام لیلا چه برم ؟ کوی به کوی از چه کنم ؟
خود فریبی به چه حد ؟ خسته شدم زینهمه رنگ
من که درویش نیم ، این همه هو از چه کنم ؟
من که بینم گذر عمر در این اشک روان
هوس سایه بید و لب جو ، از چه کنم ؟
هر دم از رهگذری زنگ سفر می شنوم
تکیه بر عمر چنین بسته به مو ، از چه کنم.
روی به هر سوی کنم ، نقش تو آید به نظر
روی گفتار ، به یک قبله بگو از چه کنم ؟
معینی کرمانشاهی
آنها قطره های باران بودند
که از نور به جانب تاریکی بال می زدند
و ما از قضا در روزی بارانی
برای نخستین بار همدیگر را دیدیم
و تنها رنگین کمان های اطراف فانوسهای بی رمق
در مه
از عشق آینده من و تو
خبر دادند
که تابستان گریخته است
که زندگی پریشان است و نورانی
که دیگر مهم نیست چگونه زیستی
تو خیلی کم ، خیلی کم بر روی زمین زندگی کردی
قطره های باران چون اشک
بر صورتت می درخشیدند
و من در آن لحظه نمی دانستم
چه دیوانگی هایی از سر خواهیم گذراند
صدای تو را از دور می شنوم
اما از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان شب ، باران بی امان می بارید
آرسنی تارکوفسکی
دلبرا ما دل به چنگال بلا بسپردهایم
رحم کن بر ما که بس جان خسته و دل مردهایم
ای بسا شب کز برای دیدن دیدار تو
از سر کوی تو بر سر سنگ و سیلی خوردهایم
بندگی کردیم و دیدیم از تو ما پاداش خویش
زرد رخساریم و از جورت به جان آزردهایم
ما عجب خواریم در چشم تو ای یار عزیز
گویی از روم و خزر نزدت اسیر آوردهایم
از برای کشتن ما چند تازی اسب کین
کز جفایت مرده و دل در غمت پروردهایم
تا تولا کردهایم از عاشقی در دوستیت
چون سنایی از همه عالم تبرا کردهایم
سنایی غزنوی