وفای شمع

 مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز

مرگ خود می‌بینم و رویت نمی بینم هنوز


بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز


آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز


روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز


گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز


سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز


رهی معیری

من ترا به کسی هدیه میدهم

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که از من عاشقتر باشدواز من برای تو مهربانتر
من ترا به کسی هدیه میدهم
که صدای ترا از هزار فرسخ راه دور
در خشم ، درمهربانی ، دردلتنگی
درهزارهمهمه ی دنیا
یکه و تنها بشناسد
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که رازآفتابگردان و تمام سخاوتهای عاشقانه این گل معصوم را بداند
و ترنم دلپذیر هر آهنگ ، هر نجوای کوچک
بزایش یک خاطره ی مشترک باشد
او باید از رنگین کمان چشمان تو
تشخیص بدهدکه امروزهوای دلت آفتابی است
یا ان دلی که من برایش می میرم سردوبارانی است
ای بهانه ی زنده بودنم
ترا سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم
که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو
باز هم به دیوانگی وبی پروایی اولین نگاه من بتپد
همانطورعاشق ، همانطور مبهوت وقار و جمال بی مثال
ایا کسی پیدا خواهد شد
از من عاشق تر ، و از من مهربانتر برای تو
ترا به او سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید
واوراکه از من برای تو عاشق تر است
هزار بار خواهم بوسید

نسرین بهجتی

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد

دلم فتاده به دام و ره فرار ندارد
ره فرار نه و طاقت قرار ندارد


به تنگدستی ی من طعنه می زند ز چشم دشمن ؟

غنی تر از من وارسته روزگار ندارد


فلک ، چو دامن نیلین پر ز قطره ی اشکم

نسفته گوهر غلتان آبدار ندارد


طبیعت از چه کند جلوه پیش داغ دل من

که نقش لاله ی دلسرد او ،‌ شرار ندارد


چو چشم غم به سیاهی نهفته ان ، شب صحرا

سکوت مبهم و اندوه رازدار ندارد


خوشم همیشه بهیادت ،‌ اگر چه صفحه ی جانم

به جز غبار ملال ،‌ از تو ، یادگار ندارد


چرا نکاهد ازین درد جسم خسته ی سیمین ؟

که جز سکوت ز چشم تو انتظار ندارد

سیمین بهبهانی

نَفَست وسوسه ای ست

لبت
امر به منکر است
و چشمت
نهی از معروف

نَفَست
وسوسه ای ست
که بر تنِ آدم ، نازل می شود
تا او را
به دوزخِ آغوشت
هدایت کند

افشین یداللهی

جنونم را پایانی نیست

جنونم را پایانی نیست
عقلم را نیز
حماقت های بسیارم را نهایتی نیست
ای مردی که بی پروایی ام
خشمگینت می کند
ای که از بی پروایی گلها
برمی آشوبی
این منم
از روزی که زاده شدم
زنانگی ام کوبنده
و احساساتم سوزنده است
تندرها
بر کرانه هایم فرود می آیند
این منم
از روزی که عاشق شدم
بادبانهایم رها
گیسوانم رها
رگهایم ، باز باز
رودهایم ، تمام سدها را  در هم می شکنند
در برابر گردبادم
هراسان و متعجب نایست
من زنم
زنی که هیچ مرزی را بر نمی تابد

سعاد الصباح
مترجم : وحید امیری

ای شاخه ی جدامانده ی من

تنها
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
درمی یابم دیری است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی جدامانده ی من

احمد شاملو

نمی دانم به چه زبانی بگویمت

نمی دانم به چه زبانی بگویمت
این احساس نیست
این احساس نیست
این وجود من است که کلمات می شود
می ریزد زیر پاهایت
تو را نادیده می پرستم
لمس نکرده عاشق می شوم
تو جادوی کلماتی

علی احمد سعید ( آدونیس )
مترجم : بابک شاکر

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود

هر خاطره ای ، خاطره نمی شود
هر دردی ، درد نیست
تا روح را مثل کاغذ مچاله کند
خاطره باید جان داشته باشد
تا زنده بماند
باید روح داشته باشد
تا برای همیشه جاودانه شود
خاطره باید بسوزاند و خاکستر کند

مصطفی مستور

تو بخواب سختی رفته ای

تو بخواب سختی رفته ای
درون خواب تو
مردان زیادی ایستاده اند
مردانی با شمشیرهای برهنه و
گلوهای دریده
درون خواب تو
کرکسهای گرسنه می رقصند
درون خواب تو میدانی ست با جنازه های آویخته
بی سر ، بی تن
درون خواب تو همه ایستاده اند
چه زنده
چه مرده
ومن درون خواب تو نبودم
چه زنده
چه مرده

مجدی معروف
مترجم : بابک شاکر

در زیر باران ابریشمین نگاهت

در زیر باران ابریشمین نگاهت
بار دگر
ای گل سایه رست چمنزار تنهایی من
چون جلگه ای سبز و شاداب گشتم
درتیرگی های بیگانه با روشنایی
همراز مهتاب گشتم
امشب به شکرانه بارش پر نثار نگاهت
ای ابر بارانی مهربانی
من با شب و جوی و ساحل غزل می سرایم
زین خشک سالان و بی برگی دیرگاهان
تا جوشش و رویش لحظه های ازل می گرایم
در پرده عصمت باغ های خیالم
چون نور و چون عطر جاری ست
شعر زلال نگاهت
دوشیزه تر از حقیقت
آه ای نسیم سخن های تو
نبض هر لحظه ی زندگانی
در نور گلهای مهتاب گون اقاقی
در سکوت این خیابان
با من دمی گفت وگو کن
از پاکی چشمه های بلورین کهسار
وز شوق پوینده ی آوان بیابان
از دولت بخت شیرین
دراین شب شاد قدسی
پیمان خورشید چشم تو جاوید بادا

شفیعی کدکنی

زن ها گاهی اوقات چیزی نمیگویند

زن ها گاهی اوقات چیزی نمیگویند
چون به نظرشان لازم نیست که چیزی گفته شود
با نگاهشان حرف میزنند
به اندازه یک دنیا حرف میزنند
هرگز نباید از چشمان هیچ زنی ساده گذشت

سیمون دو بووار

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد

خبرم رسیده امشب ، که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد

به لبم رسیده جانم ، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم ، به چه کار خواهی آمد ؟

غم و قصه ی فراقت بکُشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد

منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره ، که فگار خواهی آمد

همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد

کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی ، به مزار خواهی آمد

به یک آمدن ربودی ، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد

امیرخسرو دهلوی

مهربانم دوستت دارم

مهربانم
دوستت دارم
آنقدر که
هر نگاهت را شعر می کنم
و از هر لبخندت قافیه می سازم

غزلم
خط به خطِ تنت را
با عشق می خوانم
و مو به مو
حرف هایت را
به جان می سپارم

شراب من
عجیب شور انگیزی
و من خمار یک نگاه  توأم

آغوش باز کن
می خواهم
بخوانمت
ببویمت
بنوشمت
مست شوم
و عشق دل انگیزت را
به رخ دل تنگی های هر شبم بکشم

آغوش باز کن
و این سر سنگین خسته را
میان سینه ات بگذار
تا تپش های قلب بیقرارت
آرام جانم شود

مهربانم
دوستت دارم

سارا قبادی

درود بر دست های تو باد

درود بر دست های تو باد
آنگاه که پر می کشند به سوی من
که سپیدی شان آوازم
و بوسه هاشان حیات من است

پاهایت رودی از تداوم
چونان رقاصه ای که با جاروبی می آویزد

امروز در رگ هایم
خون تو جاری است
جریانی لطیف
ساده
و ابدی

پابلو نرودا

گلی جان سنگ صبورم باش

گلی جان سفره دل را
برایت پهن خواهم کرد
گلی جان وحشت از سنگ است و سنگ انداز
و گرنه من برایت شعرهای ناب خواهم خواند
در اینجا وقت گل گفتن
زمان گل شنفتن نیست
نهان در آستین همسخن ماری
درون هر سخن خاری ست

گلی جان در شگفتم از تو و این پاکی روشن
شگفتی نیست ؟
که نیلوفر چنین شاداب در مرداب می روید ؟
از اینجا تا مصیبت راه دوری نیست
از اینجا تا مصیبت سنگ سنگش
قصه تلخ جدائی ها
سر هر رهگذارش مرگ عشق و آشنائی هاست
از اینجا تا حدیث مهربانی راه دشواری ست
بیابان تا بیابانش پر از درد است
مرا سنگ صبوری نیست

گلی جان با توام
سنگ صبورم باش
شبم را روشنائی بخش
گلی ، دریای نورم باش

حمبد مصدق

عشق تو

تا می خواهم شعله ور شوم
عشق تو چون باد
خاموشم می کند
شعله ور که می شوم
عشق تو چون باد می وزد
و شعله ور ترم می کند

شیرکو بیکس

آنقدر بی صدا آمدم

آنقدر بی صدا آمدم
که وقتی به خودت آمدی
هیچ صدایی جز من نبود

آنقدر ماهرانه تمامِ تو را دزدیدم
که خدا هم به شوق آمد
آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت
که دنیا
در احکامِ سرقت
تجدید نظر کند

افشین یداللهی

زنهای عاشق نمی میرند

زنها نمی میرند
زنهای عاشق سرگردان می شوند
درون زمان ، اتاق ، خانه می مانند
زنهای عاشق بسترشان پهن می ماند
آغوششان باز
زنهای عاشق نمی میرند
تنها چشمانشان را می بندند
نفس نمی کشند
قلبشان را نگه می دارند
تا چشمان تو باز بماند
نفسهای تو را بشنود
وقلب تو بزند
زنهای عاشق سرگردان می شوند
حول و حوش جهان یک مرد

وداد بنموسى شاعر مغربی
مترجم : بابک شاکر

مامن خوبی برای زندگی

ما راه می رفتیم و زندگی
نشستن بود
ما می دویدیم و زندگی
راه رفتن بود
ما می خوابیدیم و زندگی
دویدن بود

انسان ، هیچگاه برای خود
مأمن خوبی نبوده است

حسین پناهی

به تبعید رفتن

به تبعید رفتن
و یا حبس شدن
در چشمان تو

چشمانی که مرا با درد
سمت عشق می بَرد

چشمانی
که در آنها می توان
آفتاب را نوشید
بگو ، چشمانت کو ؟

احمد عارف
مترجم : سیامک تقی زاده