و از میان تمامِ آرزو ها
دردناک ترینش
نخواستن تو در نداشتنِ توست
و کاش
کاش گریزی بود
از عمقِ وحشت آورِ این درد
که در تخیلِ عشق
رسیدن چه بروزِ محالی دارد
و در سلوکِ عشق
چه ناعادلانه ست
بودن و غریبانه بودن
و چه غم انگیز
شهوت بی امانِ انگشتانِ من
برای نوازش تلخی دستانِ تو
نیکی فیروزکوهی
بهانه هم اگر میگیری
بهانه ی مرا بگیر
من تمامِ خواستن را وجب کرده ام
هیچ کس به اندازه ی کافی عاشق نیست
هیچ کس
هیچ کس به اندازه ی من
عاشقِ تو و بهانه هایت تو نیست
نیکی فیروزکوهی
به خاطر بسپار زبانِ عشق
بسیار گسترده است و متفاوت
گاهی تپش قلب
گاهی سرخی گونه
گاهی مهربانی و ملاطفت
گاهی صبوری و گذشت
کافیست بدانی هر کسی
با چه زبانی از عشق سخن میگوید
نیکی فیروزکوهی
آیا باید در آغوش تو جای می گرفتم
و آرزو می کردم
همان جا
همان لحظه
آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم ؟
آه نازنینم
در آغوشِ تو جای گرفتم
همان جا
همان لحظه
مرا خوش تر آن بود
از عطرِ خوش گیسوانت
جانی دوباره بگیرم
نیکى فیروزکوهی
دوستت خواهم داشت
باشد که بودن در آسمانِ این خانه را
از ستاره بیاموزی
که من در شب
خودم را یافته ام
تو را
و حضورِ نوری که خفتگان را
به عشق بیدار میکند
دوستت خواهم داشت
باشد که هر پنجره
خاطره ای باشد
برای انتظار در باران
و بارانِ در انتظار
که این کوچه
پر از عطرِ دیدارهای دوباره است
نیکى فیروزکوهى
و اگر فکر میکنی
برایِ عشق حدی نیست
اشتباه کرده ای
که عشق را
مرزها میسازند و
مرزها را عشق
هنوز ندیدهام
عاشقی را آزاد و
آزادی را عاشق
نیکى فیروزکوهی
بیا زمینی باشیم
من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر
یکی مثل تو کنارِ من باشد
عشق باشد
جراتِ گناه باشد
بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی می کند که معصوم یا پر گناه باشیم ؟
نیکی فیروزکوهی
قلب نیست لعنتی
چیزی است در دلم
آویخته به بندی
تاب میخورد بینِ بغضهایِ من
و دردهایِ زندگی
نه میایستد که مرا راحت کند
نه میتپد که ماتمِ تو را کم کند
نیکی فیروزکوهی
صدایم کن
دلم برای هم آغوشیِ صمیمیِ تنهایمان
برای نوازش
برای صدا کردن های تو
برای حرف های خوب تنگ شده
صدایم کن
دلم برای دوست داشتن های بی انتها
برای شب های تا صبح بدون خواب
برای خودم
برای خودت
پنجره و مهتاب تنگ شده
صدایم کن
نیکی فیروزکوهی
جمعه ات به خیر
هر کجا هستی به یاد من باش
من با تو چای نوشیده ام
سفرها کرده ام
از جنگل
از دریا
از آغوش تـــو شعرها نوشته ام
رو به آسمان آبی پرخاطره
از تو گفته ام
تو را خواسته ام
آه ای رویای گمشده
هر کجا هستی
جمعه ات به خیر
نیکی فیروزکوهی
دنیای تو همین جاست
کنار کسی که
قسم می خورد به حرمت دستهای تو
کنار کسی که
با خدای خود قهر می کند
با موهای تو آشتی
کنار کسی که
حرام می کند خواب خودش را بی رویای تو
کنار کسی که
با غم چشمهای تو غروب می کند
غروب محبوب من
غروب
همان جایی که
اگر تو را از من بگیرند
سرم را می گذارم تا بمیرم
نیکی فیروزکوهی
و اگر فکر می کنی
عاشق
عشقش را که داشته باشد
دنیایی را دارد
اشتباه کرده ای
آدم عاشق
تنهاترین است
چه در کنار یار
چه در خیال یار
=========
آتش دوزخ باشد
شراب باشد
تو کنار من باشی
و شیطانی که گولمان بزند
شب که شد
از بام جهنم خودمان
بهشت دیگران را میبینیم
نیکی فیروزکوهی
نوازشم کن
من واقعیترین بانویِ افسانههای توام
فرقی نمیکند کجا
آغوش تو
هرجا که باز شود
باشکوهترین قصرِ دنیاست
قصری که تنها آقایش تویی
نیکی فیروزکوهی
دختر زیبایی نیستم
موهایی دارم سیاه
که فقط تا زیر گردنم می آید
و نه شب را به یادت می آورد
نه ابریشم
نه سکوت شاعرانه
نه حتا خیالِ یک خواب آرام
پوست گندمی دارم
که نه به گندم می مانَد
نه کویر
و چشم هایی دارم
که گاهی سیاه می زنَد
گاهی قهوه ای
و گاهی که به یاد مادرم می افتم
عسلی می شوند و گاهی خیس
دست هایم
دست هایم
دست هایم مهربانند
و هر از گاهی
برای تو
به عشق تو
شعر می نویسند
مرا همین طور ساده دوست داشته باش
با موهایی که نوازش می خواهند
و دستهایی که نوازشت می کنند
و چشم هایی
که به شرقیِ صورت من می آیند
نیکی فیروزکوهی
در حقیقت
آدم ها هیچ کس را ندارند
این را آدم
روزهای جمعه
از جاهای خالی آن هایی که باید باشند و نیستند
میفهمد
نیکى فیروزکوهی
بهانه هم اگر میگیری
بهانه ی مرا بگیر
من تمامِ خواستن را وجب کرده ام
هیچ کس به اندازه ی کافی عاشق نیست
هیچ کس
هیچ کس به اندازه ی من
عاشقِ تو و بهانه هایت تو نیست
نیکی فیروزکوهی
می توانستم گیلاسم را تا نیمه از شراب کهنه پر کنم
می توانستم یکی از آن آهنگهای قدیمی را بگذارم
و آرام آرام خمار نوستالژی روزگار خوب شوم
می توانستم پابرهنه کوچه های باریک باغ را بدوم
می توانستم دامنم را پر از شکوفه های یاس کنم
و مست شوم ، مست مست مست
اما پشت این پنجره رو به دریا نشستم
و برای تو شعر نوشتم
مست شدم ، مست مست مست
نیکی فیروزکوهی
عشق
همانقدر که بزرگم میکند
و شاد
و امید وار
همانقدر هم تحقیرم میکند
و مایوس
و غمگین
یک روز خوشبختترین آدمِ روی زمین
یک روز
بی ثبات
بی اراده
بلاتکلیف میشوم
یک روز عاشقِ شاعر
یک روز شاعرِ عاشق
یک روز
بیزار از هر چه حرفِ قشنگ
بی کلامترین میشوم
تو با منی
خاطراتت با من
تمام این دنیا با من است عجیب در کنارِ تو
تنها
و تنهاتر
و تنهاترین میشوم
و گرچه عشق زیباترین دلیلِ بودن است
هر روز ، بیش از روزِ پیش
از این زندگی سیر میشوم
نیکی فیروزکوهی
دستش را بگیر
با عشق نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
بگذار با قدمهایی که به سویِ تو میآید
از خودش دور شود
شاید نمیدانی
آغوش یک مرد
گاهی
دنیایِ زنی را خراب میکند
گاهی آباد
دستش را بگیر
نوازشش کن
دعوتش کن به یک رقص
حواست باشد
دنیای یک زن هیچ وقت خبرت نمیکند
به مردی که زبانِ سکوت زن را بفهمد
باید گفت خدا قوت
نیکی فیروز کوهی
و لحظه ی رسیدن
عشق
در شقیقه هایم
در چشمهایم
در قلبم
در جانم
در میان دست هایم
فواره زد
و تو هنوز در اغوشم نبودی
سر به نیست باد تردید
که هر بار
در شقیقه هایت
در چشم هایت
در قلبت
در جانت
حتی میان دستهایت فوران می کند
تا تو در اغوش من نباشی
نیکی فیروز کوهی