از سر عادت نیست که
وقتی می روی تا دم در همراهی ات می کنم
و بعد
تا آخرین چشم انداز
تا جایی که سر می چرخانی
لبخند می زنی
مبهوت رفتنت می شوم باز
آخر چیزی از دلم کنده می شود
که می خواهم با چشمهام نگهش دارم
لعنت به رفتنت
که قشنگ می روی
از سر عادت نیست که
هیچوقت باهات خداحافظی نمی کنم، عشق من!
رفتنت همیشه یعنی برگشتن
از سر عادت نیست که وقتی برمیگردی
حتی موهای سرم می خندد
هیچ چیزی دل انگیزتر از برگشتنت نیست
نارنجی
تو که نمی دانی
وقتی برمی گردی
دنیا پشت سرت بیرنگ می شود
عباس معروفی
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
ببین
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم
سیب یا گندم ؟
همیشه بهانهای هست
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام
زمین نه
نقطه نقطهی تنت
بانوی زیبای من
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
با بودنت
بهشت را دیدم
حالا خدا
دنبال سیب سرخی میگردد
تا از بهشت آسمان
رانده شود
عباس معروفی
دست های تو
شادخواری سه شاعر حکیم است
که جام تلخ
در کام شیرین می ریزند
تا داستان دلدادگی مرا ببافند
اشک های من
گریه های سه زن زیباست
که از دلتنگی ات
در قلب من
نام تو را مزه مزه می کنند
بانوی من
جشن المکاشفه ی
سه پادشاه بزرگ چشم های توست
به سلامتی خودت بنوش
عباس معروفی
این آینه را هر چه بیشتر پاک می کنم
چشمهایم غمگین تر می شود
نارنجی ، خوشبختی من همین آینه بود
که تو در آن لبهایت را سرخ می کردی
مژه هایت را تاب می دادی
و از گوشه ی چشم لبخند می زدی
خوشبختی من
چیزهای کوچکی بود
که همه را در دست های تو جا گذاشتم
خنده هایم و همه ی موهای سیاهم
حالا این آینه
فقط بی تابی ام را نشان می دهد
عباس معروفی
من
اثر باستانیام
پیکری از گذشتههای دور
آبم ، خاکم ، آتشم ، نورم ، نور
انگار کن در موزهای به تماشایم آمدهای
انگار کن اسطورهام
در نور ببین مرا
در سایه در تاریکی در آفتاب
صبور ببین مرا
امضای خدا بر من است
برخلاف مجسمهها
قلبم میتپد برای تو
وقتی نیستی
دلم تنگ میشود برای تو
سبز آبی کبود من!
تا به دست تو بیفتم
سینه به سینه چرخیدهام
دست به دست شانه به شانه
همچو یک نشانه
تکرار نمی شوم دیگر
همین یکبار
دیگر نخواهی دید مثل من
دیگر نخواهد بود
بیا کنارم بنشین
با من حرف بزن
با من عشق بورز
با من عکس بگیر
عشق من
باور کن
من اصلم
اثر باستانیام
جور دیگری نگاهم کن
عباس معروفی
بیقراری ات را
چون شرهای شراب مذاب
بریز کف دست من
عزیزکم
تو میدانی
که سالهاست در این سرزمین بارانی
به یک قطره از آه عاشقانهات محتاجم
به نفسهات وقتی اسمم را صدا میکنی
تو میدانی
همیشه احتمال زلزله هست
ولی زلزلهی نفسهای تو
دیگر احتمال نیست
سبز آبی کبود من
و بیهوده نیست
که بر گسلهای دلت خانه ساختهام
از سر اتفاق هم نیست
حدیث بیقراری ست
و همین حرف ساده
که با صدای تو
دلم میلرزد
همین که صدایم میکنی
همه چیز این جهان یادم میرود
یادم میرود که جهان روی شانهی من قرار دارد
یادم میرود سر جایم بایستم
پابهپا میشوم
زمین میلرزد
عباس معروفی
خواب
من را نمی برد
تو را
میآورد
تو را می آورد
بی آنکه باشی
حالا تو خوابی و حسرت سیر نگاه کردنت
در دلم بیدار شده
میدانی همیشه همینجور خوابت میکنم
که بنشینم نگاه کنم
تو را سیر
عباس معروفی
بانوی قشنگم
من همیشه مستم
لبهای تو
مخفف شرابهای دنیاست
چکیدهی کامروای انگور
که قطره میشود
نقطهی هستی مرا میچکاند
داغی که بر دلم مانده است
من این نخورده با خندههای تو مست
بیهوده نیست
که در کلمات میچرخم
نارنجی
نقطهها همه
ردی از بوسههای توست
عباس معروفی
وقتی آدم
یک نفر را دوست داشته باشد
بیشترتنهاست
چون نمیتواند به هیچکس جز به همان آدم بگوید
چه احساسی دارد
واگر آن آدم کسی باشد
که تورا به سکوت تشویق میکند
تنهایی تو کامل میشود
عباس معروفی
با خیالت زندگی می کنم
و با خودت عاشقی
کاش دو بار زاده می شدم
یکی برای مردن در آغوش تو
یکی برای تماشای عاشقی کردنت
عباس معروفی
در خواب من
تاریخ و زمان
عقل شان به ساعت ما می چرخید
در خواب من
شب ها ماهم بودی
روزها خورشیدم
در خواب من گفتی
هر کس به دیوار نگاه کند
جای نگاهش می ماند مثل اثر انگشت
هزاران چشم روی این دیوارها بود
هزاران گوش
هزاران قلب که روزی می تپیده
همه را پاک می کنم
با رنگ سفید همه را پاک می کنم
عشق من
می شود جوری نگاهم کنی که با هیچ رنگی پاک نشود ؟
می شود ؟
عباس معروفی
به انگشتهایت بگو
لبهای مرا ببوسند
به انگشتهایت بگو
راه بیفتند روی صورتم
توی موهام
قدم زدن در این شب گرم
حالت را خوب میکند
گل من
گاهی نفس عمیق بکش
و نگذار تنم از حسودی بمیرد
عباس معروفی
میخواهم خدا
بین مرگِ من و بوسههای تو گیج شود
آنهمه شراب یادت رفت
قلبم را مشت کنی
قطره قطره بچکانی
در جامی که دستت بود ؟
میخواهم تو را جوری پرستش کنم
که خدا خودش را از اول خلق کند
آنهمه رنگ یادت رفت
یکیش را تنت کنی
دنبال دگمه نگردد دستم ؟
میخواهم خدا را توی بغلت پرپر کنم
آنهمه خدا یادت رفت
یک آدم هست برای ستایش تو ؟
میخواهم موهام را شانه نزنم
انگشتهات گیر بیفتد لای موهام
آنهمه بوی جنگل یادت رفت
در موهات گم شوم
نترسی یک وقت ؟
میخواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباسهای تو
و تو
توی لباسهای پاره پارهی من
دنبال خودت بگردی
آنهمه جوهر
چرا یادم رفت
دستهای جوهریام را
به زندگیات بکشم ؟
عباس معروفی
شب با تو تمام میشود
عشق من
یادم باشد راز پرواز را
توی بالهات بنویسم
پرت بدهم در آبی آسمان
تا ته سرخی شفق منتظرت بمانم
بیایی بنشینی بر شانهی راستم
و گونهی چپم را ببوسی
بی ترس فردا
بخندی بخندی بخندی
تا تمام شود این دوریِ تلخ شطرنجی
که ما را
بر زندگی حرام کرد
گفته بودم من با نگاه تو آغاز میشوم ؟
دل دل نکن پرندهی من
پر بکش
عشق آزادی میآورد
عباس معروفی
من از پروانهها
از زمین
از درخت
از باران
از کائنات
از ستارهها
از کلمات
از نانوشتههای بین کلمات
کمک میخواهم
که تو را به من ببخشند
دلهرهی نارنجی
من از نشانهها دنبال نشانی تو میگردم
نفسزنان در خودم میدوم
میترسم
خورشید روشنیاش را از من دریغ کند
و من بی تو از سرما بلرزم
عباس معروفی
امسال بهار فهمیدم
با تقدیر نمی شود درافتاد
و با نگاه تو نمی شود درافتاد
و با آمدنت نمی شود درافتاد
این که در آغوش تو خوابت را می بینم
یعنی مدام در سرنوشتم راه می روی ؟
امسال بهار فهمیدم
وقتی کنار هم راه می رویم
بارانی از شکوفه های شکوه بر سرمان می بارد
امسال بهار ، برگ معجزه را از این عشق تغزلی
نشانت می دهم گل من
و برگ برنده را از نگاهت می دزدم
امسال بهار هزاره ی عشقم را با تو جشن می گیرم
و برای بودنت می میرم
عباس معروفی
اگر صبح زودتر از من بیدار شدی
بوسم کن
اما اگر من زودتر بیدار شدم
بر سینه ات
منتظر همان بوسه میمیرم
عباس معروفی
اگر به خوابم نمیآیی
پس این بوی پرتقال از کجاست ؟
اگر در رگهایم بال نمیزنی
چرا پروانهها رنگارنگ و قشنگند ؟
و اگر بر زانوانم شیرینزبانی نمیکنی
این شعرها از کجا میجوشد؟
سبز آبی کبود
بودن یا نبودنت
چه فرقی دارد ؟
خیال خندههات
سرتاپای مرا اردیبهشت میکند
بانوی من
همچون شکوفههای گیلاس
بوسههای تو آن سوی آینه
لبهای مرا بهشت میکند
بگذار خیال کنم
آینه پر از نگاه توست
عباس معروفی
در پرتو شمع
کنارم خوابیده بودی
به شقیقهات نگاه میکردم
خون در رگهات
مثل آواز جریان داشت
کجایی ؟
نارنجی من
وقتی از دوریات دیوانه شوم
خدا را هم دیوانه میکنم ؟
نه
همین که مرا دیوانه کردهای
کافی ست
نگذار کار عشق ما
به کائنات بکشد
نگاهم کن
عباس معروفی