تا دل مجروح من عاشق زار تو شد
هیچ ندیدیم و عمر در سر کار تو شد
لعل تو روزی مرا وعده وصلی بداد
فکرم ازان روز باز روز شمار تو شد
زنده بود عاشقی ، کز هوس روی تو
بر سر کوی تو مرد ، خاک دیار تو شد
صبح چو حسن تو کرد روی به باغ آفتاب
مشغله از ره براند ، مشعلهدار تو شد
از سر خاک درت دوش غباری بخاست
باد بهشت آن بدید ، خاک غبار تو شد
طعنه زند سرمه را ، چشم چو خاک تو دید
شکر کند زخم را ، دل که شکار تو شد
زمره عشاق را در شب دیدار قرب
هر دل و جانی که بود ، جمله نثار توشد
شاکرم از دل ، که او گشت شکارت ، بلی
شکر کند زخم را ، دل که شکار تو شد
از همه گنجی سعید وز همه رنجی بعید
گر تو ندانی که کیست ؟ اوست که یار تو شد
زنده جاوید ماند ، سکه اقبال یافت
سر که فدای تو گشت ، زر که نثار تو شد
سر ز خط اوحدی بر نگرفت آفتاب
تا قلم فکر او وصف نگار تو شد
اوحدی مراغه ای
جانا ، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد ، که هیچ دلت بر دلم نسوخت ؟
نزد تو نامهای ننوشتم ، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت
بر من گذر نکرد شبی ، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت
در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد ؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت ؟
یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت
شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت
گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا ، ای صنم نسوخت ؟
کو در جهان دلی ، که نگشت از غم تو زار ؟
یا سینهای ، کزان سر زلف به خم نسوخت ؟
صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ایدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت
اوحدی مراغه ای
سودای عشق خوبان از سربدر کن ، ای دل
در کوی نیک نامی لختی گذر کن ، ای دل
دنیی و دین و دانش در کار عشق کردی
زین کار غصه بینی ، کار دگر کن ، ای دل
زود این درست قلبت رسوا کند به عالم
چست این درست بشکن وین قلب زر کن ، ای دل
مستی ز سر فرونه و ز پای کبر بنشین
پس دست وصل با او خوش در کمر کن ، ای دل
در باز جان شیرین ، تر کن ز خون دو دیده
یعنی که عشق بازی شیرین و تر کن ، ای دل
این جا به دیده جان بینی جمال او را
گر مرد این حدیثی ، آندیده بر کن ، ای دل
از خلق بینظیری ، گفتی : بیار گیرم
گر بینظیر خواهی ، به زین نظر کن ، ای دل
بار طلب چو بستی ، بنشین که خسته گشتم
گر پای خسته گردد رفتن بسر کن ، ای دل
در خلوت وصالش روزی که بار یابی
بیچاره اوحدی را آنجا خبر کن ، ای دل
اوحدی مراغه ای
چگونه دل نسپارم به صورت تو ، نگارا ؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو ؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت ؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم
بیار بوسه ، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را ؟
صبور باش درین غصه ، اوحدی ، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغه ای
دود از دلم برآمد ، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی ؟ بگشای مشکلم را
پایم به گل فروشد ، تا چند سر کشیدن ؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت ، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم ، گر مهر می نمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
اوحدی مراغه ای
ای مدعی دلت گر ازین باده مست نیست
در عیب ما مرو ، که ترا حق به دست نیست
بگشای دست و جان و دلت را به یاد دوست
ایثار کن روان ، که درین راه پست نیست
با محتسب بگوی که : از قاضیان شهر
رو ، عذر ما بخواه ، که او نیز مست نیست
تا صوفیان به بادهی صافی رسیدهاند
در خانقاه جز دو سه دردی پرست نیست
من عاشقم ، مرا به ملامت خجل مکن
کز عشق تا اجل نرسد ، بازرست نیست
در مهر او چو ذره هوا گیر شو بلند
کین ره به پای سایه نشینان پست نیست
هر کس که نیست گشت به هستی رسید زود
وآنکس که او گمان برد آنجا که هست نیست
یک ذره نیست در دل مجروح اوحدی
کز ضرب تیر عشق برو صد شکست نیست
اوحدی مراغه ای
آخر ای ماه پری پیکر ، که چون جانی مرا
در فراق خویشتن چندین چه رنجانی مرا ؟
همچو الحمدم فکندی در زبان خاص و عام
لیک خود روزی بحمدالله نمیخوانی مرا
ای که در خوبی به مه مانی چه کم گردد ز تو
گر بری نزدیک خود روزی به مهمانی مرا ؟
دست خویش از بهر کشتن بر کسی دیگر منه
میکشم در پای خود چندان که بتوانی مرا
با رقیبانت نکردم آنچه با من میکنند
این زمان سودی نمیدارد پشیمانی مرا
زین جهان چیزی نخواهم خواستن جز وصل تو
گر فلک یک روز بنشاند به سلطانی مرا
کس خریدارم نمیگردد ، که دارم داغ تو
زآن همی آیم برت ، چندانکه میرانی مرا
بر سر کوی تو دشواری کشیدم سالها
دور ازین در چون توان کردن به آسانی مرا ؟
در درون پردهای با دشمنان من به کام
وز برون مشغول میداری به دربانی مرا
گفتهای در کار عشقم اوحدی دانا نبود
چون توانم گفت ؟ نه آنم که میدانی مرا
اوحدی مراغه ای
بر قتل چون منی چه گماری رقیب را ؟
ای در جهان غریب ، مسوز این غریب را
دورم همی کنند ادیبان ز پیش تو
ای حورزاده ، عشق بیاموز ادیب را
روی تو گر ز دور ببیند خطیب شهر
دیگر حضور قلب نباشد خطیب را
ترسا گر آن دو زلف چو زنار بنگرد
در حال همچو عود بسوزد صلیب را
ما دوست را به دنیی و عقبی نمیدهیم
زنهار! کس چگونه فروشد حبیب را
از من مدار چشم خموشی ، که وقت گل
مشکل کسی خموش کند عندلیب را
همرنگ اوحدی شود اندر جهان به عشق
هر کس که او نگه کند این رنگ و طیب را
اوحدی مراغه ای
حاشا که جز هوای تو باشد هوس مرا
یا پیش دل گذار کند جز تو کس مرا
در سینه بشکنم نفس خویش را به غم
گر بی غمت ز سینه بر آید نفس مرا
فریاد من ز درد دل و درد دل ز تست
دردم ببین وهم تو به فریاد رس مرا
گیرم نمی دهی به چومن طوطی شکر
از پیش قند خویش مران چون مگس مرا
زین سان که هست میل دل من به جانبت
لیلی تو میل جانب من کن ، که بس مرا
گفتم که باز پس روم از پیش این بلا
بگرفت سیل عشق تو از پیش و پس مرا
ای اوحدی ، هوای رخ او مکن دلیر
بنگر که چون گداخته کرد این هوس مرا ؟
اوحدی مراغه ای
چون نیست یار در غم او هیچ کس مرا
ای دل ، تو دست گیر و به فریاد رس مرا
سیر آمدم ز عیش ، که بیدوست میکنم
بی او چه باشد ؟ ازین عیش بس مرا
از روزگار غایت مطلوب من کسیست
و آنگه کسی ، که نیست جزو هیچ کس مرا
ای ساربان شبی که کنی عزم کوی او
آگاه کن ، یکی به صدای جرس مرا
یک بوسه دارم از لب شیرین او هوس
وز دل برون نمیرود این هوس مرا
از عمر خود من آن نفسی شادمان شوم
کز تن به یاد دوست برآید نفس مرا
باریک آن چنان شدم از غم ، که گر شبی
بیرون روم به شمع ، نبیند عسس مرا
هر ساعتم به موج بلایی در افکند
سیلاب ازین دو دیده همچون ارس مرا
یاری که اصل کار منست ، ار به من رسد
با اوحدی چه کار بود زین سپس مرا ؟
اوحدی مراغه ای
دود از دلم برآمد ، دادی بده دلم را
در بر رخم چه بندی ؟ بگشای مشکلم را
پایم به گل فروشد ، تا چند سر کشیدن ؟
دستی بزن برآور این پای در گلم را
دستم چو شد حمایل در گردن خیالت
پنهان کن از رقیبان دست حمایلم را
بردند پیش قاضی از قتل من حکایت
او نیز داد رخصت ، چون دید قاتلم را
جز مهر خود نبینی در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشایی یک یک مفاصلم را
وقتی که مرده باشم ، گر مهر مینمایی
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خویشم بر لوح دل نوشتی
یکسر به باد دادی تحصیل و حاصلم را
عیبم کنند یاران در عشقت ای پریرخ
دیوانه ساز بر خود یاران عاقلم را
از غل و بند مجنون دیگر سخن نگفتی
گر اوحدی بدیدی قید و سلاسلم را
اوحدی مراغه ای
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم ؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری ، که کمتر میدهد دستم
خبر دارم نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که میبینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم ، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغه ای
عاشقم ، از عشق من گر به گمانی بگوی
چاره ندانم که چیست ؟ آنچه تو دانی بگوی
منتظرم تا مگر پیش من آیی شبی
گر بتوانی بیا ور نتوانی بگوی
من به دلم یار تو ، باز تو گر یار من
هم به دلی کو نشان ؟ ور به زبانی بگوی
دوش بر آن بودهای تا بخوری خون من
بیخبرم خون مخور ، هر چه بر آنی بگوی
جان و دلی زین جهان دارم اگر زانکه تو
در پی اینی ببر ، بر سر آنی بگوی
چند بگویی ترا من برسانم به کام ؟
آنچه پذیرفتهای چون برسانی بگوی
بیش مزن تیغ غم بر جگر اوحدی
ترک نهای ، ترک این سخت کمانی بگوی
اوحدی مراغه ای
مبارک روز بود امروز ، یارا
که دیدار تو روزی گشت ما را
من آن دوزخ دلم ، یارب ، که دیدم
به چشم خود بهشت آشکارا
نه مهرست این ، که داغ دولتست این
که بر دل بر ز دست این بینوا را
ز یک نا گه چه گنج دولتست این ؟
که در دست اوفتاد این بینوا را
درین حالت که من روی تو دیدم
عنایتهاست با حالم خدا را
هم آه آتشینم کارگر بود
که شد نرم آن دل چون سنگ خارا
مرا تشریف یک پرسیدنت به
ز تخت کیقباد و تاج دارا
بکش زود اوحدی را ، پس جدا شو
که بیرویت نمیخواهد بقا را
اوحدی مراغه ای
امشب از پیش من شیفته دل ، دور مرو
نور چشم منی ، ای چشم مرا نور ، مرو
دیگری از نظرم گر برود باکی نیست
تو که معشوقی و محبوبی و منظور ، مرو
خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور
زین بهشت ار بتوانی مرو ، ای حور مرو
امشب از نرگس مخمور تو من مست شوم
مست مگذار مرا امشب و مخمور مرو
عاشق روی توام ،خستهٔ هجرم چه کنی ؟
نفسی از بر این عاشق مهجور مرو
دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا
ای دوای دل ما ، ار سر رنجور مرو
اوحدی چون ز وفا خاک سر کوی تو شد
سرکشی کم کن و از کوی وفا دور مرو
اوحدی مراغه ای
ای نسیم صبحدم ، یارم کجاست ؟
غم ز حد بگذشت ، غمخوارم کجاست ؟
وقت کارست ای نسیم ، از کار او
گر خبر داری ، بگو دارم کجاست ؟
خواب در چشمم نمیآید به شب
آن چراغ چشم بیدارم کجاست ؟
بر در او از برای دیدنی
بارها رفتم ، ولی بارم کجاست ؟
دوست گفت ، آشفته گرد و زار باش
دوستان آشفته و زارم ، کجاست ؟
نیستم آسوده از کارش دمی
یارب ، آن آسوده از کارم کجاست ؟
تا به گوش او رسانم حال خویش
ناله های اوحدیوارم کجاست ؟
اوحدی مراغه ای
پیر ریاضت ما عشق تو بود ، یارا
گر تو شکیب داری ، طاقت نماند ما را
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس
من جز تو کس ندارم پنهان و آشکارا
روزی حکایت ما ناگه به گفتن آید
پوشیده چند داریم این درد بیدوا را ؟
تا کی خلی درین دل پیوسته خار هجران ؟
مردم ز جورت ، آخر مردم ، نه سنگ خارا
آخر مرا ببینی در پای خویش مرده
کاول ندیده بودم پایان این بلا را
باد صبا ندارد پیش تو راه ، ورنه
با نالهای خونین بفرستمی صبا را
چون اوحدی بنالد ، گویی که :صبر میکن
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
اوحدی مراغه ای
جــــانا ، دلـــــــم ز درد فراق تو کــــم نسوخت
آخـــر چه شــد ، که هیچ دلت بر دلم نسوخت
نزد تو نامــــــهای ننــــوشتم ، کـــه ســـوز دل
صـــد بار نـــــامه در کف مــن با قلـم نسوخت
بر مـــن گــذر نکـــرد شبــــی ، کـــاشتیاق تو
جـــان مـــــرا به آتش ده گـــونه غم نسوخت
در روزگار حسن تــــــو یک دل نشـــان که داد
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت
یک دم به نور روی تـــو چشمـــم نگــــه نکرد
کاندر میــــان آن همـــه باران و نــم نسوخت
شمــــع رخ تو از نظـــر مــــن نشـــد نهــــان
تا رخت عقل و خـرمن صبرم به هم نسوخت
گفتی در آتش غــــم خــــود ســــوختم تو را
خــود آتش غــم تو که را ، ای صنم ، نسوخت
کو در جهــان دلی ، کـــه نگشت از غم تو زار
یا سینهای ، کز آن سر زلف به خم نسوخت
صد پی بر آتش ستمت ســـــوخت اوحدی
ویدون گمـــان بری تو که او را ستم نسوخت
اوحدی مراغه ای
باز مخمورم ، کـــجا شـــد ســـاقی ؟ آن سـاغر کجاست
تشنگـــــــان عشـــــــق را آن آب چـــــــون آذر کجاست
همچــــو چشــم خــــویش ســاقی مست میدارد مرا
ما کجـــــاییم ، ای مسلمـــــانان ، و آن کــــافر کجاست
آن چنــــان خـــواهم در این مجلس ز مستی خویش را
کــــز خـــــرابی بـــاز نشناســــم کــــه راه در کجاست
خلق میگوینـــــد زهـــد و عشق با هم راست نیست
مـا به ترک زهــــــد گفتیــــم ، این حکـــایت بر کجاست
ای کــــه گفتی از ســـر و ســـــامان بیندیش و منوش
باده باداست این سخن سامان چه باشد سر کجاست
محتسب بــــــر گــــاو مستـــــان را فضیحت مــــیکند
ما به مستـی خود فضیحت گشتهایم ، آن خـر کجاست
این مسلــــم ، اوحــــدی ، گر باده گفتی شــد حــــرام
این که روی خــــوب دیدن شــــد حـــرام اندر کجاست
اوحدی مراغه ای