جانا دلم ز درد فراق تو کم نسوخت

جانا ، دلم ز درد فراق تو کم نسوخت
آخر چه شد ، که هیچ دلت بر دلم نسوخت ؟

نزد تو نامه‌ای ننوشتم ، که سوز دل
صد بار نامه در کف من با قلم نسوخت

بر من گذر نکرد شبی ، کاشتیاق تو
جان مرا به آتش ده گونه غم نسوخت

در روزگار حسن تو یک دل نشان که داد ؟
کو لحظه لحظه خون نشد و دم بدم نسوخت ؟

یک دم به نور روی تو چشمم نگه نکرد
کندر میان آن همه باران و نم نسوخت

شمع رخ تو از نظر من نشد نهان
تا رخت عقل و خرمن صبرم به هم نسوخت

گفتی : در آتش غم خود سوختم ترا
خود آتش غم تو کرا ، ای صنم نسوخت ؟

کو در جهان دلی ، که نگشت از غم تو زار ؟
یا سینه‌ای ، کزان سر زلف به خم نسوخت ؟

صد پی بر آتش ستمت سوخت اوحدی
ایدون گمان بری تو که او را ستم نسوخت

اوحدی مراغه ای

نظرات 1 + ارسال نظر
Manizheh یکشنبه 31 مرداد 1400 ساعت 16:11 http://engmoochesh95.blogfa.com/

سلام و عرض ادب


انتخاب های شما همیشه عالیست .


ممنونم از مهر و محبت شما
نگاه شما به اشعار زیباست
زنده باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.