آنکه از دردِ دلِ خود به فغانست منم
وآنکه از زندگی خویش بجانست منم
آنکه هر روز دل از مهر بتان میگیرد
چون شود روز دگر باز همانست منم
آنکه در حسن کنون شهره ی شهرست تویی
وآنکه در عشق تو رسوای جهانست منم
آنکه در صومعه چل سال شب آورد بروز
وین زمان معتکف دیر مغانست منم
در غمت گرچه به یکبار پریشان شده دل
آنکه صدبار پریشان تر از آنست منم
عاشقانت همه نامی و نشانی دارند
آنکه در عشق تو بی نام و نشانست منم
عاقبت همچو هلالی شدم افسانه ی دهر
آنکه هرجا سخنش ورد زبانست منم
هلالی جغتایی
من با تو یکدلم ، سخن و قول من یکیست
اینست قول من که شنیدی ، سخن یکیست
بگداختم چنان که ، اگر سر برم به جیب
کس پی نمیبرد که ، درین پیرهن یکیست
خواهم به صد هزار زبان ، وصف او کنم
لیکن مقصرم ، که زبان در دهن یکیست
ماه مرا به زهرهجبینان چه نسبتست ؟
ایشان چو انجمند و ماه انجمن یکیست
صد بار از تو شوکت خوبان شکست یافت
خسرو هزار و خسرو لشکرشکن یکیست
برخاستست نقش دویی از میان ما
ما از کمال عشق دو جانیم و تن یکیست
در درگهت رقیب و هلالی برابرند
طوطی درین دیار چرا با زغن یکیست ؟
هلالی جغتایی
به هر که قصه ی دل گفتم دلش خونست
تو هم مپرس ز من تا نگویمت چونست
منم که درد من از هیچ بیدلی کم نیست
تویی که ناز تو از هرچه گویم افزونست
مگو که خواب اجل بست چشم مردم را
که چشمبندی آن نرگس پرافسونست
همای وصل تو پاینده باد بر سر من
که زیر سایه ی او طالعم همایونست
کنون که با توام ای کاش دشمنان مرا
خبر دهند که لیلی به کام مجنونست
طبیب گو به علاج مریض عشق مکوش
که کار او دگر و کار او دگرگونست
هلالی از دهن و قامتش حکایت کن
که این علامت ادراک طبع موزونست
هلالی جغتایی
گفتی بگو که در چه خیالی و حال چیست ؟
ما را خیال توست تو را در خیال چیست ؟
جانم به لب رسید چه پرسی ز حال من ؟
چون قوت جواب ندارم سوال چیست ؟
بیذوق را ز لذت تیغت چه آگهی ؟
از حلق تشنه پرس که آب زلال چیست ؟
گفتم همیشه فکر وصال تو میکنم
در خنده شد که این همه فکر محال چیست ؟
دردا که عمر در شب هجران گذشت و من
آگه نیم هنوز که روز وصال چیست ؟
چون حل نمیشود به سخن مشکلات عشق
در حیرتم که فایده ی قیل و قال چیست ؟
ای دم به دم به خون هلالی کشیده تیغ
مسکین چه کرد ؟ موجب چندین ملال چیست ؟
هلالی جغتایی
جان خوشست ، اما نمیخواهم که : جان گویم تو را
خواهم از جان خوشتری باشد ، که آن گویم تو را
من چه گویم که آنچنان باشد که حد حسن توست ؟
هم تو خود فرما که : چونی ، تا چنان گویم تو را
جان من ، با آن که خاص از بهر کشتن آمدی
ساعتی بنشین ، که عمر جاودان گویم تو را
تا رقیبان را نبینم خوشدل از غمهای خویش
از تو بینم جور و با خود مهربان گویم تو را
بس که میخواهم که باشم با تو در گفت و شنود
یک سخن گر بشنوم ، صد داستان گویم تو را
قصهٔ دشوار خود پیش تو گفتن مشکلست
مشکلی دارم ، نمیدانم چه سان گویم تو را ؟
هر کجا رفتی ، هلالی ، عاقبت رسوا شدی
جای آن دارد که : رسوای جهان گویم تو را
هلالی جغتایی
یارب ، غم بیرحمی جانان بکه گویم ؟
جانم غم او سوخت ، غم جان بکه گویم ؟
نی یار و نه غمخوار و نه کس محرم اسرار
رنجوری و مهجوری و حرمان بکه گویم ؟
آشفته شد از قصه من خاطر جمعی
دیگر چه کنم ؟ حال پریشان بکه گویم ؟
گویند طبیبان که : بگو درد خود ، اما
دردی که گذشتست ز درمان بکه گویم ؟
دردی ، که مرا ساخته رسوا ، همه دانند
داغی ، که مرا ساخته پنهان ، بکه گویم ؟
اندوه تو ناگفته و درد تو نهان به
این پیش که ظاهر کنم و آن بکه گویم ؟
خلقی همه با هم سخن وصل تو گویند
من بی کسم ، افسانه هجران بکه گویم ؟
دور طرب ، افسوس که بگذشت ، هلالی
دور دگر آمد ، غم دوران بکه گویم ؟
هلالی جغتایی
دوشینه کجا رفتى و مهمان که بودى
دل بى تو به جان بود تو جانان که بودى
این غصّه مرا کشت که غمخوار که گشتى
وین درد مرا سوخت که درمان که بودى
با خال سیه مردم چشم که شدى باز
با روى چو مه شمع شبستان که بودى
اى دولت بیدار به پهلوى که خفتى
وى بخت گریزنده به فرمان که بودى
شورى به دل سوخته افتاد بفرماى
امشب نمک سینه بریان که بودى
دور از تو سیه بود شب تار هلالى
اى ماه، تو خورشید درخشان که بودى
هلالی جغتایی
هر شبى گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودایت از روز نخستین در سر است
پس همان بهتر که آخر سر در این سودا کنم
اى خوشا کز بىخودیها سر نهم بر پاى او
بعد از آن از شرم نتوانم که سر بالا کنم
اى که مىگویى دلِ گمگشته خود را بجوى
من که خود گم گشتهام او را کجا پیدا کنم
عاشق مستم هلالى مجلس رندان کجاست
تا دل و جان را فداى ساقى زیبا کنم
هلالی جغتایی
ترک یاری کردی و من همچنان یارم تو را
دشمن جانی و از جان دوستتر دارم تو را
گر به صد خار جفا آزردهسازی خاطرم
خاطر نازک به برگ گل نیازارم تو را
قصد جان کردی که یعنی : دست کوته کن ز من
جان به کف بگذارم و از دست نگذارم تو را
گر برون آرند جانم را ز خلوتگاه دل
نیست ممکن ، جان من ، کز دل برون آرم تو را
یک دو روزی صبر کن ، ای جان بر لب آمده
زانکه خواهم در حضور دوست بسپارم تو را
این چنین کز صوت مطرب بزم عیشم پر صداست
مشکل آگاهی رسد از نالهٔ زارم تو را
گفتهای : خواهم هلالی را به کام دشمنان
این سزای من که با خود دوست میدارم تو را
هلالی جغتایی
یار من با دگران یار شد ، افسوس افسوس
رفت و همصحبت اغیار شد ، افسوس افسوس
سالها عهد وفا بست ولی آخر کار
عهد بشکست و جفاگار شد ، افسوس افسوس
آن که چون روز شب عیشم ازو روشن بود
رفت و روزم چو شب تار شد ، افسوس افسوس
آن که هم راحت جان بود و هم آسایش دل
قصد جان کرد و دلازار شد ، افسوس افسوس
گفتم ای دل به کمند سر زلفش نروی
عاقبت رفت و گرفتار شد ، افسوس افسوس
آن همه گوهر دانش که به چنگ آوردم
ناگه از دست به یک بار شد ، افسوس افسوس
مدتی داشت هلالی ز بتان عزت وصل
عزتی داشت ولی خوار شد ، افسوس افسوس
هلالی جغتایی
یار گفت از ما بکن قطع نظر ، گفتم به چشم
گفت قطعاً هم مبین سوی دگر ، گفتم به چشم
گفت یار از غیر ما پوشان نظر ، گفتم به چشم
وانگهی دزدیده در ما مینگر ، گفتم به چشم
گفت با ما دوستی میکن بدل ، گفتم به جان
گفت راه عشق ما میرو به سر ، گفتم به چشم
گفت با چشمت بگو تا در میان مردمان
سوی ما هر دم نیندازد نظر ، گفتم به چشم
گفت اگر با ما سخن داری به چشم دل بگو
تا نگردد گوش مردم با خبر ، گفتم به چشم
گفت اگر خواهی غبار فتنه بنشیند ز راه
برفشان آبی به خاک رهگذر ، گفتم به چشم
گفت اگر خواهد دلت زین لعل میگون خندهای
گریهها میکن به صد خون جگر ، گفتم به چشم
گفت جان من کجا لایق بود گفتم به دل
گفت میخواهم جز این جای دگر گفتم ، گفتم به چشم
گفت اگر گردی شبی از روی چون ماهم جدا
تا سحرگاهان ستاره میشمر ، گفتم به چشم
گفت اگر دارد هلالی چشم گریانت غبار
کحل بینایی بکن زین خاک در ، گفتم به چشم
هلالی جغتایی
عجب شکسته دل و زار و ناتوان شدهام
چنان که هجر تو میخواست ، آنچنان شدهام
به گفتگوی تو افسانه گشتهام همه جا
به جستجوی تو آواره جهان شدهام
خدای را دگر ای یار سوی من مگذر
که من به کوی کسی خاک آستان شدهام
دلم ز شادی عالم گرفته است ولی
غمی که از تو رسیده است شادمان شده ام
از آن شده است هلالی ، دلم شکاف شکاف
که ناوک غم و اندوه را نشان شدهام
هلالی جغتایی
ای که میپرسی ز من کان ماه را منزل کجاست ؟
منزل او در دلست ، اما ندانم دل کجاست ؟
جان پاکست آن پریرخسار ، از سر تا قدم
ور نه شکلی اینچنین در نقش آب و گل کجاست ؟
ناصحا عقل از مقیمان سر کویش مخواه
ما همه دیوانهایم ، اینجا کسی عاقل کجاست ؟
آرزوی ساقی و پیر مغان دارم بسی
آن جوان خوبرو و آن مرشد کامل کجاست ؟
در شب وصل از فروغ ماه گردون فارغم
این چنین ماهی که من دارم در آن محفل کجاست ؟
روزگاری شد که از فکر جهان در محنتم
یا رب ! آن روزی که بودم از جهان فارغ کجاست ؟
نیست لعل او برون از چشم گوهربار من
آری ، آری ، گوهر مقصود بر ساحل کجاست ؟
چون هلالی حاصل ما درد عشق آمد ، بلی
عشقبازان را هوای زهد بیحاصل کجاست ؟
هلالی جغتایی
خواهم که به زیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده ، دگر بار بمیرم
دانم که چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که به جان کندن ، بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم به لب بام رسیدست
آن به ، که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که ز رشک تو هلاکند رقیبان
من نیز بر آنم که از این عار بمیرم
چون یار به سر وقت من افتاد ، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی