ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خوشبختی
تعریف های گونه گون دارد
به تعداد آدم های دنیا
عمر من یکی
به خوشبختی قد نمی دهد
گل قشنگم
فرو می شکند
و تو خوب می دانی که من
خوشبختی نمی خواهم
تو را می خواهم
عباس معروفی
می خواهی با انگشتانم
روی تنت نقاشی کنم
بعد توی آینه نشانت دهم
که در بهشت ایستاده ای
با سیبی گاز زده ؟
می شود اگر دستم خط خورد
از اول شروع کنم ؟
اصلاً می شود از بهشت برویم
تا ببینی چیزی کم نیست ؟
می خواهی با چشمهام
تو را نفس بکشم
که دلت بریزد و لبهات بلرزد ؟
می خواهی کف دستت را بو کنم
ببینم بوی کدام گیاه کمیاب
در سرم می پیچد امروز ؟
می خواهی بنشینی توی بغلم
که برات کتاب بخوانم ؟
می شود آرام بنشینی و گوش کنی ؟
می شود آنقدر نفسهات نریزد روی گردنم ؟
آه
می شود دیگر کتاب نخوانیم ؟
می شود آنقدر بوسم کنی
که یادم برود دلم چی می خواست ؟
عباس معروفی
دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم
ببین
دیگر نمیتوانی چشمهام را
از دلتنگی باز کنی
حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده میشوم
سیب یا گندم ؟
همیشه بهانهای هست
شکوفهی بادام
غم چشمهات
خندیدن انار
و اینهمه بهانه
که باز خوانده شوم
به آغوش تو
و زمین را کشف کنم
با سرانگشتهام
زمین نه
نقطه نقطهی تنت
بانوی زیبای من
دستهای تو
سیب را
دلانگیز میکند
عباس معروفی
میسوزم ؟
یا آب میشوم ؟
بگذار برات کتاب بخوانم
بنشین اینجا
کتاب را بگیر توی دستهات
ورق بزن
دستم را دورت حلقه میکنم
از بالای شانهات
کتاب
نفس میکشم
لای موهات
ورق بزن
اگر توی گوشت گفتم
دوستت دارم
و فرار کردم چی ؟
از پلههای کودکی
بالا میآیم
تاب میخوری در تنهایی من
عاشقت میشوم
نگاهت مرا مرد میکند
دلتنگیام را
به کی بگویم وقتی نیستی ؟
تا کجا راه بروم تا تمام شوم ؟
مثل یک جاده
نیستی که
من هم عادت نمیکنم
آقای من
همین
کتاب را بالا بگیر ببینم
گاهی هم برگرد و بوسم کن
حواست به داستان هست ؟
نه
بیا از اول شروع کنیم
دیدی ؟
دیدی باز عاشقت شدم ؟
عباس معروفی
چرا پنهان کنم ؟
راز آن است که
کس نداند
اما خدا میداند
و تو هنوز نمیدانی
که من
چقدر دوستت دارم
عباس معروفی
مرسی که هستی
و هستی را رنگ میآمیزی
هیچ چیز از تو نمیخواهم
فقط باش
فقط بخند
فقط راه برو
نه
راه نرو
میترسم پلک بزنم
دیگر نباشی
عباس معروفی
با منطق رویا
در آغوش من خفتهای
میبینم که خفتهای
خدا میآید و میگوید
داری چکار میکنی ؟
بهش میخندم و میگویم
دیدی باز نفهمیدی که ما دو نفریم ؟
به نگاهت راضیام
به صدات
به بودنت
آنقدر راضیام
که تکههای خوشبختیام را
پیدا میکنم
یک سنجاق سر
یک دگمه
یک آینه
یک پنجره
و یک گنجشک
که در آغوش تو
خواب تو را میبیند
عباس معروفی
دوستت دارم را
در دستانم میچرخانم
از این دست به آن دست
پس چرا
هروقت میخواهم
به دستت بدهم نیستی ؟
چرا اینجا نیستی
تا "دوستت دارم" را
از جنس خاک کنم
از جنس تنم
و با بوسه بپوشانمش بر تنت ؟
بگذار دوستت دارم را
از جنس نگاه کنم
از جنس چشمانم
و تا صبح به نفسهای تو بدوزم
عباس معروفی
یا بمیرم ؟