نه زندگی را شناختیم
و نه مرگ را
چرا که
عشق
آزادی
احساسات
امید
و تعلق را
نیافتیم
آری
بسیاری از ما
مدتهاست مردهایم
پیش از آن که
زندگی کنیم
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : مرجان وفایی
آیا باید در آغوش تو جای میگرفتم
و آرزو میکردم
همان جا
همان لحظه
آغشته به عطرِ خوشِ گیسوانِ تو بمیرم ؟
آه نازنینم
در آغوشِ تو جای گرفتم
همان جا
همان لحظه
مرا خوش تر آن بود
از عطرِ خوش گیسوانت
جانی دوباره بگیرم
نیکى فیروزکوهى
روز همه روز
دریا با من از تو سخن میگوید
با اینهمه
هر زمان که بر ساحل مینشینم
نغمههای تو را سر میدهد
و بر فراز تپهها خروشان
آواز تو را به گوش من میخواند
همواره نالان است و پنداری
فریاد اندوه مرا میسراید
پل لورنس دانبار شاعر آمریکایی
مترجم : حسن فیاد
شب هنگام بازمی آیم
تا به رویا دیدارت کنم
کسم نخواهد دید
و بازم نخواهد پرسید
خاطر آسوده دار
و در را باز بگذار
عباس کیارستمی
این نور
این آتشی که زبانه میزند
این چشماندازِ خاکستری
که پیرامونِ من است
این دردی
که از یک فکر زاده شده
این عذابی که از آسمان
زمین و زمان ، سر میرسد
و این مرثیهی خون
که چنگی زهگسیخته را میآراید
این بار
که بر دوشم سنگینی میکند
این عقربی که درون سینهام
اینسو و آنسو میرود
همه دسته گلی هستند از عشق
بسترِ یک زخمی
جایی که من در حسرتِ خواب
حضورِ تو را رویا میبینم
در میانِ ویرانههای سینهی درهم شکستهام
و هرچند که در پیِ قلهی رازم
قلبِ تو
درهای به من میدهد
گسترده
پوشیده از صنوبر و شورِ عقلِ تلخ
فدریکو گارسیا لورکا
مترجم : احمد پوری
تو ای رامین تو ای دیرینه دلدارم
چو می خواهم که نامت را نھانی بر زبان آرم
صدا در سینه ام چون آه می لرزد
چو می خواهم که نامت را به لوح نامه بنگارم
قلم در دست من بیگاه می لرزد
نمی دانم چه باید گفت
نمی دانم چه باید کرد
به یاد آور سخنھای مرا در نامه ی پیشین
سخنھایی که بر می خاست چون آه از دلی غمگین
چنین گفتم در آن نامه
اگر چرخ فلک باشد حریرم
ستاره سر به سر باشد دبیرم
هوا باشد دوات و شب سیاهی
حرف نامه : برگ و ریگ و ماهی
نویسند این دبیران تا به محشر
امید و آرزوی من به دلبر
به جان من که ننویسند نیمی
مرا در هجر ننماید بیمی
من آن شب کاین سخن ها بر قلم راندم
ندانستم کزین افسانه پردازی چه می خواهم
ولی امروز می دانم
نه می خواهم حریر آسمان ، طومار من گردد
نه می خواهم ستاره ترجمان عشق افسونکار من گردد
دوات شب نمی آید به کار من
نه برگ و ریگ و ماهی غمگسار من
حریر گونه ام را نامه خواهم کرد
سر مژگان خود را خامه خواهم کرد
حروف از اشک خواهم ساخت
مگر اینسان توانم نامه ای اندوهگین پرداخت
نادر نادرپور
گلهای یاس
از هنگام بارشِ باران در موسمِ بهار
از گریستن بازنایستادند
نمیدانم
پس چگونه
چشمهای زیبای تو
چون بیابان خشک است
شبِ زیبایی بود
هیچکس
بینِ درختانِ زیتون نبود
هیچکس
ندید که چگونه تو را میخواهم
چگونه عاشقِ تو هستم
امروز
درختانِ زیتون در خوابند
و من بیدار
هیچکس در این دنیا نمیتواند
زخمی که غرورِ تو برجای گذاشت
را التیام بخشد
چگونه با آن همه عشق
توانستی
مرا برنجانی ؟
محبوبم
هنگامی که بازگردی
برای تو
ترانهای قدیمی میخوانم
که از عشق میگوید و رنج
وقتی که بازگردی
تو را
غرقِ بوسه خواهم کرد
و به آرامی پَر میکشم تا ابرها
به آهستگی آنها را در دهانم میگیرم
و تو را با ابرها میپوشانم
تا آنهنگام که زمان بایستد
و من نفهمیدم
با تمام عشقی که به من بخشیدی
چگونه توانستی
مرا برنجانی ؟
فرانسیسکو خاویر لوپز
مترجم : مرجان وفایی
عقل در عشق تو سرگردان بماند
چشم جان در روی تو حیران بماند
در ره سرگشتگی عشق تو
روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
چون ندید اندر دو عالم محرمی
آفتاب روی تو پنهان بماند
هرکه چوگان سر زلف تو دید
همچو گویی در سر چوگان بماند
هر که سر گم کرد و دل در کار تو
چون سر زلف تو بیسامان بماند
هرکه یکدم آب دندان تو دید
تا ابد انگشت بر دندان بماند
هرکه جست آب حیات از لعل تو
جاودان در ظلمت هجران بماند
گر کسی را وصل دادی بیطلب
دیدم آن در درد بیدرمان بماند
ور کسی را با تو یکدم دست بود
عمرها در هر دو عالم زان بماند
حاصل خاقانی از سودای تو
چشم گریان و دل بریان بماند
خاقانی
تو واپسین شکوفهای هستی که بوییدهام
پیش از پایانِ دورانِ گل
و واپسین کتابی که خواندهام
پیش از کتابسوزان
آخرین واژهای که نوشتهام
پیش از رسیدن زائرانِ سپیده
و واپسین عشقی که به زنی ابراز داشتهام
پیش از انقضای زنانگی
واژهای هستی که با ذرهبینها
در لغتنامهها به دنبالاش میگردم
نزار قبانی
مترجم : یدالله گودرزی
هرچه بیشتر نگاهم کنی
عاشق تر می شوی
و هرچه بیشتر پیشم بمانی
دیوانه تر
به من فکر نکن
به خودت فکر کن
که می توانی
معشوقهی هر عاشقی باشی
معشوق دیگران باشی
بهتر است
تا عاشق من
حافظ ایمانی
رنگ شب به موهایم زدم
روز پاکاش کرد
رنگ بهار به خودم زدم
پاییز آمد و پاکاش کرد
شادی رنگ خودش را بر من زد
ناامیدی آمد و پاکاش کرد
رنگ غرور را بالا کشیدم
که ترس آمد و پاکاش کرد
تنها رنگی که وانرفت
و پاک نشد
رنگ دوست داشتن بود
شیرکو بیکس
مترجم : محمد مهدیپور
هر بار که با دلم می جنگم
تو برنده می شوی
جهان
جای خوبی
برای عاشقانه زیستن نیست
این حرف را اما
با هیچ گلوله ای نمی شود
در مغز این دل فرو کرد
می میرد
اما باور نمی کند
رویا شاه حسین زاده
میخواهم که تو زندگی کنی
در حالی که من در انتظار توام
در خواب
برای گوشهای تو
گوش سپردن میخواهم به صدای باد
برای تو بوییدن عطر دریا را میخواهم
همان که هردو عاشقاش بودیم
و برای تو راه رفتنی میخواهم بر ماسهها
همان جایی که باهم قدم زدیم
برای هر آنچه عاشقاش هستم
ادامه دادن به زندگی را میخواهم
و برای تو که عاشقات هستم
و ترانهات را ورای هر چیزی سرودهام
برای تو گل دادن میخواهم
بوتهی گل
تا برسی به هر آنچه که عشق من
میخواهد برای تو
تا که بگذرد سایهی من از میان موهای تو
تا که اینهمه را آنها دلیلی بدانند برای ترانهام
پابلو نرودا
مترجم : نفیسه نوابپور
اینهمه حسود بودم و نمی دانستم
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پرآزار
که بی حیا نگاهت می کنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
حسادت می کنم
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمی ست
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو
مسعود کیمیایی
زنی که عاشقانی دارد
جاودانهگی را
طولانیتر از همه ما میزید
طولانیتر از واژهی عشق و آخرین بوسه
وقتی زنی که عاشقانی دارد
میگوید خداحافظ
هرگز تو را در تنهایی ترک نمیکند
کلماتاش مانند چندین جایپا هستند
اگر دنبالشان بروی
به خانهای متروک میرسی
آنجا دو فنجان قهوهی دستنخورده بر میز مانده
دارم به تو میگویم
و لطفا سعی نکن به معنیاش پی ببری
زنی که عاشقانی دارد
دیگر به جغد نیازی ندارد
ماتِی ویشنیِک شاعر اهل رومانی
مترجم : حسین مکیزاده
آب اگر چه بیصداترین ترانه بود
تشنگی بهانه بود
من به خوابهای کوچک تو اعتماد داشتم
چشمهای عاشق تو را به یاد داشتم
میوزید عطر سیب
سمت خوابهای ساده و نجیب
من به جستوجوی تو
در هوای عطر موی تو
رفت و آمد کبود گاهوارهها
زیر چتر روشن ستارهها
تا هنوز عاشقم
تا هنوز صبر میکنم
ابر میرسد
باد مویه میکند
چکهچکه از گلوی ناودان
یاس تازه میدمد
تا هنوز تشنهام
تا هنوز تشنگی بهانه است
آب بیصداترین ترانه است
احمدرضا احمدی
بیا تا سنگی نیندازیم
در راه پیوند دو روح
که یکدیگر را
به حقیقت دوست میدارند
عشق آن نیست که به گردش روزگار دگرگون شود
و چون کاه
به هر بادی از جای به در رود
بلکه عشق
فانوسی است بر بلندای برج دریایی
که در توفان سهمگین مینگرد
و کمترین لرزشی نمییابد
یا ستارهای است در قطب آسمان
که قایقهای سرگردان را راه مینماید
ستارهای که هر چند منجمان
ارتفاع آن را از افق میسنجند
اما از قدر رفیع آن بیخبرند
عشق بازیچهی زمان نیست
اگرچه لبهای لعل فام
و رخسارههای گلگون
به داس خمیدهی زمان درو شوند
روزها و ساعتهای حقیر زمان
عشق را دگرگون نمیکنند
بلکه عشق از تموّجات زمان میگذرد
و تا مرز ابدیت پیش میرود
اگر این سخن خطا بودی
و علیه من ثابت شدی
نه من هرگز شعر گفتمی
و نه هیچ انسانی هرگز عشق ورزیدی
ویلیام شکسپیر
مترجم : حسین الهی قمشهای
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
حقیقت آن که نه درخورد اوست جان عزیز
ولیک درخور امکان و اقتدار منست
نه اختیار منست این معاملت لیکن
رضای دوست مقدم بر اختیار منست
اگر هزار غمست از جفای او بر دل
هنوز بنده اویم که غمگسار منست
درون خلوت ما غیر در نمیگنجد
برو که هر که نه یار منست بار منست
به لاله زار و گلستان نمیرود دل من
که یاد دوست گلستان و لاله زار منست
ستمگرا دل سعدی بسوخت در طلبت
دلت نسوخت که مسکین امیدوار منست
و گر مراد تو اینست بی مرادی من
تفاوتی نکند چون مراد یار منست
سعدی