ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
بوسه ای شیرین و طولانی لبانم را فشرد
تپش های کوبنده ی قلبت لحظه ای آرام شد
هنگامه ی جدایی ما از راه رسید
وهمه چیز تمام شد
با حرکت ناگاه قطار
جهان یکباره تاریک گشت
گرچه خورشید همچنان می درخشید
واپسین نگاه مبهم من با چشمان گریان اندوهناک
و عزیمت تو
ورا بریتین
ترجمه: مستانه مقدم
مرا با سوز جان بگذار و بگذر
اسیر وناتوان بگذار و بگذر
چو شمعی سوختم از آتش عشق
مرا آتش به جان بگذار و بگذر
دلی چون لاله بی داغ غمت نیست
بر این دل هم نشان بگذار و بگذر
مرابا یک جهان اندوه جانسوز
تو ای نامهربان بگذار و بگذر
دوچشمی را که مفتون رخت بود
کنون گوهرفشان بگذار و بگذر
درافتادم به گرداب غم عشق
مرا در این میان بگذارو بگذر
به او گفتم حمید از هجر فرسود
به من گفتا : جهان بگذار و بگذر
حمید مصدق
مشکل بزرگِ تو این است دوستِ من
که در حافظه ات
افکارِ کهنه را انبار کرده ای
و واژه های کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث برده ای
از گرایشهای زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان
مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرفهای مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمه ات را ترک نکرده ای
مشکل بزرگِ تو این است
همچنان ارباب مانده ای
در عصر رهایی
و قبیله گرا مانده ای
در دوره ی آزادی
و افسار شترت را چسبیده ای
در زمانِ جنگ ستارگان
مشکل بزرگِ تو این است
اندازه سر سوزن
از نارسیسم ِتاریخی ات خالی نشده ای
زنان را به رقص دعوت می کنی
اما با خودت می چرخی
با استادان حشر ونشر داری
اما فقط خودت را می بینی
مشکل بزرگِ تو این است
تو سدی هستی در برابر عشق
در برابر شعر
و دربرابر مهربانی
از وقتی که می شناسمت
دریچه ای برای آفتاب
و پروازِ گنجشگ ها باز نکرده ای
مشکل بزرگِ تو این است
کتابها را می خری اما نمی خوانی
و وارد موزه ها می شوی
اما از پیوند ِ خط ها و رنگ ها
ذوق نمی کنی
و در هتل های درجه یک اقامت می کنی
اما زندگی نمی کنی
زنانت را عوض می کنی
مثل لباسهایت
و کراواتهایت
برخوردت با عشق
مثل درآوردن ِ کفش است
مشکل بزرگِ تو این است
که همه ی دانسته هایت از عشق
برگرفته از " هزارویک شب " است
پس مشغول باش
و از حافظه ی سنگی ات نگهبانی کن
سعی ِ من هم این است
تا یک رُبات عاشقم باشد
سعاد الصباح
مترجم : یدالله گودرزی
چگونه دل نسپارم به صورت تو ، نگارا ؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو ؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت ؟
کسی که روی تو بیند به از خزینه دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم
بیار بوسه ، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را ؟
صبور باش درین غصه ، اوحدی ، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغه ای
خیالم را تبعید میکنم
تا دیگر به تو نیاندیشد
دهانم را میدرم
اگر نام تو را دیگر بار بگوید
در این هنگام
اگر هنوز هم حضور داری
آخرین کلماتم را
در زندگی یا مرگ
با تو میگویم
بدرود
کنوت هامسون شاعر نروژی
مترجم : مهیار مظلومی
محبوبم
جهانم آشفته است
جهانم میزان نیست
جهانم پر از اضطراب است
لحظات چموش اند
تنها هنگامی که به شما میرسم
رو به روی تو ام و به تو سلام میکنم
آن زمان جهان به تعادل میرسد
جواب بدهی یا نه
تو جهان مرا متعادل میکنی
محمد صالح علاء
دیروز زنی زیبا
از حوالیِ قبرِ من عبور کرد
ساقهای او را
که معدنی از آفتاب بود
و شبام را زیرورو میکرد
تا جایی که سیر شوم
نگاه کردم
و باور نمیکنید اگر که بگویم
خواستم از جای خود برخیزم
و دستمالِ او را که بر زمین افتاده بود
به او بدهم
مردنم را فراموش کرده بودم
جاهد صدقی تارانجی شاعر ترکیه
مترجم : ابوالفضل پاشا
من همانم که یک روز
گُلِ من خطابش می کردی
حالا که از سردیِ این رابطه
خشک و پرپر شده ام
مرا بردار و لای دفتر شعرت بگذار
باور کن بهار که بیاید
دوباره گل می کنم
دوباره سبز می شوم
مینا آقازاده
برف میبارد
تو امشب نمی آیی
برف میبارد
و قلبم سیاه میپوشد
همراه این تشییعکنندگان ابریشمین
غرق در اشکهای سفید
پرنده روی شاخه جادو میگرید
تو امشب نمی آیی
این را یأسام با فریاد به من میگوید
اما برف میبارد
با چرخشی بیاعتنا
برف میبارد
تو امشب نمی آیی
برف میبارد
همهچیز از یأس سفید است
یقین اندوهبار
سرما و نیستی
این سکوت ترسناک
و تنهایی سفید
تو امشب نمی آیی
این را یأسام با فریاد به من میگوید
اما برف میبارد
با چرخشی بیاعتنا
سالواتور آدامو
مترجم : اصغر نوری
آمده از جایی دور
اما زاده زمین ام
امانت دار آب و گیاه
آورنده آرامش و
اعتبار امیدم
من به نام اهل زمین است
که زنده ام
زمین
با سنگ ها و سایه هایش
من
با واژه ها و ترانه هایم
هر دو
زیستن در باران را
از نخستین لذت بوسه آموخته ایم
زمین
در تعلق خاطر من و
من در تعلق خاطر تو
کامل ام
ما همه
اگرچه زاده سرزمین تخیل و ترانه ایم
اما سرانجام
به آغوش و بوسه های مگوی باز خواهیم گشت
سید علی صالحی
هنوز از فکر کردن به تو دست برنداشتم
بارها خواستم بهت بگم
خواستم برات بنویسم که دلم میخواد که برگردم
که دلتنگتم
که بهت فکر میکنم
اما دنبالت نمیگردم
حتا برات ننوشتم سلام
نمیدونم حالت چطوره
اما دلم میخواد بدونم چطوری
برنامهای داری ؟
امروز خندیدی ؟
چه خوابی دیدی ؟
بیرون رفتی ؟
کجا رفتی ؟
فکر و خیالی داشتی ؟
چیزی خوردی ؟
دوست دارم به دنبالت بیام و پیدات کنم
اما حسوحالش رو توانش رو ندارم
توام نداری
و حالا جفتمون بیهوده منتظریم
به هم فکر میکنیم
من رو به یادت بمونه
و یادت بمونه که به تو فکر میکنم
تو نمیدونی من اما هر روز تو رو زندگی میکنم
نفس میکشم
که از تو بنویسم
و یادت بمونه که دنبال چیزی بودن و فکر کردن
دوتا چیز متفاوتن
و من به تو فکر میکنم
اما دنبالت نمیگردم
چارلز بوکوفسکی
مترجم : اعظم کمالی
دلدار بود دین و دل و طاقت و قرار
چون او برفت رفت به یکبار هر چهار
گویند صبرکن که بیاید نگار تو
آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
جایی که یار نیست دلم را قرار نیست
من آزمودهام دل خود را هزار بار
عاقل به اختیار نخواهد هلاک خویش
پیش از هلاک من زکفم رفت اختیار
تا یار هست از پی کاری نمی روم
دلداده را چکار به از عشق روی یار
شوریدگی نکوست به سودای زلف دوست
دیوانگی خوشست به امید چشم یار
آخر نمود بخت مرا زلف یار من
چون خویش سرنگون و پریشان و بیقرار
غم صدهزار مرتبه گرد جهان بگشت
جز من نیافت همدمی از خلق روزگار
قاآنی از جفای جهان هیچ غم مخور
می خور به یمن عاطفت صاحب اختیار
قاآنی