ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم

ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله‌ی عشاق بی سر انجامم

به آن دقایق پر درد زندگى سوگند
که بی تو یک نفس ای هم نفس نیارامم

مکش ز دامن من دست با فراغت دل
که آفتاب غروبی به گوشه‌ی بامم

مرا که این همه توفان طبیعتم ، دریاب
که من به یک سر موی محبتى رامم

ز عمر شکوه ندارم که خامه‌ی تقدیر
نوشته بود در آغاز نامه فرجامم

مرا امید رهایی ز قید هستی نیست
که با تمام وجودم فتاده در دامم

به هرکه دل بسپردم ز من چو سایه رمید
مرا ببین که شوریده بخت و ناکامم

چگونه پای نهم در حریم حضرت دوست ؟
هنوز دست ارادت نبسته احرامم

هوای خواندن افسانه‌ام مکن اکنون
ورق ورق شده دیگر کتاب ایّامم

معینی کرمانشاهی

نظرات 1 + ارسال نظر
donya یکشنبه 28 اردیبهشت 1399 ساعت 14:44 http://www.bloodorange94.blogfa.com

ببین سیاهی بخت و مپرس از نامم
من از قبیله‌ی عشاق بی سر انجامم

درود عالی وبسیار غم انگیز

سپاس از حضور صمیمانه تون
خوشحالم که این شعر را پسندید
موفق باشید
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.