بارها تو را گم کردم... میان تارهای سفید و چین وچروک های خاکستری. .... مادام که ، آینه بندان خیالت می شدم.... بارها در تو پوسیدم.... درچشمان سنجاق شده به جاده و علف های بلند زیر گام های ناتوانم .... سالهاست ، وجب وجب نبودنت را ، پاسبانی کردم... مبادا ، توهُّمِ بودنت ، انتظار را، از مویرگ های خشکیده ام بگیرد ... هنوز ، در لیست گمشده های بین الملل هستی و این زن ، آمدنت را توهم زده ....
طغیانی
به باز آمدنت چنان دلخوشم که طفلی به صبح عید پرستویی به ظهر بهار و من به دیدن تو چنان در آینه ات مشغولم ، که جهان از کنارم می گذرد بی آنکه سر برگردانم
در فصلهای خونین هم می توان عاشق بود
به قمریان عاشق حسد می ورزم که دانه بر می چینند و به ستاره و باران ، که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد
بارها تو را گم کردم...
میان تارهای سفید و
چین وچروک های خاکستری. ....
مادام که ،
آینه بندان خیالت می شدم....
بارها در تو پوسیدم....
درچشمان سنجاق شده به جاده و
علف های بلند زیر گام های ناتوانم ....
سالهاست ،
وجب وجب نبودنت را ،
پاسبانی کردم...
مبادا ، توهُّمِ بودنت ،
انتظار را،
از مویرگ های خشکیده ام بگیرد ...
هنوز ،
در لیست گمشده های بین الملل هستی و
این زن ،
آمدنت را توهم زده ....
طغیانی
به باز آمدنت چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید
پرستویی به ظهر بهار
و من به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم ،
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصلهای خونین هم
می توان عاشق بود
به قمریان عاشق حسد می ورزم
که دانه بر می چینند
و به ستاره و باران ،
که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند
و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود
علی باباچاهی