مردى که دهان دارد اما حرف نمى زند لب دارد اما نمى بوسد مردى که با بینى اش هیچ چیزى را نمى بوید با گوش هایش چیزى را نمى شنود مردى با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند که نمى داند چگونه به آغوش بکشد مترسکى است که گنجشک هاى من را فریب داده غافل از همان یک گنجشک که در دلش لانه کرد...
مرام_المصری
چون دری بر پاشنه ی فراموشی بود زنی که عاشقش بودم چرخید و از دیدگانم ناپدید گشت ملوس چون غزالی از پیچ و آهن و مهره در آغوش من آرام می گرفت و من در سکوت فلزی خواب هایش درد می کشیدم
مردى که دهان دارد
اما حرف نمى زند
لب دارد
اما نمى بوسد
مردى که با بینى اش
هیچ چیزى را نمى بوید
با گوش هایش
چیزى را نمى شنود
مردى با چشمانِ غمگین و بازوانِ بلند
که نمى داند چگونه به آغوش بکشد
مترسکى است
که گنجشک هاى من را فریب داده
غافل از همان یک گنجشک که در دلش لانه کرد...
مرام_المصری
چون دری بر پاشنه ی فراموشی بود

زنی که عاشقش بودم
چرخید و از دیدگانم ناپدید گشت
ملوس
چون غزالی از پیچ و آهن و مهره
در آغوش من آرام می گرفت
و من در سکوت فلزی خواب هایش
درد می کشیدم
ریچارد براتیگان
خییلی زیبا و غمگین
ممنون اقا احمد بزرگوار
خداقوت
سلام خانم فرزانه عزیز
ممنونم که هرازگاهی یادی از من می کنید و به اینجا سر میزنید
خوشحالم که این شعر را پسندیدی
مانا باشی
با مهر
احمد