ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
نگران نباش
بتهای این بتکده مقدسند
همشان را روزی مردی سرشته است
که دست بر اندام من کشیده است
دستانت را به گلهای سرخ ووحشی آغشته کن
اندام مرا لمس کن
ازمن بتی بساز
که هیچ پیامبری آن را نشکند
من عاشق بوسه هایت هستم
مرا با بوسه ای بشکن
سهام الشعشاع شاعر سوری
ترجمه بابک شاکر
امروز صبرم تمام شد
توانستم دو گل را
از بوته های شمعدانی جدا کنم
دو گل را از بوته های شمعدانی جدا کردم
در لابلای صفحات کتاب گذاشتم
تا برای پیری ام اندوخته باشد
این صفحات کتاب با عقاید کهنه و پوسیده
در پیری به من کمکی نخواهد کرد
در پیری فقط امیدم
به این دو گل شمعدانی است
احمدرضا احمدی
آسمان چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پَرپَر زدم
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود
سید محمد مرکبیان
سخن با تو می گویم
تا کلام تو را بهتر بشنوم
کلام تو را می شنوم
تا به درک خود یقین یابم
تو لبخند می زنی که مرا تسخیر کنی
تو لبخند می زنی
و چشم من به جهان باز می شود
تو را در آغوش می گیرم
تا زندگی کنم
زندگی می کنیم
تا هر چه هست به کام ما باشد
تو را ترک می کنم
تا به یاد هم باشیم
از هم جدا می شویم
تا دوباره به هم برسم
پل الوار
مترجم : محمد رضا پارسایار
بر فرو رفتگی های این سنگ
دست بکش
و قرن ها
عبور رودخانه را
حس کن
سنگ ها سخت عاشق می شوند
اما
فراموش نمی کنند
گروس عبدالملکیان
تو فریاد چشم هایم هستی
که تا بی نهایت ادامه دارند
تا سایه ای که به وسعت هزار سایه ست
سایه ای از هزار روز بی نام و نشان
چقدر نور
در دستان گسترده ات داری
چقدر شب
در ناگهانی ستارگانی که فرو می افتند
به دنبال تو می گردم
با انگشتانم در میان ابرها جستجو می کنم
در میان بال های پرندگان و برگ ها
و تنها منظره ی رنگ پریده ی میدان شهر پیداست
هالینا پوشویاتوسکا
مترجم : دکتر ضیاء قاسمی
مثل اعتراف به قتلی که نکردهام
دوستت دارم
مثل ماندن روی حرفهایی که نگفته باشم
مثل توبههای دروغین
مثل شکنجه ، مثل کابوس
مثل ترک وطن ، مثلِ آوارگی
مثل زندگی با کسی که تا ابد دوستش نخواهم داشت
دوستت دارم
آنقدر
بیمنطق و بیفلسفه
دوستت خواهم داشت
که آخر مجبور شوی
دوستم داشته باشی
کامران رسول زاده
مرا جز عشق تو جانی نمیبینم نمیبینم
دلم را جز تو جانانی نمیبینم نمیبینم
ز خود صبری و آرامی نمییابم نمییابم
ز تو لطفی و احسانی نمیبینم نمیبینم
ز روی لطف بنما رو ، که دردی را که من دارم
بجز روی تو درمانی نمیبینم نمیبینم
بیا گر خواهیم دیدن که دور از روی خوب تو
بقای خویش چندانی نمیبینم نمیبینم
بگیر ای یار دست من ، که در گردابی افتادم
که آن را هیچ پایانی نمیبینم نمیبینم
ز راه لطف و دلداری بیا ، سامان کارم کن
که خود را بی تو سامانی نمیبینم نمیبینم
عراقی را به درگاهت رهی بنما ، که در عالم
چو او سرگشته حیرانی نمیبینم نمیبینم
فخرالدین عراقی