ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به چه درد میخورد
که هزاران خورشید
در آسمان بازی کنند
اما در دل تو
چراغی نمیخندد
به چه درد میخورد
که هرچه گنج دنیا در روح تو نهفته باشد
اما تو نتوانی
روحت را تصرّف کنی
به چه درد میخورد
که هزار شهر را بگردی
اما به راه دل خویش
آگاه نباشی
به چه درد میخورد
که صدها هزار یار داشته باشی
اما تو نتوانی
دلت را یار خود کنی
به چه درد میخورد
از هرچه مروارید دریاهاست
گردنبندی برای دختری ساز کنی
اما تو نتوانی
دل خویش را به او تقدیم کنی
لطیف هلمت
مترجم : مختار شکری پور
بعضی چیزها را باید سر وقت خودش داشته باشی ، وقتش که بگذرد دیگر بود و نبودش برایت فرقی نمیکند چون به نبودنش عادت کرده ای و یاد گرفته ای چگونه بدون اینکه داشته باشی أش ، زندگی کنی....
بعضی چیزها ، مثل حس ها و تجربه ها ؛ دوره ی خاص خودش را دارد
مثلأ یک دوره ای آدم دوست دارد عاشق باشد ...مثل خیلی های دیگر کادو بخرد ، ذوق کند ، برای کسی مهم باشد...
وقتی نیست ، زمانش که بگذرد دیگر فایده ای ندارد...کم کم به تنها بودن میان جمعیت بزرگ دو نفره ها عادت می کنی و یاد می گیری تنهایی حال خودت را خوب کنی !!
اینکه می گویند عشق تاریخ مصرف ندارد و پیروجوان نمی شناسد ، درست...
اما عاشق شدن در بیست سالگی با عاشق شدن در چهل سالگی قابل مقایسه است !! آدم یک چیزهایی را سر وقت خودش باید داشته باشد
وقتی سرزنده و شاد است
وقتی جوان است
یک چیزهایی مثل عشق و حس و حال عاشقی
وقتش که بگذرد ، رنگش خاکستری میشود
و شاید هرگز نتوانی تجربه اش کنی هرگز!!!!!
نه

غربت تصور واژههای من نیست
غربت جای خالی توست
در خیال شعری
که دست به هرچه میساید
تویی
نبودنی
که مثل عمر
بر چهرهی رویا ترک میخورد
و دستهایش را میلرزاند
وقتی امید
مثل عطر نیلوفر
در مرداب فرو میرود
غربت، آرزوی صدا کردن نام توست
با همان لحن که روز نخست
تو نیستی
و غربت، سرگیجهی رنگ های روشنیست
که هر روز
دور از آفتاب تو
با رویای رنگینکمان
در ابرهای تیره گم میشوند
ماندانا زندیان