ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
به عاقبت بهشت بدبینم
جایی که قرار نیست عاشق باشی
و هرکس مقدراست خودش نباشد
این جهنم است
جایی که اندامی نباشد
جایی که مردانی بازوی مقدس ندارند
جایی که تورا در آغوش نمی گیرند
مرا یه جهنم ببرید
گرمایش تب عشق می آورد
شاید عاشق شکنجه گر خود شدم
جمانة حداد
مترجم : بابک شاکر
درخت دلتنگ تبر شد
وقتی پرنده ها
سیمهای برق را به شاخه هایش ترجیح دادند
سلام جناب زیادلو

انتخاب اشعارتان مثل همیشه زیبا دلنشین وروحنواز است
بابت تاخیرم در کامنت گذاری عذر میخواهم اما همیشه منتظر خواندن اشعار زیبایتان هستم ومیخوانمتان .
متاسفانه به علت گرفتاری کمتر پای سیستم هستم وکمتر خدمت دوستان میرسم
جناب زیادلو ی عزیز سلامتی شما وشاد بودنتون ارزوی همیشگی من است
درخت خاطراتت
ریشه دوانیده در وجودم!
هر روز
گاز می زنم
یک سیب خاطره را!
بتول
سلام خانم دلارام عزیز
خوشحالم از حضور گرمتان و محبتی که نثار من حقیر کردید
خواهش میکنم خانم دلارام چرا عذرخواهی میکنید شما دوستان خوب حتی اگر به هر دلیلی به وبلاگم سر هم نزنید در قلب من جای دارید
من نیز برای شما عزیزان ارزوی سلامتی و بهروزی دارم
در ضمن بابت شعر زیبایتان سپاسگزارتون هستم
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد
سلام احمد عزیز
امیدوارم خوب باشی
ببخش با تاخیر میام. لذت میبرم از خواندن سروده های زیبایی که با سلیقه شما گلچین میشه. لذت میبرم از اینهمه لطافت و شاعرانگی
درود بر شما و طبع روح نوازت
مانا باشی به عشق...
سلام فرزانه عزیز
خوشحالم که بعد از مدتها شما را اینجا می بینم
من نیز به لطف دعای خیر شما دوستان عزیزم خوب هستم
دوست عزیز از اینکه انتخاب هایم را دوست داشتی خیلی خوشحالم شما همواره به من لطف داشتید
امیدوارم همواره شاد و سلامت باشی
با مهر
احمد
درود
مرسی از شما دوست عزیز و گرامی
با مهر
احمد
سلام و عرض ادب
عجب جراتی دارد این دل ..!!
حرارت عشق از بهشت می آید یا از جهنم !؟؟
بهشت خیال با تو شدن
مرا از خود بیخود میکند
من در اغوش لحظه های با تو بودن خواهم ماند
اینجا بهشت
نیمکتی باشد
تو و من
در هیچ .. !
ما باهم قهوه ی تلخ خواهیم نوشید
به شیرینی وصال عاشقانه ی
زنده باد عشق ..
درود بر شما زیبا بود
زنده باشید
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ

ﺑﯿﻦ ﺷﺐﻫﺎ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺖﻫﺎ ﻭ ﻧﻔﺲﻫﺎﺕ
ﺑﯿﻦ ﺑﻮﺱﻫﺎ ﻭ ﻟﺐﻫﺎﺕ
ﭼﻨﺎﻥ ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ ﺷﻮﻡ
ﮐﻪ ﻧﻔﻬﻤﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﮐﺪﺍﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﭼﺮﺧﺪ
ﻧﺎﺭﻧﺠﯽ
ﺩﻟﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﯿﻦ ﺧﻨﺪﻩﻫﺎ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﺕ
ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺘﯽ ﺟﺎﻧﻢ
ﺟﺎﻧﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩﻧﺖ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﻫﻢ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ
عباس معروفى
سلام آقای مهدی پور عزیز
خیلی خوشحال هستم از آشنایی با شما دوست عزیز
ممنونم که به اینجا سر زدید و شعر زیبایی را نوشتید
موفق باشید
با مهر
احمد
سلام جناب زیادلو
امیدوارم حالتان بهتر شده باشد. عذرخواهی مرا به خاطر تاخیرم بپذیرید. انتخاب ها را مثل همیشه دوست داشتم لباس خانم نسرین بهجتی را هم خیلی دوست داشتم
سلام خانم متولی عزیز
به لطف دعای خیر دوستان کمی بهترم و میتوانم به وبلاگم سز بزنم
شما همیشه به من لطف دارید خوشحالم انتخاب هایم الخصوص نوشته خانم بهجتی را دوست داشتید
شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد
خدا به فکر فرو رفت : این پری بشود ؟
و یا برای جهانــــم پیمبــــــری بشود ؟
: کمــی شبیه خودم باشد این ؟ اگر باشد
به شکل خالق خود شاه دلبری بشود
خدا به فکر که : آیا برای من باشد
و یا بیاید و زیبـــــای دیگری بشود ؟
به ذهن داشت که آن را فقط پرنده کند
به آسمـــان بدهد تـــا کبــــوتری بشود
نشست تا که اگر مرد مثل یوسف را . . .
و یا شبیه به مریم، کــــه دختری بشود
ودست برد که از ماه تکه ای . . . نه ! نَکند
اراده کرد کــــه تا مــــاه بهتــــری بشود
نگاه کرد به آهوکه : این دو چشم؟ اگرــ
قشنگتر بکشم چشم محشری بشود
کشید ماهیِ نازی و کرد قهــوه ای اش
که در دو برکه دو چشم شناوری بشود
نخواست ماهی ِ زیبا اسیر تُنگ شود
کشید پلک قشنگی که تا دری بشود
و از عصـــاره ی انگـور ریخت بر لب او
که هی شراب بریزدکه ساغری بشود
ولی به آن می خالص لبی اگر برسد
خراب آن شود و بعد کافــــری بشود
"روح الله ساریجلو"
تو در من می تپی و من آغاز می شوم

با من راه می روی و برگهای زرد از من فرو می ریزد
در من قدم می زنی و هزار جوانه از من می روید
با من سخن می گویی و حرفهای تو فقط شعر می شود ، شعر من
من تو را می نوشم در آب
در چای
زیر دندانم طعم تو چون گندم ، چون خوشه انگور
من تو را در خود می شویم با عطر کویر ، عطر تن خود
من تو را می بینم هر دم
در هر نفسم
وقت سحر هنگام غروب ، در زیر آسمان عشق خودم
و تو را می خوانم در یک شعر قشنگ
و هر کجا هستی باش
فقط باش
نسرین بهجتی
با درود و سپاس فراوان از شما خانم متولی عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد
درود ...
چقدر زیبا بود این شعر ،بسیار لذت بردم ، ممنون از انتخاب های ناب تون دوست عزیز
..................................................................
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرنها محتاج زنی بودهام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکههای وجودم را
چون تکههای بلور شکسته گرد آرد
میدانم بانوی من ! بدترین عادات را عشق تو به من آموخت
به من آموخت
که شبی هزار بار فال قهوه بگیرم
و به عطاران و طالع بینان پناه برم
به من آموخت که از خانه بیرون زنم
و پیادهروها را متر کنم
و صورتت را در بارانها جستجو کنم
و در نور ماشینها
و در لباسهای ناشناختگان
دنبال لباسهایت بگردم
و بجویم شمایلت را
حتی ! حتی !
حتی ! در پوسترها و اعلامیهها !
عشقت به من آموخت که ساعتها در اطراف سرگردان شوم
در جستجوی گیسوان کولی
که تمام زنان کولی بدان رشک برند
به جستجوی شمایلی در جستجوی صدایی
که همهی شمایلها و همه صداهاست
بانوی من !
عشقت به سرزمینهای اندوهم کوچاند
که قبل از تو هرگز بدانها پا نگذاشتهام
که اشک انسانی است
و انسانِ بیغم
تنها سایهای است از انسان ...
عشقت به من آموخت که چون کودکی رفتار کنم
و بکشم چهرهات را با گچ بر دیوار
و بر بادبان قایق صیادان
و ناقوسهای کلیسا و صلیبها .
عشقت به من آموخت که چگونه عشق
جغرافیای روزگار را در هم میپیچد
به من آموخت وقتی که عاشقم زمین از چرخش باز میماند
چیزهایی به من آموخت
که روی آنها حسابی هرگز باز نکرده بودم
افسانههای کودکانه خواندم
و به قصر شاه پریان پا گذاشتم
و به رویا دیدم که رسیدهام به وصال دختر شاه پریان
دختری با چشمهایی روشنتر از آب دریاچههای مرجانی
لبانش خواستنیتر از گل انار
خواب دیدم چون سوارکاری تیزرو دارم میربایمش
خواب دیدم سینهریزی از مرجان و مروارید هدیهاش کردهام
بانوی من ! عشقت به من آموخت هذیان چیست
به من آموخت که عمر می گذرد ...
و دختر شاه پریان پیدایش نمیشود ...
عشقت به من آموخت
که چگونه دوستت بدارم در همهی اشیا
در درخت زرد و بی برگ زمستانی در باران در طوفان
در قهوهخانهای کوچک
که عصرها در آن قهوهی تاریک مینوشیم
عشقت به من آموخت که چگونه
به مسافرخانهها و کلیساها و قهوهخانههای بینام پناه برم
عشقت به من آموخت که چگونه شب
بر غم غریبان میافزاید
به من آموخت که
بیروت را زنی فریبنده ببینم
زنی که هر شامگاه زیباترین جامهاش را میپوشد
و غرق در عطر به دیدار دریانوردان و پادشاهان میرود
عشقت به من آموخت که چگونه بیاشک بگریم
عشقت به من آموخت که چگونه غم
چون پسری با پاهای بریده
بر راه «روشه» و «حمرا» میخوابد ...
عشقت به من آموخت که اندوهگین باشم
و من قرنها محتاج زنی بودهام که اندوهگینم کند
به زنی که چون گنجشکی بر بازوانش بگریم
به زنی که تکههای وجودم را
چون تکههای بلور شکسته گرد آرد ...
نزار قبانی
با وجود این روزگار غرغه در نا بهنجاری

و افیون
و اعتیاد
با وجود دوره ای که از تندیس و تابلو نفرت دارد
و از عطرها
و رنگ ها
با وجود این دوران گریزان
از پرستش یزدان
به پرستش شیطان
با وجود آنان که سال های عمر ما را به سرقت بردند
و وطن را از جیب ما ربودند
با وجود هزار خبرچین حرفه ای
که مهندس بنای خانه ی آنان ، آنان را در دیوارها طراحی کرده است
با وجود هزاران گزارشی
که موش ها برای موش ها می نویسند
من می گویم: تنها خلق پیروز است
هزارمین هزار بار می گویم
تنها خلق پیروز است
و اوست که سرنوشت ها را رقم می زند
و اوست دانای یگانه ی مقهور کننده
نزار قبانی
دوست عزیز از اینکه وقت گذاشتید و اشعار انتخابی ام را خواندید و کامنت های زیبا و دلنشینی گذاشتید کمال تشکر را دارم امیدوارم همواره شاد و سلامت باشید
با مهر
احمد
سلام احمد
انتخاب هاتون بی نظیره ..
خصوصا همین شعر ..
سپاسگزارم..
سلام مهدخت عزیز
ممنونم از لطف و محبتتدوست خوبم
خوشحالم این شعر را دوست داشتید
شاد باشی
با مهر
احمد
با سلام
داشتی میرفتی که باران گرفت
باید بودی ، میدیدی
باران چقدر به رفتنت میامد
آبا عابدین
از جهان

نگاه تو
مرا بس بود
بیژن جلالی
سلام فاطمه عزیز
ممنونم از حضور ضمیما نه ات دوست عزیز
خوشحالم اینجا بعد از مدتها دیدمت
مانا باشی
با مهر
احمد
نفس که با بغض واژهها در سینه تنگ می شود
یاد تو را تشنه می نوشم و از گلوی شعر آب می خورم.
چقدرهوای شرجی بندر چشمانت دم دارد!؟
.
خواهی یا نخواهی پرندهی چشم تو خیال مرا لانه کرده است...
گناه نکرده تعزیر میشوم

حال آنکه تو
با هزار شیشهی شرابْ در چشمهایت
آزادانه در شهر قدم میزنی
رضا کاظمی
با درود و سپاس فراوان از همراهی تان دوست عزیز
با مهر
احمد
بهشت مال از ما بهتران است
ما جهنمی هستیم
ما این دنیا و آن دنیا نداریم
میسوزیم و میسوزیم و میسوزیم
ما عاشقیم و عاشقی جرم بزرگیست
ما گنه کاریم
جهنم جای ماست!
زهرا محمدزاده آ
بیا زمینی باشیم

من از دوزخی که راهش به بهشت باشد می ترسم
فقط اگر یکی مثل تو کنارِ من باشد
عشق باشد
جراتِ گناه باشد
بگذار زمینی باشیم
بهشت همانجاست که من باشم و تو باشی
چه فرقی میکند که معصوم یا پر گناه باشیم؟
نیکی فیروزکوهی
ممنونم از حضورتان و شعر زیبایی که نوشتید خانم زهرا عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد
فوق العاده بود ممنون
خواهش میکنم محمدجان
ممنونم از همراهیت رفیق عزیز
مانا باشی
با مهر
احمد
می نویسم ، مینویسم از تو ، تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه ، این گریه اگر بگذارد
گریه ، این گریه اگر بگذارد ، با تو از روز ازل خواهم گفت
فتح معراج غزل کافی نیست ، باتو از اوج غزل خواهم گفت
مینویسم ، همه ی هق هق تنهایی را
تا تو از هیچ ، به ارامش دریا برسی
تا تو در همهمه همراه سکوتم باشی
به حریم خلوت عشق ، تو تنها برسی
می نویسم ، مینویسم از تو ، تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه ، این گریه اگر بگذارد
مینویسم ، همه ی با تو نبودن ها را
تا تو از خواب ، مرا به با تو بودن ببری
تا تو تکیه گاه امن خستگی هام باشی
تا مرا باز ، به دیدار خود من ببری
می نویسم ، مینویسم از تو ، تا تن کاغذ من جا دارد
با تو از حادثه ها خواهم گفت ، گریه ، این گریه اگر بگذارد !
شعر از : شهیار قنبری
تنم

آغشته به برگ هاست
برگشته ام از جنگل
و تازه فهمیده ام
دوستی ام با شاخه ها به هزارسال پیش برمی گردد
ما
همدیگر را نشناخته خواهیم مرد
در سرزمینی
که غم
خیابان ها را جارو می زند..
تنها چهره ی درخت ها برایم آشناست
در خانه ای با اتاق های کوچکِ درهم
که خاطره ها
چراغ آویزان از سقف را خاموش می کند
به انتظار باد می نشینم
که بی تابانه
برای بوسیدنم پرده ها را کنار می زند..
ما همدیگر را
در آغوش نکشیده خواهیم مرد
و بعد در انبوه خاطره هایی که نداشیم
به هم خیره می مانیم
فرناز خان احمدی
ممنونم از همراهی صمیمانه ات دلارام عزیز
شاد و سلامت باشی
با مهر
احمد
تو مَلَک بودی و فردوسِ دلم جایت بود
سیبِ مغرورِ دلم خاکِ کفِ پایت بود
قلبِ من بردهیِ فرعونِ دوچشمانت شد
نبضِ من شرطیِ آهنگِ قدمهایت بود
روزگاریکه مرا عشقِ خودت میخواندی
باورِ بندگیام آیهیِ لبهایت بود
آمدی زلزله در کشورِ جانم افتاد
عاملِ زلزله در رانشِ موهایت بود
اینک اما پس از آن عاشقیِ بیحاصل
خاطرم هست که با من همه دعوایت بود!
رفتی و دربهدری سهمِ شب و روزم شد
آخر ای جان! دل من بنده و شیدایت بود
هرگز از لوحِ وجودم نرود یادت، چون
حلقهیِ وصل به بالا، قدِ رعنایت بود
محمد صادق زمانی
کاش می دانستی زنی که بغض داشت

شانه های تو را کم داشت
کاش می دانستی زنی که نیاز نوازش داشت
دستهای تو را کم داشت
کاش می دانستی زنی که هزار قصه برای گفتن داشت
یک شب دیگر
کنار تو را کم داشت
کاش می دانستی زنی که دل رفتن نداشت
آغوش تو را کم داشت
کاش می دانستی آن زن من بودم
نیکی فیروزکوهی
از حضور صمیمانه تون سپاسگزارم دوست گرامی
با مهر
احمد