مرا بقدر ترانه ها خوشبخت نکرد

ترانه ها را به هر زبانی که خوانده شد فهمیدم
دراین دنیا آنچه خوردم و نوشیدم
آنچه گشتم و جستم
آنچه دیدم و شنیدم
آنچه لمس کردم و فهمیدم
هیچکدام و هیچکدام
مرا بقدر ترانه ها خوشبخت نکرد

ناظم حکمت

نظرات 1 + ارسال نظر
بتول جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 22:42

خودم رابه فروش گذاشته ام
چوب حراج زده ام به رویاهایم
کسی بیایدمرابخرد
برنگرداند
رودخانه ای درسرم دارم
پرازقرل آلای دیوانه
خوابهایی
که خواب شان را حتی کسی ندیده
درخت انگوری درسینه دارم
مست...
سرازشانه هایم درآورده
دختران همسایه ازانگورهایش می چینند
چندتاکلمه دارم
که بیشترشان دوستت دارم است
چندشعر
که هنوزجایی نخوانده ام
وچتری که هیچ بارانی بغلش نکرده
درسرم رویاهای زیادی دارم
اتاقی کوچک
ویک تنهایی بزرگ
آنقدربزرگ
که همه ی اینهارادرخودگم کرده است

دوست داشتن ات
نوشتنی نیست
که واژه ها
نه قلبی برای شکستن دارند
و نه دستی برای سرد شدن

دلتنگ که می شوم
نه چشم گریه ای دارند در باران
نه پائی برای گم شدن در باد

دوست داشتن ات را
نمی شود نوشت
وقتی که واژه ها
نه موئی برای سپید شدن دارند
و نه اندامی برای خم شدن

عشق تو انتظار ست
که کاغذ های کاهی نمی فهمند
دوست داشتن ات
حسرتی ست
که در دل هیچ واژه ای نمی ماند
و من زنده ام تا معلوم شود
عشق طولانی ست

پرویز صادقی

مرسی دوست عزیزو مهربانم
با مهر
احمد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.