این همه مستی ما مستی مستی دگرست

این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست

خیز و بیرون زد و عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست

گفتم از دست تو سرگشته‌ی عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست

تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست

کس چو من مست نیفتاد ز خمخانه‌ی عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست

تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست

چون سپر نفکند از غمزه‌ی خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست

اوحدی مراغه ای

برف میبارید

برف میبارید و ما آرام
گاه تنها گاه با هم راه می رفتیم
چه شکایت های غمگینی که میکردیم
یا حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمیدانست
کز کدامین لحظه شب کرده بود این باد برف اغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
بکجامان میکشاند باز
برف میبارید و پیش از ما
دیگرانی همچو ما خشنود و نا خشنود
زیر این کجبار خامشبار
از این راه
رفته بودند و نشان پای هایشان بود

مهدی اخوان ثالث

داغ تنهایی

 آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم


سردمهری بین که کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم


سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم


همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم


سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربختی بین که در آغوش دریا سوختم


شمع و گل هم هر کدام از شعله‌ای در آتشند

در میان پاکبازان من نه تنها سوختم


جان پاک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم


رهی معیری

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

دوست دارم که مرا در بر خود بنشانی

شیشه را آن طرف دیگر خود بنشانی


هرکه نزدیک‌تر از من بتو زو رشک برم

شیشه را باید آنسوتر خود بنشانی


زینطرف جام دهی زانطرفم بوس و لبم

در میان لب جان‌پرور خود بنشانی


چهره گلگون کنی از جام و ز رشک آتش را

زار و افسرده به خاکستر خود بنشانی


چون نسیم سحرم ده شبکی اذن دخول

چند چون حلقه مرا بر در خود بنشانی


تا به کی اسب به میدان وصالت تازد

مدعی را چه شود بر خر خود بنشانی


ماه گردون سزدت تاج کله را چه محل

که ز اکرام به فرق سر خود بنشانی


کعبتین چشمی و من مهره چو نراد مرا

می‌زنی مهره که در ششدر خود بنشانی


مادرت حور بود غیرتم آید که به خلد

صالحان را ببر مادر خود بنشانی


دامن پاک وی آلوده شود قاآنی

ترسم او را تو به ‌چشم تر خود بنشانی


قاآنی

اکنون بیا با هم آرزو کنیم

اگر عشق
تنها اگر عشق
طعم خود را دوباره در من منتشر کند
بی بهاری که تو باشی
حتی لحظه ای ادامه نخواهم داد
منی که تا دست هایم را به اندوه فروختم
 
آه عشق من
اکنون مرا با بوسه هایت ترک کن
و با گیسوانت تمامی درها را ببند
برای دستانت
گلی
و برای احساس عاشقانه ات
گندمی خواهم چید

تنها ، فراموشم مکن
اگر شبی گریان از خواب برخاستم
چرا که هنوز در رویای کودکی ام غوطه می خورم
عشق من
در آنجا چیزی جز سایه نیست
جایی که من و تو
در رویایمان
دستادست هم گام برخواهیم داشت
اکنون بیا با هم آرزو کنیم که هرگز
نوری برنتابدمان

پابلو نرودا
مترجم : دکتر شاهکار بینش پژوه

دستم به تو نمیرسد

دستم به تو نمیرسد
حتی در شعرهایی که به دست خود می نویسم
پس همچنان
در ارتفاع دورترین استعاره ها بمان
مبـــــاد
که دست کسی به تو برسد

کامران رسول زاده

فراموشی دل می خواست

گفته بودم
فراموشی زمان می خواهد
اشتباه بود
فراموشی زمان نمی خواهد
فراموشی دل می خواست
که آن هم پیش تو ماند

اُزدمیر آصف

مترجم : سیامک تقی زاده

ای کاش

ای دست
ای مخمل  نسیم
ای بازگشته از سفر بی کرانگی
از سرزمین پاک گیاهان مهرزی
 
ای کاش
گرده های  محبت را
در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی
ای کاش
می گشودیم آرام

ای کاش
جمله های تنم را
آهنگ  عاشقانه  می دادی
آنگاه
آن عاشقانه  را
از بر می خواندی

ای کاش
با من می ماندی
روزی هزار بار
من  را به نام می خواندی
ای کاش

فرخ تمیمی

با من شریک شو

با من شریک شو
در نان هر روزه ی تنهایی ام
پرکن با حضورت
دیوارهای غیاب را
مذهب کن
پنجره ی ناموجود را
دری باش
بالای همه درها
که همیشه می توان آن را
باز گذاشت

هالینا پوشویاتوسکا
ترجمه : ایونا نویسکا

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم

تا شدم صید تو آسوده ز هر صیادم
وای بر من گر ازین قید کنی آزادم

نازها کردی و از عجز کشیدم نازت
عجزها کردم و از عجب ندادی دادم

چون مرا می‌کشی از کشتنم انکار مکن
که من از بهر همین کار ز مادر زادم

تو قوی پنجه شکارافکن و من صید ضعیف
ترسم از ضعف به گوشت نرسد فریادم

آب چشمم مگر از خاک درت چاره شود
ورنه این سیل پیاپی بکند بنیادم

گاهی از جلوه ی لیلی‌روشی مجنونم
گاهی از خنده ی شیرین منشی فرهادم

جاودان نیست فروغی غم و شادی جهان
شکر زان گویم اگر شاد و گر ناشادم

فروغی بسطامی

درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را از خواب بیرون می آورم
درختانی را در آگاهی کامل از روز
در چشمان تو گم می کنم
توکه
با همه ی فقر و سفره بی نان
در کنارم نشسته ای
لبخند برلب داری
در چهار جهت اصلی
چهار گل رازقی کاشته ای
عطر رازقی ما را درخشان
مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد
همه چیز را دیده ایم
تجربه های سنگین ما
ما را پاداش می دهد
که آرام گریه کنیم
مردم گریز
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرد باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران باشد
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم

احمدرضا احمدی

عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
ترانه ای که عاشقان در گوش هم زمزمه می کنند و
از فرط عشق و به شکرانه ی آن
در آغوش هم اشک خواهند ریخت و
همدیگر را تنگ تر به بر خواهند کشید

روزی که دیگر با شنیدنش
هیچ کس به هیچ چیزی جز دوست داشتن نمی اندیشد
ترانه ای که سخت ترین انسانها را
به نرمخوترین موجوداتی بدل می کند
که غیر از عشق رویایی در سر ندارند

ترانه ای خواهم نوشت
ترانه ای که طعم آغوشش هوسناک نیست
ترانه ای که کوچه های شهر را
از عطر خود لبریز خواهد کرد
و کودکان با زمزمه اش
عشق ورزیدن را تمرین می کنند

روزی من عاشقانه ترین ترانه ی تاریخ را خواهم سرود
روزی که برای آن
هیچ کس نام مرا جستجو نخواهد کرد
همه پیِ تو می گردند
پی تو
که تنها دلیل سرودن عاشقانه ترین ترانه ی تاریخی

مصطفی زاهدی

تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی

تو هیچ نقطه ضعفی نداشتی
من داشتم
من عاشق بودم

برتولت برشت

شبهای بی تو

اما برای من
هر شب بی تو
یلداست
منی که
زیر حافظ چشمانت
یادت را
دانه دانه می کنم

سید محمد مرکبیان

ادعای بی تفاوتی سخت است

ادعای بی تفاوتی سخت است
آن هم
نسبت به کسی که
زیباترین حس دنیا را
با او تجربه کردی

مارگارت آتوود

سالمندان را دوست داشتم

سالمندان را دوست داشتم
اما سالمندی را نه
پیری همه چیز را از آدم میگرفت
از حافظه گرفته تا قوای جنسی
میدانی که دیگر آخر خطی
فعل هایت همه ماضی میشوند
تقریبا مانند میزبانی هستی که دوست دارد آزاد باشد
اما در عین حال میداند که به زودی کسی زنگ در را خواهد زد
منتظر مرگ بودن
بدتر از خود مرگ است

چارلز بوکوفسکی

من به آرزوهایم دل باختم

من به آرزوهایم ، دل باختم
نه به تو
تو اصلا وجود نداری
که چشم های آبی هم داشته باشی
و یا در زنبیلت
آفتاب حمل کنی

اگر ملکه ای از تو ساختم
به خاطر این بود
که فکر می کردم
تو می توانی
مرا به آرزوهایم برسانی همین

رسول یونان

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز

ای سرو ناز حسن که خوش می‌روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببریده‌اند بر قد سروت قبای ناز

آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
بشکست عهد چون در میخانه دید باز

از طعنه رقیب نگردد عیار من
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز

دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز

هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز

حافظ

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم

وقتی که با تو به رقص برمی خیزم
پاهایم سنبله های گندم می شوند
و گیسوانم
طولانی ترین رودخانه ی جهان

سعاد الصباح